ادبیات
شعر و ادب |
به بهانه روز جهاني هايکو(17 آوريل ـ 28 فروردين)
هايکو؛ شعر کوتاه، عمق بيپايان
يحيي کاووسي- هايکو، يکي از زيباترين و مختصرترين اشکال شاعري در ژاپن است که با چند کلمه، تصويري زنده و احساس عميقي را در ذهن بر جاي ميگذارد. در اين سبک، هر کلمه وزن و اهميت خاصي دارد و پيام اصلي شعر در همان چند سطر موج ميزند.
ساختار و ويژگيها
ساختار کلاسيک هايکو از سه سطر تشکيل شده که به طور سنتي شامل 17 هجاست؛ اولين سطر 5، دوم 7 و سوم 5 هجا. رويکرد ساختاري اين شعر، دقيق و در عين حال آزاد است؛ به گونهاي که در کنار رعايت فرم، شاعر بايستي با انتخاب کلمات مناسب، تصويري واضح از طبيعت و زمان ارائه دهد. در کنار ساختار رسمي، هايکو داراي يک سادگي فريبنده است؛ هر کلمه نه تنها معني دارد، بلکه حس و تجربهاي عيني از يک لحظه خاص از زندگي را منعکس ميکند.
روح و مضمون
روح هايکو در ارتباط با طبيعت، فصلها و گذر زمان نهفته است. شاعر با بهرهگيري از عناصر طبيعي مانند نسيم، باران، جلوههاي نور و سايه، گيرايي لحظههاي گذران را به تصوير ميکشد. اين شعرها معمولاً داراي اشارهاي به زمان يا فصل (که در ژاپني به آن «کيکو» گفته ميشود) هستند و همين امر به خواننده کمک ميکند تا با تأمل در گذر زمان، عمق و گذران زندگي را حس کند.
هايکو در دنياي معاصر
با گذر زمان و گسترش ادبيات جهاني، هايکو از مرزهاي ژاپني فراتر رفته و به زبانها و فرهنگهاي ديگر نيز راه يافته است. امروزه شاعران بسياري از سراسر جهان، با انعطاف در قالب سنتي و ايجاد نوآوريهاي شخصي، روح و زيبايي اين سبک را حفظ کردهاند. اين نوع شعر کمکلام، فرصتي است براي تجربه ذهني و تأمل بر زيباييهاي نه چندان واضح زندگي.
چرا هايکو براي ما مهم است؟
هايکو به ما يادآوري ميکند که در دنياي پر سر و صدا و شلوغ امروزي، هرگز نبايد از لذت ديدنِ يک لحظهي ساکت در کنار طبيعت دست برداريم. اين شعر جذاب، دعوت به تأمل در زيباييهاي گذرا و واقعي زندگي است؛ بياني ساده اما پر احساس که ميتواند در هر نگاه به جهان، الهامبخش باشد.
در ادبيات ژاپني، چند شاعر برجسته به خلق و شکوفايي هايکو کمک کردهاند که آثارشان همچنان الهامبخش نسلهاي بعدي است. از مهمترين آنان ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
1. ماستوسو باشو (Matsuo Bashō)
او به عنوان پدر هايکو شناخته ميشود. باشو در قرن هفدهم با نگري عميق به طبيعت، گذر زمان و تأمل در زندگي، اشعار مختصر اما پرمعنايي سروده است که بعدها بسياري از شاعران را تحت تأثير قرار دادند.
2. يوسا بيسون (Yosa Buson)
شاعر و نقاش برجستهاي که در دوران بوشون فعاليت ميکرد. بيسون با توصيفهاي چشمنواز و هنرمندانهاي از مناظر طبيعي، تصويري زنده از دنيا به خواننده ارائه ميدهد و هنر تصويري و ادبي را به خوبي با هم آميخته است.
3. کوباياشي ايسسا (Kobayashi Issa)
ايسسا با نگاهي انساندوستانه و صميمي به زندگي، اشعاري سروده که مضامين ساده، اندوهآور و گاه طنزآميز در آنها حضور دارد. سبک او با بيان مستقيم و دلنشين، همواره توجه علاقهمندان به هايکو را به خود جلب کرده است.
4. ماساوکا شيکي (Masaoka Shiki)
شاعر مدرنهاي پاياني قرن نوزدهم که با اصلاح و نوسازي سبک هايکو، آن را به دورهاي معاصر سوق داد. او با نقد دقيق سنتهاي کهن، مفاهيم جديدي به اين فرم ادبي بخشيد و جايگاه آن را در ادبيات مدرن تثبيت کرد.
اين شاعران با خلق آثاري بيزمان، نه تنها هنر کلام را به سمت تأمل در زيباييهاي گذرا سوق دادند بلکه به عنوان ستونهاي اصلي هايکو شناخته ميشوند.
در دنياي انگليسي زبان، چند شاعر برجسته وجود دارند که اين فرم مختصر و در عين حال عميق شعري را به شيوهاي بومي و نوين بازشناسي و بازآفريني کردهاند. از مهمترين اين چهرهها ميتوان به شاعران زير اشاره کرد:
1. گري سندر (Gary Snyder)
شاعر آمريکايي که تأثير ژرف فلسفه ذن و طبيعتگرايي در اشعارش موج ميزند. سندر با نگرشي عميق به طبيعت، لحظات گذرا و آگاهي دروني، هايکوهايي خلق ميکند که حس زنده بودن و ارتباط بيواسطه با محيط را به تصوير ميکشند.
2. جک کرؤواک (Jack Kerouac)
اگرچه بيشتر به عنوان چهره اصلي نسل بيت شناخته ميشود، اشعار مختصر و بدون آرايش دقيق او نيز الهامبخش علاقهمندان به سبک هايکو بوده است. کرؤواک با لحني آزاد و روان، بافتي از زودگذر بودن زندگي و تجربيات سرشار از احساس را به ميان ميآورد.
3. جان هينز (John Haines)
شاعر آمريکايي که در کارهايش از طبيعت بهره فراوان برده و با کلماتي دقيق و مينيمال، افقهاي فکري جديدي در شعري مختصر ايجاد نموده است. اشعار او غالباً با نگاهي عميق به گذرا بودن لحظات و جستجوي معنا در سادگي، حس هايکوي اصيل را تداعي ميکنند.
4. ويليام کارلوس ويليامز (William Carlos Williams)
گرچه ويليامز به عنوان يکي از پيشوايان مدرنيسم شناخته ميشود، آثار کوتاه او با قدرت تصويرسازي و دقت بيان، بسيار نزديک به اصول و زيباييشناسي هايکو هستند. سبک وي در تأکيد بر جزئيات وز لحظات گذرا باعث شده تا تاثير عميقي در ادبيات مختصر به جا بگذارد.
هايکو (شعر ژاپني از آغاز تا امروز) تاليف احمد شاملو و ع. پاشايي، هايکو نويسي(سيري در هايکو و هايکوي ايراني) تاليف سيروس نوذري، هايکو براي بچههاي خلاق، اثر پاتريشيا دانيگن، ترجمه ع.پاشايي، برخي از کتابهايي هستند که به معرفي هايکو براي فارسيزبانان پرداختهاند.
محمد زهري، قدسي قاضي نوري، بيژن جلالي، سهراب سپهري، کاوه گوهرين، سيروس نوذري، احمد شاملو، فرشته پناهي و ... و در گلستان نيز، محمد طاهري و عبدالملک خرمالي، آثار خوبي در اين قالب آفريدهاند.
مرداب جزيره
حميدرضا ميرزايي، گنبدکاووس
راه همينجوري ادامه داشت.«اوبه» دور تر از هميشه بود. تا چشم كار ميكرد لجنزا و نيهاي بلند و دارو درخت ديده مي شد،سرم چرخي خورد و روي شانه هاي «طغان »افتاد، گفتم: «بگذار يک حقيقتي و بهت بگم،مردم «اوبه» فهميدن من يک بيماريِ سخت دارم، خيلي سخت!» اون فقط نگاهم کرد و به جاده خيره شد.
«طغان! »تو براي مردم اينجا خيلي زحمت كشيدي. هر سال تعداد بچه هاي كه از حصبه مي مُردن داشت زياد مي شد؛آمديم جزيره و تو روي« مرداب جزيره» آزمايش هات و شروع کردي و دارو ساختي.
بعد از تحقيقات تو ديگه هيچ بچه اي از حصبه نمُرد.
-درسته!« مرداب جزيره» همون جايي كه خبر آوردند تو را در خود فرو برده است.
«آق اويلي» و «تايماز» خودشان را کف الوارها رها کردند، و با چشم هاي مغولي که خيس از اشک بود ناباورانه نگاهم کردند،آق اويلي همون کسي بود که وقتي طغان بهش گفت :«تو نبايد مجراي خروجي فاضلاب خونه تو توي مرداب بريزي» داد و هوار راه انداخته بود و پاي کدخدا رو وسط کشيده بود.
آق اويلي بي امان سر تايماز فرياد مي کشيد که: «تو با اون طناب لعنتيات هيچ غلطي نكردي.»
گفتگوهاي خيالي شان را از ذهن گذراندم:
- من با همهي زورم طناب و كشيدم، دستامو ببين.
- اون سنگينتر شده بود.
- كاش ميمُرديم!
- به مايا خبر بديد.
- كار من نيست.« آق اويلي» كار شماست.
- من... من نميتونم.
تايماز چون اسبي چموش سرش و به اطراف پرت مي کرد و نعره مي زد: « مايا پارچهي روي " کجاوه" رو تموم كرده بود، واسه عروسيشون.»
آق اويلي نمي خواست چشم در چشم من شود با فرياد خفه اي گفت:« من همهي ماهي هاي توي تورم و رها كردم.»
- من درخت نارون بزرگ و آنقدر تبر زدم تا روي مرداب افتاد.
آق اويلي دزدانه نگاهم کرد:« مرداب مُرد مايا جان !ديگه نمي تونه جاني و بگيره»
تايماز شيشه هاي آزمايشگاهي طغان و نشانم داد.
- اين شيشهها رو براي نمونه برداري از مرداب برده بود.مايا جان!
آق اويلي بي محابا فرياد کشيد: « لعنت به اين شيشه ها» و آنها را شکست!
الان خبر آوردند، تو مُردي و رفتي پيش همون بچه ها. آخه تو بچه ها رو خيلي دوست داشتي.
چقدر هياهو و سر وصدا، همه چيز سريع اتفاق افتاد. چند ساعتي هست كه برايم اين خبر را آوردند و عجيب اينکه هنوز دارم نفس مي كشم!
من چرا هستم؟چرا زنده ام؟ تو نيستي که برايت شعرهايم را بخوانم، تا کي بايد برايت بنويسم و تو دست نوشته هاي من را نخواني؟
بهت گفتم اوبه جاي ما نيست، يادت هست؟گفتم احساسات بشر دوستانه تو براي يک روستاي ديگرخرج کن!دليل نمي شود چون ترکمن هستيم...
جلوي دهنم را گرفتي؛ دست نوشته هاي که حاصل سالها تحقيق روي مرداب جزيره و بود و جلوي چشمهاي بي فروغ من جرو واجر کردي و رفتي.
ناتوان روي الوارهاي سرد آلاچيق افتادم، لاشه ي دست خط تو، در گودي چشمانم بازي مي کرد:«وبا بيماري است که از طريق آب آلوده توسط باکتري ويبريو کلرا...»
تو لج باز تر از آن بودي که بماني ؛ باهات آمدم و فقط نوشتم،داستان روي داستان، افسانه هاي کودکان...کودکاني که تو دوستشان داشتي!
طغان يادت هست روزي که رفتي مرداب ،داشتم برايت «بورگ» مي پختم.
وقتي برگشتي بهت گفتم: دوست دارم دست توي دست تو...
- دوست دارم بهت نگاه كنم، مايا جان!
- انگار همين ديروز بود،مادرت «چَشو» رو كنار گذاشته بود.
- دوست دارم « طغان»
- مايا! تو از پشت اون پردهي ارغواني همهي دنيا رو مي ديدي.درسته؟
- دنيا نه، فقط تو!
- خيلي خودسَري مايا جان!
- زود به زود «چَشو» رو كنار مي زدم تا تو رو شفاف ببينم.
- «طغان» يعني من تا هفتهي ديگه زنده ميمونم؟
- چرا اين حرف و ميزني؟« مايا»، نشنيدي دكتر چه گفت؟ پيشرفت بيماريت خيلي كمتر شده.
- به صفر كه نرسيده،رسيده؟
داد و هوار آدم هاي پشت در و مي شنيدم:
- «نبايد يهويي ناغافل بهش خبر مي داديد. اون سرطان خون داره و اين شوك براش خطرناكه!»
واقعاً خيلي خوشحالم كه اين همه آدم دلسوز پشت اون درهست ؛ همون آدم هاي دلسوزي كه هزار تا سنگ انداختند كه من و تو به هم نرسيم ٬طغان!
ولي من و تو به هم رسيديم وبه مردم اين اوبه جاني دوباره داديم ؛ حالا هم كه من دارم با يك مريضي با كلاس كه مي تونه براي مردم اينجا حسابي آبروداري كند، مي ميرم.« لوسمي» !
- اين خيلي خوبه، نه، طغان ؟پنجره باز و بسته شد؛ باد وزيدن گرفت؛ ديگر دستانم حس ندارد،نه! نمي توانم بنويسم. هياهوي بيرون كمتر شده بود و بعد سكوت و صداي پا، من صداي گام هاي تو رو خوب مي شناختم، در باز شد، تو بودي!جمعيت همچنان شگفت زده بودند.
گل و لاي از سرو صورتت مي ريخت روي حصيرهاي كف آلاچيق؛ نجاتت داده بودند. چشمانم به سختي باز ميشد شايد از ذوق بود شايد از جنگ نابرابر اين ماهها با لوسمي. نميتونستم بيايم طرفت. تو آمدي پيش ام دستهايم را باز كردم و بغلت كردم، لجن ها شتك زد روي صورتم و من مثل تو شدم!
دستهايم دور كمرت حلقه زدم ؛ تو من و بوسيدي. انگشتان بي حسم از دور كمرت سُر خورد پايين و من افتادم، به همين راحتي! خواستم حرفي بزنم،گلويم خشدار شده بود صافش كردم و گفتم: «دير اومدي طغان، حيف شد، دارم تنها ميرم، تنهاي تنها!»
...و صداي آق اويلي كه: «مايا جان تموم كرد. به موذن بگوييد طغان زنده است، اعلام کند!»
شب بود
و مهتاب بود
بهمن نشاطي، گنبد کاووس
اولي گفت: تو فکر ميکني اين همه ستاره، کدومشون مال ماست؟
دومي هيچي نگفت
اولي گفت: فردا حتماً آفتابيه؛ برفها آب ميشه؛ سرفههاي تو هم خوب ميشه.
دومي هيچي نگفت
اولي گفت: خوابي؟
دومي: .......
شب بود و مهتاب بود.
آسماني از ستاره بر لحافپارههاي پياده روي ميهن* ميباريد.
* همچنين نام خياباني است در گنبد کاووس که ....
5 غزل از
هادي معراجي، گرگان
(1)
هر بار که شد عمق نگاهم به تو خيره
شاعر شدم از ذوق تو، يک شاعر چيره
در دور و برم غير تو تصوير کسي نيست
تو وسعت دريايي و من خاک جزيره
بسپار به من در دل طوفان، نفست را
چون باور پيراهن بر بند به گيره
تلفيق من کهنه و دنياي مدرنت
ترکيب تماشايي کيش است و حريره
در صحنه دنيا به تو دل بستن من چيست؟
يک نقطه روشن وسط پرده تيره
ديدار تو در منزلت فتح جهان است
تا کور شود عشق ناپلئون به دزيره
(2)
دلم تلاطم ممتد سرم بريز و بپاش
چقدر بي تو پر از حسرتم پر از اي کاش
نه اولين تو بودم نه آخرين اما
تو اولين مني آخرين من هم باش
اگر بناست که مهر تو از دلم برود
بگو به دل چه بگويم؟ دل بهانه تراش
به نام من تب عشق و به کام من حسرت
دهان به پاي تو ميسوزد از نخوردن آش
هزار زخم عميق از تو بر تنم باقيست
تو يادگار چه داري؟ يکي دو تکه خراش...
زبان به کام کشيدم ز هر چه با تو گذشت
که راز بين من و تو دمي نگردد فاش
اگر چه با تو نشد همسفر شوم اما
من از تو کينه ندارم تو هم نداشته باش
(3)
به خوابي تلخ محکومم به خوابي سرد و بي پايان
که حتي ابن سيرين هم ز تعبيرش شود حيران
قرار قصه تا وقتي پريشان حالي و کوريست
چه فرقي ميکند يوسف ته چاه است يا زندان
به روي خويش در بستم ولي غم با کليد آمد
به لطف روزگار اين بار صاحب خانه شد مهمان
کي ام من؟ خسته اي از خويشتن، سيراب از دنيا
چنان رودي که در نزديکي دريا کند طغيان
تنم انبوه اندوه دلم را بر نميتابد
به سان کشت انجير معابد در دل گلدان
به دنبال چه ميگرديم وقتي اوج خوشبختي
شبيه برج ميلاد است در دود و دم تهران
غريبي ميکند گرماي آغوش زمين با من
تنم سرد است، آري سردتر از جسم کوچک خان
نيازي نيست حالم را بپرسي خوب معلوم است
دلي ويران، سري حيران، غمي پنهان، تني بي جان
(4)
من که جز ديدن روي تو ندارم هوسي
کاش تا شوق وصال است به دستم برسي
عمر من اندک و آشفتگي راه زياد
يَسَّرَ اللّهُ طَريقاً بِکَ يا مُلتمسي
شايد از من به تو يک روز مسيري باشد
باخبر نيست از آينده خود هيچ کسي
عاشقي چيست؟ حصاري که مرا بلعيده
هر قفس باز شده در دل ديگر قفسي
قانعم از تو به يک نيم نگاهي کوتاه
تو مرا بيشتر از بيشتر از بيش بسي
ترسي از مرگ ندارم به سرم جز آنکه
از تو در زير لحد نيست شميم نفسي
(5)
کور اگر ديدي هدايت ميکند گمراه را
منتي بر سر ندارد گر نبيند چاه را
من خودم بودم که گفتم ماندنت اجبار نيست
بشکند دستي که يادت داده "لا اکراه" را
مثل يلدا آخرين ديدار طولاني تر است
آنکه يارش رفته داند حال آذرماه را
هر دو در اين ماجرا چون کودکان کم طاقتيم
کودک اغلب مي پسندد قصه کوتاه را
برکه اي بودم که هر شب دلخوش ياد تو بود
ابر غم آمد بگيرد از دل من ماه را
کوه نور عشق ما حالا به غارت رفته است
هيچکس باور ندارد بغض نادر شاه را
من تو را با خون دل از ياد بردم، لطف کن
هر کجا چشمت به من افتاد، کج کن راه را
8 شعر از
سيد حسن حسيني تيلآباد، آزادشهر
(يک)
من به تودههاي مستضعف رَحِمَت
که غمگين به دنيا ميآيند
ميانديشم
به بغضت که بغل گرفتي،
و شبانه براي خودت لالايي ميخواني.
بايد به خواب خوابها بروي
شايد معبران معبدشان را قرنطينه کردند.
من به سياهي نور فکر ميکنم
که چطور به فراموشيها بروم!
کتاب که قسم جلاله خورد
به خودت برگرد.
من در نيمه راه کرگدن ميشوم
اسب دريايي
آهوبره
که بريده به آخر رسيده.
تا مقصد دنباله دار ميدمم براي نفسهايم
تا تفسير غلطهاي هضم شده در طغيانم را ياغي شوم
براي نسلي که کوتاه آمده
تا من قدم از خورشيد بالا برود،
از آسمان بگذرد.
من از طرف شما قول دادم
وقت زمين خوردنم آسمان سجده کند
و نماز ترس بخواند
چرا که انتهاي من به آخر رسيده.
(دو)
مگر ميشود تو را از ياد برد
گيرم حافظه دنيا را هم پاک کردم
تو را چطور ميشود ...؟!
از حوصله سپيدارها که بالا ميروي
مخابرات از کار ميافتد.
روزنامهها سفيد چاپ ميشوند
دستگاهي براي مخابره تو
اختراع نشده هنوز !
مرگ مغزيها هنوز در حال رشدند
و تابوتها جنگل.
من جنس تو را درک نميکنم
ستارهها روبه پايين هستند
براي بارش.
خورشيد از تو تغذيه ميکند
گناه هم.
زيبايي ات،
لطمه زيادي به اهالي اين جهان زده.
چطور فاش کردند خفاشها
شبزدگي ات را ؟
که مدام فرمان ايست به قلبمان دادند!
سليمان گفت:
(من نميتوانم امپراتوري تو را
در دست بگيرم،
و مردگان را به تماشا نچينم.)
اجتماع عوالم کار دست آخر الزمان داده.
وقتي همه جوانب را نميسنجيم
وقتي جوانان به قاب ميروند
اندوه کدام آهنگ خندههايت را مست ميکند؟
مساله ي بزرگ تويي
کنار ايزد
که چطور به آفرينش تو شک نکرده ؟
زمين که خميازه ميکشد
گورها آماده پذيرفتن کسي ميشوند
که سالها بعد،
از ناف مادرشان
بريده بريده
مي افتند.
عقد خونابه است
با گورهايي که دندان قروچه ميدوند.
تسلسل مرگ در مسلسل
و اين آغوش پهناور يک جنگ است.
بلاعوض
بدون سود
شايد هم برد برد
فرجام آخرين نفر که از گلوگاه تابوت ميگذرد
در حماسهاي که به خود حنا را ديده بود.
(سه)
دهانم لمس شده
نميتوانم اسمت را لمس کنم!
چشمهاي من زخم شده
آنقدر که زيباييات...
در خودم فکر ميکنم ،آيا
فردا هم شبيه من خواهد بود ؟!
هميشه ماهيها خلاف قبله نمازشان ميافتد
وقتي به چشمهاي تو سرازير شوند؛
در زخم چشمانت بنشينند
در ادامه دهانت رشد کنند
وقتي از چشم تو
ميافتند
ديگر تازه نيستند.
(چهار)
در رگ هاي خشکيده ام
شعر تزريق کن؛
اگر هواي تو هم باشد همراهش
خوب است.
اينگونه،
کن و فيکون مي شوم.
فکر کن!
از وقتي هواي تو را دارم
خس خس مرگ
به نفس نفس افتاده.
و نبضم دوبرابر ميزند.
هوشياري ام به مرز شک رسيده.
سر روي شانههاي تو که ميگذارم
سربلند ميشوم.
و من شانه به شانه
با گيسوانت ميسُرم در سيال کهکشانت.
(پنج)
مثل لحظهاي که تو خسوف را
کامل ميکني
شب خطر دارد!
پلنگ،
غرورش کامل ميشود.
برکه در خودش غرق مي شود.
همه اينها
فقط در شبي ست
که تو ماه را ببوسي !
(شش)
لبريزام از گرگهاي سربريده
که غمگيني عمق نگاهشان را
در فکرم پروار کرده ام.
من تشنجهاي عصبي اين حيرت ام
با عصياني از پيش وارد شده.
آي گرگها !
مرا زوزه بکشيد.
من به انتقام نابارورتان ايمان دارم.
ايمان سالهاست در نژادهاي فقر و قهقرا به قهقهه رفته
آي استخوانهاي سخت !
مرا پيوند زنيد به مخچه ي اين ناباوران خيال انگيز
تا مرا جرعه جرعه نوش کنند.
ولي بهت اين فاجعه
سالهاي سال به من سلام داد.
اکنون که من اهلي شده ام، ديگر دير است.
(هفت)
من آزر وار
براي خودم بت ميتراشيدم
از قلبت
که چقدر دو جهان را ميتپد.
پيامبران حسرت در تو زياد اند
لبخندت سالهاست به زبانهاي زنده دنيا
طعنه ميزند.
حالا اگر برقص بيايي
دنيا به زندگي نباتي ميرود.
حجم اين رقص
درختان را
ميسوزاند
بهار را متلاشي،
و پستانداران را ميخشکاند.
و همه چيز را.
بايد کمي به خودت بيايي
مدارا کني با زمين
تا کودتا نشود.
(هشت)
فکر تبر شدن
ابراهيمم ميکند
با اندوه خدايگان جاري.
وطغيان بتهايي که به خاموشي گرويدند.
مگر شانههاشان مأمن عاشقانههاي تو شود.
بدنت هر روز رگهاي جاودانگي را ويار ميکند.
با کهنه زخمي که تو باشي
اقيانوس به تو ميخورانند
تا عميق شوي
مرا حلاجي کني در خورشت فقر
عذاب که جواب بدهد
من مومن ميشوم
به توده زخم
مبادا شرعي بودن وجودشان
آزار روحت را
به زلفهاي تو منکر شود.