براي دکتر سيدهاشم موسوي


یادداشت |

مهدي سيف حسيني

 

کسي باورش نمي شود که بايد برود. جاده اي هست که همه از آن عبور خواهند کرد. يک جاده ي بي بازگشت و يک طرفه که هميشه رهرو دارد و پايان زندگي همه زندگان، عبور از اين راه است. جاده مرگ اما چقدر سخت است پذيرفتن آن و انسان با تمام سختي ها و مرارت هائي که در زنده بودن خود متحمل مي شود، اما ترجيح مي دهد که باز هم بماند. راستي چرا؟ اين زندگي و اين زنده بودن چه جذبه اي دارد که همه به قوت به آن چسبيده اند و هرگز ميل به رها کردن آن ندارند. حتما در آن ارزش ها، لذت ها، امتيازها و مزاياي فراواني وجود دارد که آدمي مي خواهد بماند و باز هم از آن بهره ببرد. در هر شرايطي در هر سني فرق نمي کند که جوان باشد يا پير که اتفاقا پيران به دليل نزديک شدن به آن جاده، ميل بودن بيشتري دارند. چون واقعا نمي دانند که آن سوي اين راه تاريک بي انتها چه خبر است و هنوز کسي نيامده تا بگويد آنجا چنين است و چنان و اينجاست که ميل به جاودانگي فزوني مي گيرد و در طول تاريخ در درازناي زمان، براي انسان اهميت بودن و ماندن بيشتر از شدن و تغيير و مقامي است. در افسانه ها و اسطوره ها از شخصيت هاي اسطوره اي چون گيل گمش و آنکيدو تا آشيل و زيکفريد و اسفنديار ... تا ده ها مورد ديگر که نام برده شده به اين خاطر است که باورهاي ادامه اين زندگي را تضمين کند و همه مي دانيم که اديان الهي همزمان با رشد انديشه آدمي تداوم زندگي را در جهاني ديگر نويد داده اند. همه اديان مي گويند نگران نباش، بعد از اينجا جاي بهتري هست که به آن مي گوئيم بهشت، با حوري ها و نهر عسل و ... و البته فلاسفه نيز حرف هاي ديگر مي زنند و نحله هاي ديگر فکري نظير انديشه هاي تناسخي هندوان که در رفت و برگشت از اين جهان به جهان ديگر هستند آنقدر مي روند و مي آيند تا پاک شوند و بعد به روح کل نيروانا بپيوندد. عرفا هم که پيوسته پرسشگري هاي خاص خود را داشته (از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود، به کجا مي روم آخر ننمايي وطنم) و جالب است که برخي متفکران چون نوح هراري معتقدند که مرگ را يک ايراد فني وجود دارد که با دستکاري آن ماندگاري انسان افزونتر خواهد شد. يا در آئين زرتشت و جدا شدن فروهرها از تن. در هر صورت پاسخ گفتن به اين سئوال آزاردهنده تاريخ بشر يعني مرگ هميشه با چالش هاي بسيار مواجه بوده است. و اين مقدمه به بهانه ترک تن دوست سفر کرده ما به آن سوي کهکشان ها يعني دکتر سيدهاشم موسوي است. فرزانه فرهيخته اي که اگر بدنش در اين جهان نيست، اما ياد و خاطره اش جاودانه است و در حقيقت، ميل به جاوداني همين است که نام مي ماند. چون نام دکتر هاشم موسوي که از کمک به محرومان و فرودستان دريغ نمي کرد آنچنان که مردم محروم يک محل در گرگان را به رايگان درمان و جراحي مي کرد. بسياري از جوانان را کمک تحصيلي مي داد، حتي به خارج اعزام مي کرد. در بيمارستان خود بسياري از بيکاران را به کار مشغول مي کرد. به فرهنگ و انديشه ورزي آنچنان عشق مي ورزيد که سال ها مکاني را در اختيار دوست داران کتاب قرار مي داد که پيرامون تاريخ، حافظ، فردوسي و ... انديشه ورزي مي کردند. از همه مهمتر آنکه آنچنان با دوستان گرم و صميمي بود که همه فکر مي کردند دکتر هاشم موسوي از بهترين و صميمي ترين دوستان آنهاست. شفاف، صادق، شجاع و بي شائبه بود و دلش دريايي بود که به انسان عشق مي ورزيد. من اين را از باب تبليغ او نمي گويم زيرا سالها از ابتدايي، دبيرستان تا سپاهي دانش که شاگرد اول مي شد با او بوده و از روي شناخت قضاوت مي کنم. سخن بسيار است و همين مختصر، اداي ديني است نسبت به يک انسان فرهيخته و فداکار. از همه مهمتر بايد به اين موضوع اشاره کنم که ايشان وصيت نموده برايش تشييع جنازه برگزار نشود زيرا در وصيت گفته بدنش را به دانشگاه علوم پزشکي بدهند تا آنها هر طور که صلاح ديدند از اندام هاي بدن او استفاده نمايند. بزرگواري انساني که با داشتن اين همه سرمايه و ثروت حتي بدن خود را براي خدمات انساني هديه مي دهد، آيا ستودني نيست؟ در زمانه اي که بسيار آدم ها هستند که دارائي و ثروت بيکران دارند، اما دل اهدا و خرج کردن در خدمت محرومان را ندارند، مرحوم سيدهاشم موسوي از آن گروه آدم هائي بود که ضمن داشتن ثروتي در حد نسبي، خود جرات اين را داشت که با گشاده دستي آن را در جهت خدمت به نيازمندان خرج نمايد. به راستي که گذشتن از مال دنيا نيز دلي بزرگ مي خواهد. نيچه مي گويد: آن گونه که هستي باش و دکتر شفاف هستي  در بودنش بود.