کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
طولاني ترين ماه سال: شايد فروردين. از اسفند چشم به راه فروردين هستيم و به نوعي قبل از شروع واقعي، در مکالمه و رفتار ما حضور دارد. همه چيز را براي آمدنش آماده مي کنيم. تعطيلات نوروز در چشم برهم زدني تمام مي شود. از يک طرف خوشي هاي ديد و بازديد و از طرفي استرسي که معلم هاي مدرسه با برنامه هاي آزمون بعد از عيد وارد مي کنند. بعد از عيد انگار يک ماه گذشته ولي هنوز فروردين است. هفته اول ديدار دوستان و هفته دوم هنوز چهارمين هفته فروردين است و ادامه دارد. از طرفي هواي فروردين تمام چهار فصل سال را به رخ ما مي کشد. يک روز باد و باران و سرما و با لباس هاي زمستاني بايد برويم بيرون و روزي ديگر گرم و تابستاني. گاهي وقت ها هم صبح زود که مي رويم مدرسه با لباس زمستاني مي رويم و نم باران و تا ظهر هوا آنقدر گرم مي شود که کولر روشن مي کنيم. بعضي آدم ها هم رفتارشان مثل هواي فروردين است، اصلا متوجه نمي شويم، مهربانند؟ خشمگينند؟حسودند؟ مي شود رويشان حساب کرد يا نه؟! ماجراي خود را با اين نوع آدم ها به صورت داستان يا شعر براي ما بفرستيد.
بخوانيم از بهار
بيست و پنجم فروردين روز بزرگداشت عطار، نگاهي به واژه بهار در شعر ايشان بيندازيم:
1.چون ابر بهار مي گري زار
تا خاک ز خون کني از گل ما
2. او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رويش طبع بهار گردد.
*دهر خرف (دوران پيري و کهنسالي)
3. رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشي به زلف
که اشک من دور از تو چون ابر بهاران مي رسد
4.هم ز يکرنگي جهان عشق را
نو بهار و مهرگان يکسان بود
5. اشک ريز آمدم چو ابر بهار
ساقيا هين بيا و باده بيار
يکي از ويژگي هاي بهار، باران و ابرهاي شورانگيزش است که با دل انگيزي پاييز فرق مي کند. باد بهار پيام رويش و سرسبزي با خود مي آورد و معمولا باران هايش طبيعت را به رويش دوباره وا مي دارد. اما باد و باران پاييز ريزش برگ ها و استراحت زمستاني را در پي دارد. شاعران اين ويژگي بهار را با دوره هاي عمر در آميخته اند و نگاهي نو آفريده اند.
بهار که مي شود در کنار خواب آلودگي هاي بعداز ظهرش، تصميم هاي تازه به فکر آدم ها مي رسد و مي خواهند هر کار خوب را در بهار انجام دهند؛ حتي با بهار گاهي دوباره به دنيا مي آييم و چندسال کوچک تر مي شويم، اما با تجربه تر.
6.وقت بهار خواهم در نور شمع رويت
من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشاني
7.عطار اگر ببيند يک شب چنان که گفتم
صد جان تازه يابد آنگاه هر زماني
مسافرت هم با سوغاتياش لذت داره!
سيده نيکا موسوي
با تيدا قدم مي زنيم و براي تعطيلات نوروز برنامه ريزي مي کنيم. به تعطيلات نوروزي نزديک ميشويم و من قرار است به ساحل فيتوپلانکتون ها بروم. دل تو دلم نبود که ساحلي به آن زيبايي رو باز ميخوام تجربه کنم يعني اگر صدبار هم ببينم باز برايم جذاب و شگفت انگيز است. تيدا تا الان آن ساحل درخشان را نديده بود و من داشتم برايش توصيف ميکردم و توضيح ميدادم که اين ساحلي رويايي و درخشان است؛ چون در دريا موجودات ريزي به نام فيتوپلانکتون ها وجود دارند و آنها به نور خورشيد نياز دارند. البته يک چيز هم بگويم که اين موجودات با يک موج در آب نور مي دهند و آن ها چيزي مانند سبزينه درون خود دارند و وقتي موج مي آيد از خود نور ميدهند و با آن نور دريا سبز يا آبي درخشان ميشود. اين موجودات بسيار ريز هستند و با چشم ديده نميشوند. خلاصه با اين توضيحات تيدا هم مشتاقانه همسفر من شد و قرار بود که تعطيلات را با هم بگذرانيم. کلي برنامه ريزي کرديم که امسال بهترين تعطيلات ما شود.
مسافرت ما شروع شده بود به جزيره قشم رسيده بوديم و تا ساحل چند دقيقه فاصله داشتيم. واااااي ولي خبري از فيتوپلانکتون ها نبود يعني اشتباه اومديم تيدا نگاهي به من کرد و گفت: «پس کو؟! نکنه سرکاري بود و فقط يه داستان رويايي براي من تعريف کرده بودي»؟! من من کنان گفتم: «نميدونم ولي اينجا اون ساحلي نيست که من قبلن رفتم». تيدا گفت: «من تازه يه سطل همراه خودم آورده بودم که از اين ساحل سوغاتي براي دوستامون ببريم». من با تعجب به تيدا نگاه ميکردم و همون لحظه به فاجعه اي که تيدا گفت فکر کردم. ما پيش راهنماي ساحل رفتيم تا از جريان باخبر شويم. بله با کارهاي مردم نسل فيتوپلانکتون ها منقرض شده بود و ديگر ساحلي درخشان نداشتيم. چقدر دلگير بود که به جاي ديدن ساحلي به آن زيبايي فقط تونستيم عکس هاي سال هاي قبل آن را به تيدا نشان دهيم و چقدر دلگير بود که ما با فتوشاپ عکس هاي خودمان را در ساحل درخشان فيتوپلانکتون ها جا داديم. تعطيلات اون طور که برنامه ريزي کرديم نگذشت و تمام مسير برگشت را در فکر بودم انسان ها چه موجوداتي هستند. کاش آب را درست مصرف کنند. کاش در جنگل ها زباله نريزند و درختان را قطع نکنند. کاش جزيره فيتوپلانکتون ها را نابود نکنند. کاش کمي اطلاعات خودشان را بالا ببرند.
اشک خورشيد
سيده زهرا علوي نژاد
خورشيد، زمين را گرفته بود در آغوش
و اشک مي ريخت بي سر و صدا
اشک هايي پنهاني
اشک هايي قابل ديدن
سرگذاشته بود خورشيد بر سبزدوش
و گفت با خود در دل
آه! تو چه داني اي زمين!
زمين سر سبزم
زمين بسيار زيبا
کجا رفتند آن همه بيد
آه! اي زمين
چگونه خواهي فهميد غمگين است خورشيد
رو به نابودي است همه چيز
همه خود را زده اند به نفهمي
به راستي انسان است اشرف مخلوقات؟
خدايا حرفي ندارم اما
زمين در حال نابودي است و از من به سختي مي رسد دمي
خورشيد صدايش بلند شد ناگهان
گفت: «اي زمين راست است همه اينها؟
دگر نه خورشيدي خواهد ماند نه زمين»؟!
زمين مي فهميد درد او را
بيشتر خود را سپرد به آغوش خورشيد
گفت با لبخندي دلربا:
«همه چيز درست مي شود خورشيد نازنين»!
فيليپين يا فيتوپلانگتون
نازنين زهرا خانقلي
امروز با مامان و خاله حرکت کرديم که بريم جنوب. چون با هواپيما رفته بوديم دوساعته رسيديم. به هتل رفتيم و لباس مخصوص جنوب رو پوشيديم ولي وقتي تو خيابونا که دور ميزديم خاله رو به مامان کرد و گفت: «آبجي نظرت چيه بريم درياي.... فيليپن بود»؟ مامانم گفت: «چي؟ فيليپن يا فيتوپلانکتون»؟! گفت: «آها آره همون که گفتي گزينه دوم»! به هتل برگشتيم و آژانس گرفتيم که اسم آژانس «جنوبي ها» بود. خيلي برام باحال بود. بعد ديديم سميرا همکلاسيم اونجاست که داره خاک جمع ميکنه . اين کارش برام سوال بود. بعد به همه ميگفت: «اسم من آهو هستش». فقط خنده ام ميگرفت. آب بازي کرديم و شن بازي خيلي خوش گذشت. بعد چون بليط هواپيما براي فردا بود به هتل رفتيم و غذا خورديم و به سمت فرودگاه حرکت کرديم. به خونه که رسيديم بعد از چند روز ديگه ديدم سميرا يعني همون آهو خانم جنوب، ما رو به مهموني دعوت کرده. از مامانم اجازه خواستم و اونم گفت: «ايشالله....»! از اون حرف مامانم فهميدم که بايد کارايي که ميگه انجام بدم، تا بتونم برم. بالاخره روز موعود فرا رسيد. به خونه سميرا حرکت کرديم. کل دوستانم بودند. بعد ديدم انگشتر و پلاکي زيبا در گردنش آويزان کرده. زهرا ازش پرسيد: «چه قشنگه از کجا خريدي»؟ گفت: «درست کردم از ساحل فيتوپلانکتون گرفتم و ديدم که آکواريوم هم از اين خاک ها بود، حرفي نزدم و از مهماني لذت بردم. ولي چه خوب ميشه که هر چيزي که ميبينيم رو نگيريم و تموم نکنيم.
از بدرقه نور تا بي صدايي شنها
فاطمه لاک تراش
بازم شب شده بود، نسيم مي اومد و رد ميشد. منم يه تکون ريز خوردم که شِناره گفت: «چقدر وول ميخوري»؟! گفتم: «مگه بده آدم دلش بخواد خوش باشه»؟
اما اون چيزي نگفت، فقط خيره شد به موج هايي که خودش ديگه بخشي ازشون نبود. هنوز دلش پيش خونواده اي بود که چند فصل پيش با خودشون بردنشون.
بقيه اما، مثل هميشه، دل به اومدن مسافرها خوش کرده بودن. هر سال همين موقع، مسافرها ميومدن، چند تا عکس، چند تا قدم روي ما، و بعدش... چند مشت از ما رو برميداشتن ميبردن. يه جورايي عادت کرده بوديم، اما بازم دل کندن سخت بود. اون شب، مثل هر سال، پلانکتون ها با نوراشون اومدن. با ذوق گفتم: «خوش اومدين روشنگراي ساحل»! اون کوچولوي نوراني هم، از بقيه خوشحالتر بود، ميدرخشيد، ميخنديد، موجا براش دست ميزدن. وقتي شنسرود شروع به خوندن کرد، همه چيز محشر بود: «بيا کنارم، بشنو از دل، قصه شنهايي که جا موندن...»! پلانکتون ها نور ميدادن، دريا ريتم ميزد و ما ميلرزيديم از هيجان. اما صبح... باز صبح لعنتي رسيد. يه زن و مرد، کنار بچه شون، خندون مشغول برداشتن شن بودن. -«بذار اينا رو با خودمون ببريم، قشنگن براي دکوري»! و همونطور که حرف ميزدن، دونه دونه مون رو ميريختن توي شيشه هاي کوچيک. شنسرود رفت... شِناره رفت... حتي بچه پلانکتون نورانيمونم نبود.
روزها گذشت. ديگه خبري از جشن نبود. ديگه هر شب، به جاي پايکوبي، مراسم خداحافظي داشتيم. کمکم ساحل خلوت شد. بعضي جاها حتي جاي خالي موج حس ميشد. هر سال، يه مشت، دو مشت، سه مشت. ما نميدونستيم اونايي که رفتن، کجا موندن. تو قفسه؟ تو کشو؟ کنار گياه خشک شده؟ و من، دوباره آرزو کردم. کاش ميشد بفهمن ما فقط دونه هاي بي جان نيستيم،
ما خاطره ايم، بخشي از طبيعتيم، صداي شب هاي ساحليم و هر دونه اي که ميبرن، يه نت از موسيقي دريا رو خاموش ميکنن.
اعصاب بي اعصاب؛ برشي از خاطره
پرت و پلا
ويانا روح افزايي
توي جمع خانوادگي نشسته بوديم. پسر عمه ي بزرگم رفت روي مخم «منم که حساس» اعصابم خرد شده بود. بعد به بهونه گرفتن آب از اتاق با دختر عمه بزرگم که خواهر پسر عمه ام هست اومدم بيرون. گفتم: «بيا داداشتو جمع کن بهش بگي رو مخ ويانا اگه بري ميدونه باهات چيکار کنه»! دختر عمه ام اينو بهش گفت. پسر عمه ام کله شق توي جمع بهم ميگه: «مگه ميخواي باهام چيکار کني»؟! منم مونده بودم بگم يا نگم. بهش گفتم: «دهنمو باز نکن براي خودت بد ميشه». اينو که گفتم خودش از حرفش پشيمون شد. ولي اگه ميگفت نگو هم آخه خيلي ضايع ميشد، همه چشماشون به من بود که دهنمو باز کنم چي ميشه. اصلا پسر عمه ام رو بايد ميديدي با آن نگاه ملتمسانه اش.
بهش گفتم: «آها حالا ببين باهات چيکار کردم که داري بهم التماس ميکني ديگه روي مخم نري»! از اين داستان گذشت ولي همه پرسيدند که ازش چي ميدوني که داشت بهت التماس ميکرد. بالاخره راز بود منم الکلي گفتم: «نه! من هيچي نميدونم». بعد به پسر عمه ام گفتن: «تو چيکار کردي که داشتي بهش التماس ميکردي»؟! پسر عمه بيچاره منم مجبور شد تمام کارهايي که کرد رو بگه. اين ماجرا تمام شد و ما اومديم خونه مون که بخوابيم. ساعت شش صبح بود واي صداي زنگ گوشيم ميومد آخه اين خروس بي محل کيه اين وقت صبح زنگ ميزنه. گوشي رو گرفتم واي چشمام بسته بود اصلا نميتونستم اسمشو بخونم. با عصبانيت جواب دادم. اصلا برام مهم نبود که کي بهم زنگ زد. گفتم: «بله چرا اين وقت صبح زنگ زدي»؟! رفيقم گفت: «چرا عصباني هستي حالا منم مهيا». بعد آخه رفيقمه ديگه بايد با لحن ملايم تري باهاش صحبت کنم. گفتم: «جانم بفرما».گفت: «مگه شمارمو نداري»؟! گفتم: «نه،نه شمارتو دارم ولي نخوندم ديگه». گفت: «باشه برو بخواب غروب ميبينمت». از اين کلمه اش ترسيدم. واي منو نکشه يک وقت. قطع کرديم و رفتم به ادامه خوابم برسم. ساعت هشت همون پسر عمه ي کله شقم زنگ زد؛ واي آخه آدم چقدر بايد پررو باشه. گوشي و برداشتم: «بعد از ماجراي ديشب که آبرو تو پيش خانواده بردم، تو چرا بهم الان زنگ ميزني»؟! گفت: «صبر کن بابا ميخواستم يه خبر بهت بدم»! -«بگو! بله! تو ديگه چي ميخواي ساعت شش مهيا، ساعت هشت مهيار جان بفرما. گفت: «برو بابا اعصاب نداري خوب شد زودتر زنگ نزدم ميخواستم ساعت پنج بهت زنگ بزنم. فردا ساعت چهار من و تو و عمه و دخترعمه و دخترعمو ميخوايم بريم بيرون دور بزنيم آماده باش»! با عصبانيت گفتم: «اينو امشبم ميتونستي بگي انگار اگه ديرتر ميگفتي ميمردي»؟! با خون سردي تمام بهم گفت: آها دختر عمتو يادم رفت». گفتم: «نه اصلا دختر عمه من خواهر تو نيست»؟! گفت: «نزني منو»! بعد تند ادامه داد: «مودي، بي اعصاب، رومخ»! منم که حساس و اصلا هرچيزي که پسر عمه ام بهم بگه من روش حساسم؛ نميدونم چرا؛ ولي حساسم. گفتم: «هرچي گفتي خودتي»! گوشي رو قطع کردم. به ادامه خوابم رسيدم و خوشبختانه ديگه کسي بهم زنگ نزد.
کودکي و نوجواني
يسري شهواري
هميشه وقتي بچه بودم، آرزويم اين بود که بزرگ شوم. زيرا ميديدم که تمام افراد دوروبرم قدبلند هستند و من خيلي کوچکم. اما در کنارش خيلي آرزوهاي ديگر هم داشتم. مثلا وقتي تک فرزند بودم آرزوي يک خواهر يا برادر داشتم، يا آرزوي خواندن و نوشتن داشتم، يا آرزوي بزرگ شدن را داشتم، که به آنها رسيدم. روزي که از پيش دبستان برميگشتم پدرم مرا به بيمارستان برد و فهميدم يک خواهر کوچک دارم و ديگر تنها نيستم. البته اينم دردسره واسه خودش زيرا هرچه ميشود خواهرم مرا تهديد ميکند و مدام در گوشي با پدر مادرم از به من بدگويي ميکند.
در کلاس اول که ثبت نام شدم هرروز کلافه تر از قبل بودم، زيرا داشتيم خواندن و نوشتن ياد ميگرفتيم که بيماري همه گير کرونا آمد و مدارس تعطيل و غيرحضوري شد. هنوز دفترهاي کلاس اولم را دارم که چقدر خطِ خرچنگ و قورباغه داشتم. تازه بايد چندبار يک مطلب براي من توضيح داده ميشد تا اينکه بالاخره پايان مدرسه رسيد و فهميدم ميتوانم بخوانم و بنويسم. حالا گذشته و همه شان خاطره شده؛ من الان کلاس ششم، دوازده ساله هستم و خب راستش را بخواهيد الان با ديدن بچه هاي پايه اول و دوم و سوم از آرزوي قد بلند شدن خنده ام ميگيرد.
محمد امين کيخا
در يک جنگل روباهي بود که شير، سلطان جنگل را هميشه اذيت مي کرد. يکي از کارهايش اين بود که هميشه توپ را به طرف شير مي انداخت و کنار سگ نگهبان مي رفت و استخوان او را بر مي داشت و سمت توپ مي برد و سگ سمت توپ مي رفت و شير را اذيت مي کرد. يک روز شير خرس را کنار درخت آورد و گفت: «مي تواني با من به لانه ي روباه حمله کني»؟! او گفت: «باشه من دعوا را خيلي دوست دارم». خرس و شير به لانه ي روباه حمله کردند و به او درس عبرت دادند. روباه ديگر ياد گرفت با کسي درنيفتد.
امير عباس سوخته سرايي
در يک جنگل روزي از پاييز دايناسورهاي زيادي زندگي مي کردند. آنها داشتند بازي مي کردند که ناگهان رييس دايناسورها گفت: «به زودي زمستان مي شود و ما بايد آذوقه جمع کنيم». همه رفتند آذوقه جمع کنند؛ اما يکي از دايناسورها نرفت. و مدام هم در حال خوردن بود. زمستان شد او غذايي براي خوردن نداشت. رفت از يکي از دوستانش غذا بگيرد. اما او فقط به اندازه خودش
داشت. دايناسور بي غذا يک جا نشست. رييس دايناسورها او را ديد و به خانه اش برد و به او گفت: «جيک جيک مستونت بود فکر زمستونت نبود.
شور عشق: عشق عالي
پرستو علاءالدين
کتاب شعر را باز کردم و اولين شعري که روي صفحه نمايان شد را خواندم:
«گرچه در اين باديه بسيار شتافت
يک موي ندانست ولي موي شکافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت
آخر به کمال ذرهاي راه نيافت»
با هر کلمه که ميخواندم، ذهنم به سمت عشق به معناي امروزي کشيده ميشد و با خود ميگفتم ابن سينا هم عاشق بودا! غافل از اينکه عشق او، بالاتر از اين دلبستگي هاي دنيوي است. به گوشه ميز مطالعه خيره بودم و ذهنم درگير اين موضوع: عشق واقعي چيست؟
افکارم پراکنده بودند، گويي تجمعي در ذهنم به پا بود و در آن هرکسي چيزي ميگفت. بيمهابا بلند شدم و از خانه بيرون زدم. گفتگو با چند نفر، در مورد اين موضوع، چندان بد به نظر نميرسيد. در محله که قدم برميداشتم، سلام و احوال پرسي ام با همه به راه بود، از کوچک و بزرگ من را ميشناختند، خب محله کوچکي بود. در راه به يکي از دوستانم برخورد کردم، بعد رفع دلتنگي، گفتم: «خب فرهاد جان يه سوال»! مشتاقانه نگاهم کرد و گفت: «جان داداش بگو سياوش»! دستانم را در هم گره کردم و پرسيدم: «عشق از نظرت چيه»؟! کمي سکوت کرد، بعد کيف پولش را از جيبش بيرون آورد و عکس مادرش را به سمتم گرفت و گفت: «خب جونم برات بگه، عشق من مادرمه، خدا ميدونه چقدر دوسش دارم». درست بود، مصداقش را در رفتاري که با مادرش داشت ميديدم. وقتي حرفي از من نشنيد، پرسيد: «چي شد داداش»؟! لبخندي زدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم: «هيچي داداش، خدا برات حفظش کنه، با اجازه من برم». خداحافظي کردم و به راهم ادامه دادم، خيلي سخت نبود حدس زدن علاقه بعضي آدمها، مثلا وقتي نگاهم به پسر بچه هايي که در حال گل کوچيک بازي کردن مي افتاد، بچه هايي که براي اينکه بيشتر بازي کنند، گشنگي را پنهان ميکردند، ميفهميدم چقدر عاشق بازي هستند. يا آنهايي که پولداري از سر و رويشان ميريخت که... صداي بلند اذان ظهر به گوش رسيد و نشانه اين بود که من نزديک مسجد هستم. رفتم و توي حياط مسجد نشستم. خيره به آدم هايي که براي نماز ميآمدند، در ژرفاي افکارم غرق بودم. نفس عميقي کشيدم، اينجا بوي عشق ميداد، اما نه اين عشق هاي دنيايي. عشقي فراتر و گسترده تر، عشقي که براي توصيفش نميتوان کلمهاي پيدا کرد. شور عشق به خدا در چهره تک تک افراد اينجا نمايان بود، عشقي که از تمام دلبستگي ها عالي تر بود: «عشق به خدا»
فائزه رسولي
از چشمانش، ديدم که مرا دوست نداشت
مرا بوسيد
فهميدم که مرا دوست نداشت
در خيالم که تمام من شده
گفتم: «درست ميشود، آيا»؟
گفت: «روزي، شايد، فردا»!
رفت و من اما
مي دانم و بوسيدم وخنديدم و
ديدم که مرا دوست نداشت.
شور عشق: رنگ
فاطمه مزنگي
قلمو را به دست گرفت و از پشت پنجره بسته، به فضاي سرسبز بيرون چشم دوخت. دلش در سينه ميتپيد و قلبش تهي شده بود. احساس ميکرد هر بار که به پنجره اي نگاه ميکند، وجودش به گرد و غبار بدل ميشود و تنها چشمانش باقي ميمانند. همان چشماني که بي اختيار، دستانش را به فرمان قلبش در ميآوردند و رنگ ها را بر بوم سفيد درهم ميآميختند.
هرگاه ذهنش در چهار ديواري خانه اش به تنگ ميآمد، کافي بود از پنجره به بيرون بنگرد تا دوباره وجودش از رنگ ها سرشار شود. آن حس عجيب چنان او را در بر ميگرفت که اگر قلمو به دست نميگرفت و چيزي را به نقش نميکشيد، گمان ميکرد در حال کفرگويي است و رنگ ها او را سرزنش خواهند کرد.
او با نقاشي، گمان ميکرد جهاني را ميآفريند و با رنگ زدن، به آن روح زندگي ميبخشد. اينگونه خدا را ستايش ميکرد. شور غريبانه اش را در خطوط و سايه ها ميگنجاند و مردم را وا ميداشت تا آن را ببينند و لمس کنند. دستانش از حرکت ايستاد. قلمو را کنار گذاشت و به آخرين نقاشي اش خيره شد. ريشهاي سپيدش، گذر طولاني عمر را به او يادآور ميشدند، به او ميگفتند که وظيفه اش را در اين دنيا به خوبي به پايان رسانده است. با آرامشي عميق، آخرين اثرش را به صاحب شور واگذار کرد تا به دستي برسد که عشق او را ادامه دهد.
شور عشق
فاطمه زهرا ترابي
کلمات يک صدا فرياد ميزنند: ايران.
عشق را من بي گمان جا ميدهم
در ميان گربه ايرانمان
رنگ هايم را فقط من مي کشم
در ميان کاغذ ايرانمان
من درختي پرورش خواهم داد
در ميان باغ ايران جانمان
من زمستان را بهاري مي کنم
هم به شوق جان و هم ايرانمان
سوزش آتش برايم ساده است
آخرش ايران گلستان نبي باشد اگر
گر تمام حرف هايم را تو ايران خواندي
شوق عشق و درد نفرت هاي من ايراني است
نيست باکي گر مرا زنداني ام خواهيد کرد
در نظر باشد که زندانبان من ايراني است
نيزه هايت را اگر در قلب من خواهي کشيد
چوب آن را از درختان ايراني بگير و سرو و بيد.