ادبیات
شعر و ادب |
بادبادک
وقايع نگاري هاي پراکنده يک منشي گُردان که خطاب به شخص خاصي نوشته نشده است.
عليرضا نوروزي خراساني- گنبد کاووس
8 فروردين 1366
من نميدونم اين پسره رو کي تو منطقه راهش داده. همين قاسم جانمحمدي رو مي گم. از اسحله که اصلا سر در نمي ياره. عشقش فقط خط و نقاشي و سروده. ميگه خدا منو ساخته فقط واسه تبليغات اونم تبليغات جنگي. اول عيد چيزي نمونده بود همه ي بچه ها رو به کشتن بده. مي گفت شب عيد بايد سال نو رو جشن بگيريم. حدود صد تا پرچم از گروهاناي جمع کرده بود. تمام نخل هاي اطراف رودخانه و نزديک قرارگاهو با اين پرچما با يه نظم عجيب و غريب که فقط خودش سر در مي آورد تزيين کرده بود. موقع تحويل سال مجتبي رافعي رو قانع کرده بود که با فاصله چند دقيقه منورايي رو که از انبار مهمات کش رفته بود، شليک کنه. بعدم نزديک به 50 تا بادکنک و بادبادک که تو شونو پر هواي گرم کرده بود، به هوا فرستاد. آسمان منطقه رنگ و وارنگ شده بود. عراقيا فکر کرده بودند که ما قصد خاصي از اين کار داريم. يک دفعه باراني از گلوله و توپ و خمپاره بود که از آسمون رو سرمون مي ريخت. بعد اون قصه فرمانده با عصبانيت جلوي همه يقه ي قاسمو گرفت. قاسم با اون جثه ي ريزه ميزش مثل گنجشک که توي چنگال عقاب گير افتاده باشه، بالا و پايين مي پريد. عصبانيت فرمانده به اندازه اي بود که وساطت بچه ها هم بي فايده بود. يک هفته تمام سنگر تبليغات خالي بود. اما امروز که سروصداي بوق شيپوري قراضه ي روي سنگر تبليغات بلند شد و صداي برادر آهنگران که وزش باد تغييرش مي داد به گوش رسيد معلوم شد که قاسم جانمحمدي برگشته. ممعلوم نبود چي جوري فرمانده رو که اون همه از دستش شاکي بود، راضي کرده که بتونه دوباره برگرده.
13 فروردين 1366
از قرارگاه تا اينجا که آمدم صد بار به خودم لعن و نفرين کردم. غيراز فحش، هرچه ناسزاي محترمانه و با ادب بود، به خودم دادم که چرا و به چه دليل حرف اين قاسم ديوانه رو قبول کردم که باهاش تا اينجا بيام. اونم براچي؟ برا پيدا کردن يک بادبادک که تا نزديکي رودخانه اومده بود.تا وقتي رسيديم، صد بار قلبم تا حلقم اومد و برگشت، بس که دولا دولا و خم خم با اين کلاش قنداق شکسته مجبور شدم خودمو دنبال اين پسره خل و چل بکشونم. اون که پروا نداشت. دستش خالي بود و خيلي راحت مي دويد بي اينکه خودشو خم و راست کنه. شانس با ما يار بود که تک تيراندازاي عراقي حواسشون به ما نبود. اصلا من موندم که اين فکرو کي تو کلهي پوک اين بچه ي نادون انداخته بود که حتما بايد وقتي يه نفر از بچهها نامزد ميکنه يا عروسي يا اينکه صاحب فرزند مي شه، برا سرسلامتي و مبارک باد حتما بايد يه بادبادک هوا کنه. بعد هم اون بادبادک رو مي برد تو سنگر طرف رو ديوار مثل تابلو نصب مي کرد.تقريبا تو تمام سنگرا يکي دو تا از اين بادبادک ها ديده مي شد که رو درو ديوار نصب شده بود. به قول حاج مصطفي - فرماندمون- مگه جنگ بچه بازيه که اين داره توش بادبادک هوا مي کنه. حالا من احمقو بگو که دنبال اين بچه راه افتادم که وقتي داشت بادبادک نامزدي رضا تاجعلي رو مي فرستاد هوا، نخ از دستش در رفته بود و باد، بادبادک رو آورده بود نزديک رودخونه.حالا اون دنبال کسي بود که تا کنار رودخانه همراهيش کنه حتي خود رضا تاجعلي هم کوچکترين محلي به حرفا و التماساي قاسم نذاشت ولي اينقدر تو گوش من خوند و ويزويز کرد که منو راضي کرد و راه افتاديم تا بادبادک نامزدي رضا تاجعلي رو پيدا کنيم. منم خام شدم که نذارم دل يک بچه 15 /16 ساله بشکنه. عجب حماقتي کردم. به رودخانه که رسيديم، بادبادکو روي يکي از نخل ها پيدا کرد و بي هيچ واهمهاي پيچيد به تنهي درخت و شروع کرد به بالا رفتن. من به آرامي بطوريکه صدامو بشنوه گفتم: هي! قاسم، مراقب باش ديده نشي ولي اون بيتوجه به حرف من چسبيد به تنه درخت تندتند بالا رفت تا خودشو به بادبادک رسوند. با دقت و وسواس آن را از بين شاخهها بيرون کشيد و شروع به پايين آمدن کرد. هنوز به نيمهي تنه درخت نرسيده بود که رگبار گلولهاي برگها و شاخههاي نخلو به هم ريخت. قاسم از همانجا پريد پايين. به زحمت خودمو بهش رسوندم. مچ پايش را گرفته بود و ناله ميکرد. به هر بدبختيي که بود، کشانکشان خودمونو به قرارگاه رسونديم. تو همهي اين مدت هم حاضر نبود دست از اون بادبادک مسخره اش برداره. خدا را شکر کسي متوجه غيبت ما نشد و فرمانده هم کاري با من نداشت. الحمداله نحسي سيزده ما رو نگرفت.
17 ارديبهشت سال1366
بعد از اينکه پاتک سنگين عراقيا رو دفع کرديم بعد از دو روز اين قدر خسته و داغون بودم که نفهميدم چقدر خوابيدم تا اينکه با صداي قاسم بلند شدم. بعد برا اينکه کاملا هوشيارم کنه رفت و يک ليوان آب سرد برام آوردم تا بخورم و خوب سرحال بشم. فهميدم دوباره يه چيزي ازم مي خواد.
به من گفت تو که نويسندگيت خوبه يه نمايشنامه يا داستان بنويس تا من برا بچه ها اجرا کنم. گفتم: تو از کجا مي دوني که من نوشتنم خوبه؟ نگاهي به دفترم انداخت و چيزي نگفت. گفتم: نکنه وقتي من تو سنگر نيستم اومدي سروقت دفترم؟ حاشا کرد ولي فهميدم نوشته هاي منو خونده. مي گفت مگه ميشه منشي گروهان که کارش نوشتن دستورات و نامه ها ست نويسندگيش خوب نباشه؟ اصرار داشت که براش يک چيزي بنويسم تا روحيه بچهها رو شاد کنه و اونا رو از خستگي در بياره. منم که دل و دماغ نداشتم و خسته ام بودم با عصبانيت اونو از سنگر بيرون انداختمش. ولي مگه اون ول کن بود. اصرار داشت که داستاني باشه که قصه اش توي باغ وحش بگذره. بعد برا اينکه منو راضي کنه چند تا آبميوه و کنسرو و يک پوتين نو برام آورد. نمي دونم چي جوري اين جنسارو جور کرده بود. منم يه چيزي سرهم کردم و بهش دادم. غروب يه دفعه صداي چند تا حيوون که سرو صدا مي کردن و چيزايي به هم مي گفتن از بلندگوي شيپوري پخش شد. اونا حيوناي باغ وحشي بودن که مي خواستن از قصر صدام فرار کنن. سردسته شون هم يه خروس با يه الاغ بود که داشتن نقشه ي فرار و مي ريخت.تو لابلاي حرفاي اونا صداي حيوناي ديگه اي هم مثل شير و بوقلمون و روباه و شتر هم شنيده مي شد و گاهي هم صداي صدام با لهجه غليظ عربي به فارسي که اونا رو تهديد به کشتن و خوردن مي کرد. چيزي که من نوشته بودم با اون چيزي که داشت پخش مي شد، زمين تا آسمون فرق داشت. چند دقيقه اي نگذشته بود که صداي قهقهه از سنگرا بلند شد. از سنگر بيرون اومدم ديدم فرمانده جلو سنگر تبليغات ايستاده. بعد از يه مدت سري تکون داد و سوار موتورش شده و از اونجا رفت.
1خرداد 1366
همه چيز از يک نامه شروع شد. اتفاقا اون روز که پيک اومد من تو سنگر فرماندهي بودم. حاج مصطفي همينکه نامه رو خوند، منو فرستاد سراغ قاسم. گفتم: حاجي، باز اين پسره خرابکاري کرده؟ حاجي نامه رو تو پاکتش گذاشت و گفت: نه. يه امرشخصيه. مربوط به خودشه. قاسم داشت يه بادکنک آماده مي کرد، با طرح هاي رنگ و وارنگ. داشت اونو برا فريدون رضايي درست مي کرد. مي گفت خدا به فريدون يه دختر داده بايد رنگاش مناسب يه نوزاد دختر باشه.گفتم: حاجي باهات کار داره. دست از کار کشيد: گفت نکنه. باز يکي پشت سرم چيزي به حاجي گفته. گفتم: نه، حاجي گفت يه امر شخصيه. بادکنک را به ديوار سنگر تکيه داد و براه افتاديم. حاجي داشت با بي سيم حرف مي زد و روي نقشه يه علامتايي مي ذاشت. حرفش که تموم شد، به من و بيسيم چي گفت که از سنگر بيرون بريم. نيم ساعت بعد قاسم که بيرون آمد، چنان وارفته و سنگين شده بود که اصلا آن قاسمي که هميشه مي شناختم، نبود. مگه فرمانده به او چي گفته بود که قاسم رو از اين رو به اون رو کرده بود؟ هرچي پرسيدم،هيچي نگفت. وقتي ديد من ولش نمي کنم، پاکتي رو که تو دستش بود، بهم داد. به سنگرش که رسيديم، نامه را از تو پاکت بيرون آوردم. تو نامه دستور داده شده بود که بلافاصله قاسم جانمحمدي بايد ترخيص بشه و به شهر و خونه شون برگرده. دليلش هم خواسته مادر قاسم بود. برادرش که تو جبههي کردستان شهيد مي شه بعد يه مدت پدرش که مريضي قلبي داشته، چند روز پيش فوت مي کنه و حالا مادر قاسم از بسيج خواسته که تنها فرزندش به خونه برگرده تا اون تنها نباشه. قاسم دمغ در بين انبوه کاغذاي رنگي، نوارهاي کاست و سيم ها و کابلها و پرچماي مختلف تکيه به سنگر داده بود و از در سنگر به يه جاي نامعلوم خيره شده بود. کاغذ رو تو پاکتش گذاشتم و از سنگر تبليغات بيرون آمدم. حاجي دوباره منو صدا کرد و تاکيد کرد که تا فردا حتما برگه تسويه حساب قاسمو آماده کن. ازش اجازه خواستم که قاسمو تا شهرهم همراهي کنم. قبول کرد و گفت حالا که ميخواي باهاش بري حتما براش امريه بگير. و مقداري پول از جيبش بيرون آورد و به من داد تا به قاسم بدهم.
2 خرداد 1366
نزديکاي غروب بود که قاسم ساکشو بست و از سنگر تبليغات بيرون آمد. باد ملايمي مي اومد. فضاي قرارگاه خلوت و آروم به نظر مي رسيد. قاسم مثل ديروز آرام و بي صدا راه مي رفت. ديشب که از جلو سنگرش رد مي شدم صداي هق هق گريه اي از تو سنگرش شنيده مي شد. داشت با برادر شهيدش و مرحوم پدرش حرف مي زد. از اينکه نتونسته موقع فوت پدرش خونه باشه خودش رو سرزنش مي کرد و از باباش حلاليت مي خواست. اين رفتار و حرفها از قاسمي که من ميشناختم خيلي عجيب و غريب بود. امروز هم که داشتم همراهيش مي کردم هنوز حرفاي ديشبش تو گوشم بود. به سنگر فرماندهي نرسيده بوديم که آرش مومني قاسمو صدا زد. به عقب برگشتم.
رضا تاجعلي، مجتبي رافعي، محمد علي جمالي، فريدون رضايي، فريبرز حسني و بقيهي بچههاي گردان که قاسم به بهانههاي مختلف برا اونا بادبادک درست کرده بود و تو سنگراشون گذاشته بود. همه به رديف با بادبادکهاشون ايستاده بودند درست مثل وقتي که تو عالم بچه گي روزاي بادي بادبادک هوا مي کرديم. قاسم تعجب کرده بود. يک دفعه با فرمان محمد حسن رياضي، معاون فرمانده، همه با فرياد شروع به دويدن کردند و بادبادکها را به پرواز درآوردند. قاسم از سرقدرداني به دوستانش که سعي ميکردند بادبادکها را هر چه ميتوانند بالاتر بفرستند، نگاه ميکرد. آسمان قرارگاه پر از بادبادکهايي رنگي شده بود که در اثر حرکت باد پيچ و تاب ميخوردند. دوباره به قاسم نگاه کردم. اشک، رد خيسي روي صورتش درست ميکرد.
خودش در آغوشش بود
ريحانه دانشدوست
در سايهي کوه رود را بر ميگشت
فاتح نشد و صعود را بر ميگشت
او با همهي خستگياش با لبخند
راهي که نرفته بود را بر ميگشت
برگشت و بدون آه خاکستر شد
آبستن مرگ بود و در بازدمش
ميگفت فرو رود اگر باز دمش
هر دم نفس تازهتري داشت ولي
ميسوخت در انتظار هر بازدمش
در دامن پرتگاه خاکستر شد
بيراهه شد و به راه خود راضي بود
انگار به اشتباه خود راضي بود
انگار پس از گم شدنش در گريه
از خندهي گاهگاه خود خود راضي بود
خنديد و از اين گناه خاکستر شد
از نطفهي يک سقوط آزاد پريد
خالي شد و با تمام ابعاد پريد
با اين همه کودتاي برفي، هرشب
در آتش بيست و هشت مرداد پريد
هر لحظه ميان راه خاکستر شد
آرام پريد و صاف شد ترقُوهاش
در دست خودش غلاف شد ترقوهاش
گيسوش پلنگوار بر دوشش ريخت
پيچيدهترين کلاف شد ترقوهاش
شب بود و به ياد ماه خاکستر شد
يک صخرهي سخت زير تنپوشش بود
ققنوس شد و خودش در آغوشش بود
محکوم به شعلهور شدن بود و هزار،
راهي که نرفته بود بر دوشش بود
کوهي که درون چاه خاکستر شد
برادرم کوهستان
آسا قرباني
به او نگاه ميکردم،
نگاه ميکردم...
وقتي که عريان بود
وقتي که باران را صدا ميزد
وقتي که از برف پوشيده بود
و هنگامي که حرارت گرم آفتاب را تاب ميآورد
روزي قلبم به او اشاره کرد و گفت:
تو...
اي کوهستان
در آغوشم آرام بگير!
تو برادر مني
چند هايکو
از محمد طاهري، کردکوي
رقص بندري سکنها
در آبي گرم خليج-
به وقت کجاست اين پاييز؟!
*
نه آواز سينهسرخ را ميشنوم
نه خش خش برگهاي پاييزي،
سنگشکن کنار جنگل
*
اولين صبح پاييز-
دو سينه سرخ
بر شاخهي انار
*
گلهاي انار، نارنجي
آفتاب تابستان، نارنجي-
روي سنجاقکهاي نارنجي
*
انارهاي ترش جنگلي
پس از اولين باران پاييزي-
اثري از تابستان نيست
*
يک کپه زنبور
آويزان به شاخهي ازگيل_
کندوي کهنهي توي انبار
*
شعري سرودن
و ايستادن روي ايوان-
ابرهاي پفکرده ميزايند
*
رگبار بهاري،
يکريز، بيوقفه، ملالآور
در محوطهي مرغداري
*
فلامينگوها ميکوچند،
آنقدر دنبالشان ميکنم
که محو ميشوند
*
بارش شديد برف-
ماتيرنگ اما
خرامان راه ميرود
*
انار ميکارم
با دلي خونين-
روز درختکاري
دو غزل از شيرين جاودان
گنبد کاووس
(1)
از سوزش سيگار با سيگار ميترسم
يک عمر از تکرار اين رفتار ميترسم
بيدار را بيدار کردن کار دشواريست
از خوابهاي مردم هشيار ميترسم
هر چه بگيري تنگ در آغوش ماهي را
سُر ميخورد از خواهش و اصرار ميترسم
دلتنگيام را نسخه پيچيدي ولي افسوس
من از شفاي عاجل بيمار ميترسم
ارزان مده پيراهنت را دست نامردان
از چرخش هر دست در بازار ميترسم
رفتي و نَقل ما عجب نُقل مجالس شد
از عشق کم با نفرت بسيار ميترسم
مي ترسم از روزي که برگردي و در اين دل
ديگر نباشد شوق اين ديدار... ميترسم
(2)
در آشويتس چشم تو ماندن بهانهست
خودسوزيام، مُردن به سبک عاشقانهست
من، ارتش سرخ تو در هنگام جنگم
اما سلاح جنگي من کودکانهست
زنداني آغوش تو در انفرادي
کشتار دستهجمعي تو ماهرانهست
هم سنگرانت پيش چشم من قطارند
از پشت سر شليک تو بس ناشيانهست
آلمان نازيام پي فتح لهستان
اما دلم يک گوشه در خاورميانهست
من جوخهي مرگ توام آقاي هيتلر!
فرمان بده! فرمان بوسه محرمانهست
مقصد چشمهاي تو
محمد حسين کرماني، بندرگز
باري از جنس خستگي را
پلک بر دوش گرفته
و ميدويد تا عشوهي مژهها را ببوسد
چشم رفته بود
خواب ببيند
تصوير در هم تنيدهي حقيقت را
سلام اگر ميدانست
پايانش خداحافظيست
در آغوش زمان
به مرگ راضي ميشد
ولي خاطرهها
سرآغاز سلاماند
پس سلام بر خاطرهها
که خداحافظي ندارند
چشمهي زندگي
با رود محبت جاريست
به درياي عمر
زيباست تلاطم روز و شبها
هنگامي
که مقصدش
چشمان تو باشد
ايران
هستي حسيني
تو ريشهام بودي من از تو سبز خواهم شد
اين شاخههاي خشک جان ميگيرد از عشقت
در دستهاي مهربان تو چه جادوييست
که زنده ميشد هرکسي ميميرد از عشقت
صبح سپيدي تو که در خود زندگي داري
در تو زمين و آسمان آواز ميخوانند
تو روشني آنقدر که عمري کبوترها
چشمان زيباي تو را خورشيد ميدانند
ما لالههاي قرمز امروزيات هستيم
از دامن خاک پر از مهر تو روبيديم
گهوارهي آرامش دنياي من بودي
با قصههاي قهرمانان تو خوابيديم
سبز و سفيد و سرخ تو با پرچمت انگار
در باد ميرقصيد و در من تازهتر ميشد
وقتي وطن را مينوشتم در ميان شعر
هر لحظه عشق من به نامت بيشتر ميشد
آغوش وا کن اي پناه مهربانيها
اي در تمام جان من نام تو جاويدان
من در کنارت قد کشيدم سبز پهناور
ايران من! ايران من! ايران من! ايران!