ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

آزاده حسيني

اولين روزهاي پس از تعطيلات را چگونه شروع کنيم؟! اگر هنوز کلاس ششم نشده باشيم، تا پيش از آن، روزهاي مدرسه و شادي کنار دوستان اگر هيجان تر از تعطيلات نوروز نباشد، کمتر از آن هم نيست. اما از ششم به بعد، آزمون هاي مدرسه تا حدودي لذت در کنار دوستان بودن را تحت تاثير قرار مي دهد. دبيرستاني که مي شويم هر روز حرف از آزمون از شبه نهايي تا نهايي. هميشه بايد براي آزموني آماده باشيم. حتي اگر فرصتي براي تماشاي فيلم يا انجام کار مورد علاقه باشد باز هم جايي در ذهنمان به آزمون فکر مي کنيم. تازه اگر خودمان هم بي خيال باشيم، صدايي از طرفي مي آيد که مگر تو فردا امتحان نداري؟! چرا فردا هميشه روز امتحان است؟ حتي اگر فردا جمعه باشد باز هم بايد به آزمون فکر کنيم؟ بيشتر آدم ها حداقل دوازده سال مدرسه را مي گذرانند، حتي اگر در دانشگاه ادامه ندهند. اگر هر روز در مدرسه نکته هاي جديد ياد مي گيريم و هر روز آزمون؛ پس چرا هميشه در خيابان و جنگل و رودخانه پر از زباله است؟ چرا روي درخت و ديوار يادگاري هاي عجيب نوشته مي شود؟ چرا هنوز اخبار حوادث از آزار و آسيب افراد جامعه مي نويسد؟! چرا از جنوب ايران خاک يادگاري بر مي داريم؟ چرا نام درخت هاي جنگل شمال را نمي دانيم؟ چرا بعضي راننده ها از پنجره اتومبيل آشغال پرت مي کنند؟ دوازده سال براي انجام اين کارهاي عادي درس مي خوانيم؟!

بهاري بخوانيم

 

ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي

از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي

حافظ در اين بيت مي گويد که باد بهاري (که پيام آور است و در مسيرش درختان جوانه مي زنند و گل ها شکوفا مي شوند) از کوي و کوچه و از مسير يار مي آيد. پس احتمالا عطر ديار يار و پيام خوش دوست را با خود خواهد آورد. اگر از اين باد، (نه از باد پاييز و نه بادهاي ديگر، بلکه فقط از همين باد بهاري که از سمت دوست مي وزد) مدد و ياري بخواهيم؛ چراغ دل ما به نور اميد روشن خواهد شد.

سعدي در ابتداي غزلي مي گويد:

بر آمد باد صبح و بوي نوروز

به کام دوستان و بخت پيروز

مبارک بادت اين سال و همه سال

همايون بادت اين روز و همه روز

از آن بيت هاي زيبا که مي توانيم حفظ باشيم و اگر جايي قرار باشد در وصف بهار يا در حال و هواي بهاري به عنوان يک گلشن مهري آگاه از فن بيان، سخني آغاز کنيم؛ چه بهتر از اين. و در جايي از همين غزل مي گويد:

«نکويي کن که دولت بيني از بخت

مبر فرمان بدگوي بدآموز»

از آن نکته هاي قشنگ و ظريف، که معمولا در بهار بسيار کابردي است؛ به ويژه وقتي که حس مي کنيم با جوان شدن برگ ها، مهرباني و ميل به دلبري هاي انساني هم در ما تازه مي شود.

 

 

ستاره گودرزي

دريا و ساحل را بسيار دوست دارم. از نعمت هاي بزرگ خداوند هستند که بايد شکرگزار آنها باشيم. مخصوصا دريا و ساحل هاي جنوب؛ ساحل هاي جنوب بسيار گرم و زيبا هستند. اگر ما تصور کنيم در تعطيلي تابستان يا عيد مسافران که به ديدن دريا و فيتوپلانکتون چابهار بروند و کمي از شن هاي ساحل زيبا و داغ آن به عنوان سوغات براي خانواده خود ببرند ديگر آن وقت چه اتفاقي مي افتد؟ فکر کنيد!

بله ساحل ديگر هيچ خاک و شني ندارد و امکان دارد درياي زيباي ما ديگر ساحل نداشته باشد و اگر همه آن محوطه تبديل به آب شود ديگر قادر به ديدن آن نيستيم و لذت بردن از آن مکان زيبا از بين مي رود و حتي آب وارد شهر مي شود و همه چيز را خراب ميکند. بايد مراقب نعمت زيباي خدا باشيم و مانند نگهبان، زمين و دريا را براي آيندگان خود به خوبي نگه داريم.

 

 

 

سارا عابدي فر

دريا يکي از زيباترين شگفتي هاي عجيبِ خداوند است و بسياري از انسان ها به اين آفريده خدا علاقه مندند. در تعطيلاتِ عيد نوروز بسياري از مردمان از ساحل سرخ و درياي نقره اي جنوب خاک برداشتند و اين موجبِ از بين رفتن خاکِ سرخ و نقره اي مي شود.

بايد اندکي به فکر بقيه مردم باشيم. بعضي هنوز به جنوب يا درياهاي ديگر سفر نکرده اند. به نظرِ شما وقتي اين خاک ها را با خودتان به خانه ببريد چه مي شود؟ بله هيچ اتفاقي نمي افتد و شما فقط و فقط زيبايي هاي کشور ما را از بين مي بريد. با گذر زمان ساحل و دريا ديگر هيچ خاکي ندارند  و آنها که شن و خاک را برداشتند؛ حسرت مي خورند.

 

 

 شن يا فيتوپلانکتون

سيده فاطيما عقيلي

دوباره سندها و پرونده ها را مرور مي کنم. که نکند چيزي از قلم افتاده باشد.

-خانم صبوري بفرماييد!

آرام از روي صندلي برمي خيزم و به سمت درب مي روم.

- سلام وقت‌تون بخير!

+ خب بفرماييد.

- اليکا صبوري هستم. پژوهشگر دريايي. از موسسه... .

+ حرف اصلي تون چيه؟

ابرويي بالا مي اندازم‌ و ادامه مي دهم:

- در اين چند ساله متوجه آسيب هاي انساني و کاهش درخشش فيتوپلانکتون هاي جزيره هرمز و چابهار شدم اين خيلي نگران کننده بود. شما چطور بدون عدم اطلاع رساني اين فضا رو براي عموم باز ميذاريد؟ مي دونيد داره چي بر سر فيتوپلانکتون ها مياد؟

+ خانم چرا شلوغش ميکني؟! خب شن تو شب نور ميده فکر مي کنيد چي هست؟!

گلويي صاف مي کنم و با جديت تمام مي گويم:

-جناب، فيتوپلانکتون ها جاندار هستند.

وقتي موج به سمت ساحل ميرسه يا حرکتي در آب صورت مي گيره اين ها نور آبي رنگي از خودشون ساطع مي کنند که نور ناشي از واکنش هاي شيميايي درون سلول هاي اونهاست که يک مکانيسم دفاعي يا جذب جفت صورت ميگيره.

متوجه تأمل عميقش مي شوم و با لبخند محوي و با لحن پيروزمندانه  اي مي گويم:

- خب مثل اينکه خبري از شن و ماسه در کار نبوده!

+ اينا رو توضيح داديد که چي بشه؟ يعني مردم رو راه نديم؟

- من چيزي از راه ندادن عموم نگفتم! فيتوپلانکتون ها موجودات ميکروسکوپي تک ياخته اي هستند که به نور حساسند. شما ميتوني با يک فرهنگ سازي مردم رو آگاه کني از اينکه به اين موجودات چراغ قوه نزنند. البته اين يه نمونه ‌ست! ميتونين....

+ به نظرتون ما اين کارو کنيم نميان شن جزيره رو‌ نمي برن سوغاتي!؟ يه چيزي ميگين براي خودتون!

- داشتم عرض مي کردم که مي تونين علاوه بر فرهنگ سازي به مردم از نکات مثبت و تحسين آميز بگين!

مثلا از زيبايي حيرت انگيزش و جاذبه گردشگريش و... بگيد! در کنار اينکه مردم بيشتر به اين مکان علاقه مند ميشن بلکه سعي مي کنن در حفاظت از اون بيشتر تلاش کنن. من چندين ماهه که سر اين پروژه کار مي کنم و هدفم از طرح موضوع اين بود که سعي کنم از اين منطقه حفاظت کنم! از اينجا به بعد شما بايد يه کاري کنيد! خدانگهدار!

نفسم را حبس مي کنم با آهي خارج مي کنم.

- تارا خيلي زياده روي کردم نه؟

+ بابا فکر نمي کردم جرأت کني بري اينا رو بگي‌! اتفاقا خوب گفتي! حالا تو تمام تلاشت رو کردي ديگه اجراش بستگي به ما و اونها داره!

-من اين همه دارم خون جيگر ميخورم که بشه و اين پروژه صورت بگيره! يعني ميشه که بشه؟ صفحه گزارش ها را مي آورم و ابتداي مقاله پژوهشي ام را ويرايش مي کنم و مي نويسم:

«به نظر شما مطالعه کننده عزيز! آيا مي توانيم از خودمان شروع کنيم؟

فرهنگ سازي کنيم و با دستان خودمان ايرانمان را آباد کنيم»؟

 

 

ساحل فيتوپلانکتونهاي چابهار

از پايکوبي شب تا کابوس صبح

 

 

پرستو علاءالدين

دوباره تو جام وول خوردم که شينَک گفت:

-چرا اينقدر ورجه وورجه مي‌کني؟!

گفتم: «خب چيه منم مثل بقيه دونه‌ شن‌ها ذوق دارم». شينک ديگه چيزي نگفت و مثل من به شن‌ها خيره شد. معلوم بود هنوز جدا شدن از پدر مادرش رو هضم نکرده. اما بقيه مثل شينک نبودن؛ با اينکه همين چند ساعت پيش تعداد زيادي از دوستانمون رو انسان ‌هاي ماسه خوار برده بودن، اما نزديک بودن لحظه‌ي اومدن پلانکتون‌ها باعث شده ‌بود يکم روي زخمشون مرهم بشينه. بالاخره با اومدن پلانکتون ‌ها انتظار پايان رسيد. به زور شينک رو لب آب بردم و به پلانکتون‌ ها گفتم: «سلام سلام، خوش اومدين صفا آوردين»! بعد اينکه پلانکتون ‌ها مستقر شدن، طبق عادت هرساله، شب که شد صداي خواننده‌ مون شنخون با لهجه قشنگش بلند شد: «حواس‌ها رو بدين به مو، برووو چشم و دلوم روشن اين چه ياريه، چشم و دلوم روشن اين چه ياريه، هوار هواروم شدي دار و ندارم...» پلانکتون‌ها دست ميزدند و نورهاي آبيشون رو منعکس ميکردند و دريا هم نوازنده‌ آهنگ شنخون شده‌ بود. يه بچه پلانکتون کنار ما نشسته‌ بود و آنقدر که ذوق داشت، از بقيه نوراني ‌تر بود. جشن و پايکوبي تا روشن شدن هوا برقرار بود. با بالا اومدن خورشيد، پلانکتون‌ها انگار که شارژشون تموم شده ‌باشه، خاموش شدن و همه کمي استراحت کردند. صداي جيغ يه دختر بچه باعث شد همه از خواب بپريم. يهو مثل کابوس دستش رو انداخت اونورتر و مشت مشت بچه ‌ها رو برداشت. مشت آخر رو که زد، صداي آشنايي بلند شد: «واي نه بي خواننده شديم رفت...». شن‌خون رو با خودشون بردن، تازه فقط اون نبود، خيلي از بچه ‌ها ديگه پيشمون نبودن، حتي اون پلانکتون کوچولوي ذوق ‌زده... تا خود شب هيچ شني ناي هيچ کاري نداشت، بي هيچ گفتگويي با دريا و ماهي ‌ها، همه ناراحت بودند.

همونطور که مي‌گذشت، پلانکتون ‌ها يکي يکي از غم دوستاشون جون مي‌دادند. ما هم فقط نظاره‌گر و متظر بوديم که کي اجل ما هم ميرسه. براي چندهزارمين بار آرزو کردم، چون اين مسئله هرروز ما بود. آرزو کردم کاش ميتونستم به اين انسان ‌ها بفهمونم که نبرند، دوستامون رو ازمون جدا نکنند. اين پلانکتون‌ هاي بيچاره رو نکشن، چون همونطور که انسان ‌ها دوست ندارن کسي اون ‌ها رو از خونه و خونوادشون جدا کنه، ما هم دوست نداريم از جايي که بهش تعلق داريم جدا بشيم.

 

 

 

به نام يگانه خالق دريا

رويا سادات محسني

دريايي که مادر ماهيان است، شگفتي جهان است و صدايش نوازش روح است.

دريايي که مرغان دريايي هر روز شاهد نابود شدن اندک اندکش بدست حيوانات دوپايي به اسم انسان هستند. اما محکومند به سکوت! زيرا هر فرياد، برايشان چيزي به جز گلوله به ارمغان نمي آورد.

شايد برايتان سوال باشد اين حيوان دوپا که نامش را موجه کردند و آدم گذاشتند چگونه آنقدر وحشيانه به جان طبيعت افتاده است؟

به راحتي! نمونه اش همين ساحل فيتو پلانکتون در شهر چابهار يکي از شگفتي هاي کشور عزيزمان ايران است و سالانه ميليون ها گردشگراني به خود جذب ميکند. اما اين روزها همه اش در حال آرزو اين است که کاش هيچوقت شناخته نمي‌شد. مي دانيد چرا؟! چون هر گردشگري که پا در اين ساحل مي گذارد چنگ بر جان اين ساحل زيبا ميزند مقداري از شن هايش را به عنوان يادگاري در شيشه اي محکوم و محبوس مي کند. اميدوارم قلمم وسيله باشد تا صداي اين دريا به گوش بقيه برسد.

 

 

 

چرا ؟

سيده زهرا علوي نژاد

آرزو داشتم، آرزوي تو را

اما حال فقط اين مي گذرد در ذهنم، که چرا؟

چرا شد اينگونه پايان؟

تمام وجودش تو بودي اين جان

چه بي رحم بودي که دلم را شکستي

تمام درها را به رويم بستي

من که نخواستم باشد اينگونه

از اشک کجايي که ببيني خيس شد هر دو گونه

من تمام آرزويم تو بودي

چه چيزي نصيبت شد وقتي تمامم را از من ربودي

من که يادت بودم هميشه

احساساتم به تو مي گرفت از قلبم ريشه

دروغ و خيالي پنداشتي احساساتم را

هنوز هم در ذهنم مي گذرد که چرا

اما حتي نگفتي دليل و منطق خود به من

به ياد آن روزها مي افتد مي لرزد اين تن

چه کنم از اول انگار داشتي با من سر دشمني

نمي دانستي که تنها تو برايم وطني

رفتي! باشد نيست اعتراضي

راضي ام وقتي خودت هم بودي راضي

اما باز هم در ذهنم مي گذرد که چرا من؟

در دلم درست کردي بهمن

پر از سرما شد قلبم بعد تو

خورشيدم بودي اما حال هرجا خواهي رو

اجبار نيست که باشي برايم

کاش اما مي شنيدي کمي صدايم.

 

 

صلح، آواز زندگي

سيده نيکا موسوي

در زير آسمان آبي در شهر کوچکي پيرمرد تنهايي زندگي مي‌کرد. پيرمرد تنها کاري که انجام مي‌داد اين بود که يه چاي گرم يا سوپ گرم براي خودش درست کند و پشت پنجره روي صندلي قديميش که با پتو براي خودش تبديل به يک صندلي نرمش کرده بود، بنشيند و خيابان را نگاه کند و رفت آمد آدمها را تماشا کند اما او از اين کار خسته شده بود و تماشاي بيرون هم ديگر برايش جالب نبود.

 چند روزي بود حتي پرده ي اتاقش را کنار نکشيده بود. يک روز سرد متوجه صدايي شد انگار چيزي يا کسي به پنجره اتاقش ميخورد، اول خيلي بي تفاوت روي تختش دراز کشيد و سقف اتاق را تماشا کرد بدون اينکه به چيزي فکر کند ولي صدا ادامه داشت و پيرمرد تصميم گرفت که به دنبال صدا برود او به سختي در حالي که زير لب غر ميزد از جايش بلند شد و آرام آرام به سمت پنجره رفت و پرده اتاقش را کنار زد. ديد يک پرنده خودش را به شيشه اتاقش چسبانده و به خود ميلرزد. خوب که نگاه کرد متوجه شد اين پرنده عروس هلندي هست با خودش گفت: «حتما مال يکي از همسايه ها است و از قفسش فرار کرده». او مي‌دانست عروس هلندي ‌ها طاقت سرماي زياد را ندارند چون يک پرنده گرمسيري هست. براي همين پنجره اتاقش را باز کرد تا پرنده داخل بيايد و از سرما تلف نشود. عروس هلندي بدون معطلي داخل آمد و به يک گوشه گرم پناه برد. بعد از اينکه بدنش گرم شد به طرف پيرمرد پرواز کرد و روي شانه اش و دستش مي‌نشست و مي‌خواست از پيرمرد تشکر کند. ولي پيرمرد عکس العملي نشان نمي‌داد. او به پيرمرد گفت: «چرا هيچ حرفي نميزني»؟! پيرمرد گفت من به حرف نزدن و ساکتي عادت کردم. سالهاست نه حرفي ميزنم و نه مي شنوم». عروس هلندي گفت: «براي چه؟! تو زنده هستي و يک موجود زنده بايد زندگي کند». پيرمرد جواب داد: «آخر چه زندگي! من خيلي تنها هستم». عروس هلندي گفت: «ولي تو ديگر تنها نيستي من پيش تو هستم و ما مي‌توانيم دوستهاي خوبي براي هم باشيم». پيرمرد گفت: «دوستهاي خوب! آن هم يک پيرمرد با عروس هلندي! واقعا که مسخره است». عروس هلندي گفت: «اصلا هم مسخره نيست من به جاي گرم نياز دارم که الان دارم تو به يک دوست نياز داري که من هستم من مي‌توانم آواز برايت بخوانم و روز شادي را برايت بسازم و قول ميدم کاري کنم که ديگر مثل قبل احساس تنهايي نکني»!

پيرمرد به فکر فرو رفت. انگار حرف عروس هلندي را قبول کرده بود. انگار ميخواست اين تنهايي به پايان برسد. آن روز پيرمرد ديگر در رخت خواب نماند و بعد از مدت ها لباس هاي کهنه و گرمش را پوشيد و به خيابان رفت تا براي عروس هلندي دانه بخرد وقتي به خانه برگشت عروس هلندي دور سر پيرمرد پرواز مي‌کرد و از ته دل چهچهه ميزد و بعد از مدت ها صداي خنده پيرمرد در خانه بلند شد.

 

 

 حس و حال کلاس نويسندگي

سامينا سلطاني

چند وقتي بود که علاقه به داستان خواندن پيدا کردم. عضو کتابخانه شدم و هر چند وقت، چند تا کتاب ميگرفتم و مي‌خواندم. روزي مادرم به من گفت که: «يک کلاس داستان نويسي در سالن ارشاد برگزار کردند، دوست داري شرکت کني»؟ من هم چون تابستان وقتم آزاد بود تصميم داشتم که برم ببينم چه جوريه! بالاخره روز رفتن به کلاس رسيد وقتي رفتم استادش يه آقايي بود او چيزهايي در مورد نويسندگي ميگفت که در حد و فهم من در اين سن نبود؛ ولي تا آخر در کلاس ماندم. مادرم موضوع را با مسئول ارشاد درميان گذاشت تصميم گرفتم به کلاس ديگه اي برم که استادش خانم حسيني از طرف روزنامه گلشن مهر بود. خانم حسيني را دفعه اول در بازديد از مارال ها ديدم خيلي مهربون بود آن روز از ما خواستند که از زبان آهوها هرچه به ذهنمون رسيد، بنويسيم. من چيزهايي را که ديدم روي کاغذ نوشتم از اونجا بود که حس نوشتن در من جوانه زد. جلسه ي بعد وقتي حضوري وارد کلاس شدم دوستان جديدم را که در بازديد از آهو ديده بودم، آنجا هم ديدم و تا حدودي با هم آشنا شده بوديم. وقتي خانم حسيني وارد کلاس شد يه حس صميميت در چشمان او ديدم چنان با بچه ها مهربان و محبت آميز حرف مي‌زد که همه او را دوست داشتند و اين باعث شد که من علاقه به ادامه دادن به نويسندگي داشته باشم و تصميم گرفتم که تا جايي که بتوانم اين کلاس را با دبير محترم خانم حسيني و دوستانم همراهي کنم تا نويسنده اي عالي بشوم.

 

 

حس و حال کلاس نويسندگي

سحر حسن زاده نوري

راستش کمي استرس هم داشتم براي شرکت در کلاس نويسندگي آنلاين. البته من سه سال پيش حضوري کلاس نويسندگي يه مدتي ميرفتم اما  باز هم استرس داشتم. زمان همينجوري ميگذشت. کلاس که شروع شد، بعد از معرفي خودم معلم سلامي گرمي بهم کرد و معلم در حال درس دادن يه موضوعي داد که من تاحالا به فکرمم نرسيده بود. فکر ميکردم که نبايد  متن هاي کودکانه بنويسم. اما نوشتم موضوع معلمم گربه اي بود که وقتي ما نيستيم به کلاس مي آيد. سريع چراغي در ذهنم روشن شد و با کمي شاخ و برگ دادن  يک داستان بسيار زيبا نوشتم. داستانم را دوست داشتم تازه کتابش را هم درست کردم. کلاس نويسندگي بهم ياد که نبايد از نوشتن چيزي خجالت بکشم مهم نيست داستان کودکانه يا هر چيزي باشد مهم اين است يک اثر خلق کني و به هنرت افتخار کني. چيز هاي زيادي از کلاس ياد گرفتم. همين ياد دادن سر نخ ها باعث شد که متن هايي زيبا بنويسم حس و حال خوبي کنار معلم عزيزم و بچه ها دارم.  دوماه هست در کلاس شرکت کردم. اما کاش از قبل هم شرکت ميکردم تا بتوانم چيزهاي زيادي ياد بگيرم و متن هاي عالي بنويسم.

 

 

حس و حال کلاس نويسندگي

نازنين زهرا چيت بند

وقتي دوستم سحر به من گفت که در کلاس آنلاين نويسندگي حضور داره و از من هم خواست که شرکت کنم؛ خب من هم قبول کردم. اول خيلي کنجکاو بودم ببينم چجوريه ولي وقتي شرکت کردم، خيلي با تصورات من فرق داشت. در واقع خيلي بهتر بود. تا قبل از حضور در اين کلاس فکر ميکردم نوشتن داستان هاي طنز استعداد و روحيه خيلي خاصي ميخواد؛ ولي بعد فهميدم که خيلي راحت ميشه با ذهني باز اين کار رو انجام داد. اما حضور در اين کلاس به همراه ديگر دوستان عزيز و معلم بسيار خوبمان به من ياد داد که با ذهني باز به هر کجاي دنيا، به زمان ها و مکان هاي ديگر سفر کنيم وآن را در قالب داستان بنويسيم. کلاس هاي نويسندگي براي من مانند حس قشنگ خوردن قهوه در يک روز باراني را ميداد. همان قدر زيبا و دوست داشتني. و من هرگز لحظاتي که در اين کلاس بودم را فراموش نخواهم کرد. حضور در اين کلاس در کنار دوستان ديگر به من ياد داد با کمي تلاش و اراده از پس هر کاري بر خواهي آمد. به اميد روزي که تمام دوستان حاضر در اين کلاس را از نزديک ببينم و فرصت همراهي با آنها را داشته باشم.