ادبیات


ادبیات |

به بهانه يکم ارديبهشت؛ بزرگداشت شيخ اجل سعدي شيرازي سعدي ، سعدي است

سيد مهدي جليلي

 

سعدي شيرازي، با نام کامل ابومحمد مشرفالدين مصلح بن عبدالله بن مشرف، يکي از بزرگترين شاعران و نويسندگان ادبيات فارسي است که در قرن هفتم هجري قمري (حدود سال 600 تا 615 هجري) در شهر شيراز متولد شد. او به دليل سبک روان و زيباي خود در نظم و نثر، به القابي همچون «شيخ اجل» و «پادشاه سخن» شهرت يافته است.

 

 

واعظ و مبلغ طرح هجرت

سعدي تحصيلات  خود را در مدرسه نظاميه بغداد، يکي از معتبرترين مراکز علمي آن زمان، به انجام رساند و در زمينههاي ادب، فقه، حکمت و تفسير قرآن مهارت يافت. او در طول زندگي خود به کشورهاي مختلفي از جمله شام، مصر، هند و حجاز سفر کرد و به عنوان مبلغ ديني و واعظ در اين سرزمينها به منبر رفت و مردم را به دين و اخلاق دعوت کرد. سعدي تجربيات خود از اين سفرها را در آثارش منعکس کرده است.

اين خصيصه منبري بودن و ارتباط مستقيم و دائم با مخاطب و مردم عادي و نياز به مثال و قصه و ... در امر تبليغ، بيشک تأثيري عظيم بر او گذاشته و حاصل آن آثاري است که قرنهاست، شيريني و ارزش خود را از کف ننهاده و هنوز خوانده ميشود.

 

متشرعي روادار

وقتي سخن از تشرّع ميشود، ناخودآگاه چهرهاي عبوس با انديشهاي خشک را در نظر ميآوريم اما سعدي، ضمن باور به مباني و متشرع بودن، عالمي روادار است. زيباييجويي و زبان نرم و گشاده و آميخته به شکر شعر از او عالمي ديني و متفکري شکّرگو ساخته است. خود نيز در تشبيهي زيبا به اين نکته اشاره ميکند:

هر متاعي ز معدني خيزد/ شکّر از مصر و سعدي از شيراز

 

مصلح اجتماعي

پررنگترين وجه سعدي در بوستان و گلستان و حتي در غزلهايش، مصلح بودن اوست. شادروان محمدعلي اسلامي ندوشن با «معلم اول» خواندن سعدي براي ايرانيان، ميگويد: سعدي؛ «شاعري است که کمتر ما را در دستاندازهاي زمين و آسمان مياندازد، و يا در دستاندازهايي که وجدان ما را به تب و تاب افکند. خيلي آرام بيان ميکند و در واقع ميخواهد ما را آرام به راه راست بياورد.»

سعدي خود، عشق را معلم خويش معرفي ميکند:

همه قبيله ي من عالمان دين بودند

مرا معلم عشق تو شاعري آموخت

پيوند علم و عشق در سعدي است که او را به مصلحي دانا و خوشبيان و عميقا دوستدار انسان بدل کرده است. و اين آن ويژگي مهمي است که هر معلم، ميبايد به آن مزين باشد.

واقعگراي آرمانانديش

مرغ خيال سعدي مانند بسياري از شاعران ديگر، صرفاً در هپروت خيال و وهم در پرواز نيست بلکه واقعگرا نيز هست. گلستان او، آيينه زمانه اوست و زشتيها و نارساييها و کجيهاي روزگار در آن، بازتابي روشن يافته و گرايش او به سياست و مضامين اجتماعي را به فراواني در حکايات اين اثر گرانسنگ ميبينيم چيزي که اتفاقاً در مقلد هنرمند او جامي  در «بهارستان» به سوي عرفان گرايش دارد.

چنانکه دكتر غلامحسين يوسفي مينويسد: «گلستان، جهان واقعي عصر سعدي را به تصوير ميكشد و در مقابل بوستان، ترسيمكننده جهان آرماني اوست»، بوستان و نيز گلستان را که بخشي از آن نصحيهالملوک را ميتوان، بهمنزله فلسفه سياسي سعدي دانست. او در گلستان به آنچه هست و در بوستان به آنچه ميتواند و بايد باشد ميپردازد.

 

قالبآفرين و کاملکننده قالبها

«مقامه»، قالبي اگرچه عربي است اما پديدآور و بنيانگذار آن بديعالزمان همداني است که در نيشابور ميزيسته و در فارسي حميد الدين بلخي و ديگران در اين قالب آثار ارزنده آفريدهاند و حتي تا امروز در ادبيات ديگر ملل نيز ادامه و شکوفايي آن را ميبينيم. «چنين گفت زرتشت» (انتشار 1885) از نيچه به آلماني و «پيامبر» (انتشار 1923) از جبران خليل جبران به انگليسي، نمونههاي امروزيتر آن است.

مقامه در اصطلاح انواع ادبي، نوعي داستان کوتاه مشتمل بر يک واقعه است که عمدتاً به قصد سرگرميِ شنوندگان و گاه پند و اندرز، با عباراتي مسجّع پرداخته شده باشد. در اين نوع داستانها، معمولاً قهرماني واحد بهصورت ناشناس وارد ماجرا ميشود و همين که در پايان ماجرا شناخته ميشود، ناپديد ميگردد؛ تا آنکه دوباره، در هيئتي ديگر، در مقامهي بعدي ظاهر شود. مقامهها در عربي و فارسي به نثر مصنوع و آهنگين نوشته شدهاند و يکي از دلايل افول اين قالب، همين تکلف لفظي و غفلت از محتواي داستاني آن بوده است.

همچنين نثر مسجع ساده و نيز مکلف، پيش از سعدي، در ادب فارسي رواج بسيار داشته و نوع ساده آن را در مناجات خواجه عبدالله انصاري و مصنوع متکلف آن را در «کليله و دمنه» نصرالله منشي و «التوسل الي الترسل» بهاءالدين بغدادي ميبينيم.

هنر سعدي در گلستان، به اوج رساندن نثر مصنوع ساده و نزديک کردن آن به متکلف اما نه چنان مصنوع که غامض باشد بوده و از سوي ديگر، نوعي مقامه کاملاً فارسي را آفريده که خود در مقام شخصيت اصلي و راوي در رويدادها و مجالس و ... حضور داشته و ماجرا و سخنان را براي مخاطب روايت کرده است.

سعدي از اين نظر، کاملکننده نثر مسجع ساده و ترکيب کننده آن با نثر مصنوع متکلف و ايجادکننده تعادل در آن و همزمان، طرحريزي نوعي خاص و ويژه از مقامه در زبان فارسي و با اين دو کار، در واقع قالب و ژانري تازه را به ادب فارسي معرفي کرده است. قالبي که بعدها توسط بسياري، پيروي شده است.

 

 

عاشقي شوريده و دلباخته زيبايي

زيبايي در نظر سعدي ارزشي بسيار دارد و او شيفته زيبايي است. متشرعي روادار و مصلحي انساندوست و عالمي اهل ذوق و جهانگردي نستوه و ... و در اين ميان عاشقي شوريده. خوب است اين ويژگي سعدي را با مقايسه سه رکن ديگر ادبيات فارسي در کلام شادروان اسلامي ندوشن بخوانيم: «فردوسي با عظمت خود ما را خيره ميکند؛ مولوي اصرار دارد که ما را از زمين فرا بکشد و اين با سرشت خاکي ما چندان مأنوس نيست؛ حافظ ما را با سايهروشن دروني خود آشنا ميسازد و به يادمان ميآورد که از دالان چه سرنوشت غمباري عبور کردهايم؛ ولي سعدي همه چيز را با سبکروحي در برابر ما مينهد و ميگويد که زندگي را بر خود سخت نگيريم و حتي لغزش هم چندان عيب نيست، و گناهکار به شفاعت زيبايي ميتواند بخشوده شود.»

درباره سعدي بسيار ميتوان نوشت و بيش از هر شخصيت ديگري در ادبيات و تاريخ ايران ميتوان ويژگيهاي متعدد و گاه متضاد و متناقض براي او آورد ولي از همه آسانتر و دقيقتر آن است که بگوييم؛ «سعدي، سعدي است»!

 

 

 

خانه ننه

نيره مهيمني، گرگان

 

روبهروي اتاقهاي جديدي   که حاجي  توي حياط خانه ساخته بود دو تا اتاق قديمي بود که يکي از اتاقها اتاق ننه بود. ننه چند ماهي بود که درکنار بي کسي و نداري و براي دور شدن از اذيت پسر معتادش به عفت خانم، زن حاجي پناه آورده بود و با همان توانايي کمي که داشت براي شستن لباسها در کنار زن حاجي کمک دست و غنيمت بود. سرشب بود و وقت استراحت ننه.... هوا سردتر شده بود و شب باد شديدي هم شروع شده بود. مريم از اين سر حياط بدو بدو به آن سر حياط رفت و از روي سکو وارد اتاق ننه شد و رفت زير کرسي ننه نشست.

سلام ننه، دوست داشتم بيام پيش تو

خوش آمدي مريم جان، خانه مال خودتانه

چايي خوردن توي اتاق ننه براي مريم لذت خاصي داشت، مريم چهره معصوم،نقلي زيبا و خندان ننه با آن چشمهاي آبي را خيلي دوست داشت، گرچه رنج وغم سختيهاي زندگي در چهره و صداي ننه کاملا نمايان بود.

مريم جان چه خوب که آمدي پيش من خيلي دلم گرفته نميدانم چرا اينقدر دلم آشوبه...

ننه من الان که کلاس هفتم رفتم درسهام زياد شده  خيلي وقتها دلم ميخواد بيام توي اتاق تو که ساکته بشينم و درس بخونم و دوست دارم بعضي وقتا همين جا بخوابم... اما آقاجان ميگه زياد اونجا نرو ننه حالش خوب نيست، مريضه،... ننه مگر مريضيت چيه؟

نمي دانم ننه جان،    من فقط سينه ام کمي خرابه و زياد سرفه ميکنم، اونم بخاطر اين قليانه که از دهنم نميافته

مريم يادش آمد که مامانش گفته بود که مادر آقاجان شما اون قديما در جواني با مريضي سل مرده براي همين از اين سرفهها ميترسه.

مريم با خنده گفت: راستي ننه جان توچه جوري حتي موقع چنگ زدن لباسا توي تشت، هم قليان ميکشي، هم لباس مي شوري؟ خيلي کار سختيه..

ننه جان، خودمم نميدانم عادت کردم. بالاخره بايد کار کرد و زحمت کشيد،.. دعا کن منم زودتر سروسامان بگيرم،.. شوهرم جوان که بود سر کارگري ساختمان از بالا افتاد و مرد.

  دخترم  من همين يک بچه رو دارم،خدارا شکر که سقفي روي سرم هست دعاکن که پسرم خوب بشه، ترک کنه، عاقل  بشه زنش بدم دلم ميخواد نوهدار بشم يک دختري مثل تو کنارم باشه، باهاش حرف بزنم دلم ميخواد براي خودم  خانه زندگي درستي داشته باشم مهمان به خانهام بياد انشاءالله اگر يک روز اينجوري شد تو هم خانه ما بيا.

آن شب مريم زير کرسي ننه خوابيد و صبح  کنار سفره کوچک صبحانه  ننه از خوابهاي خوش ديشب براي ننه حرف زد.

همين موقع بود که  زنگ درِخانه حاجي را زدند و بعد از چند لحظه عفت خانم گفت: ننه بيا با اين آقا بريم سري به خانهات بزنيم.

ننه نگران و هراسان گفت: مگرچي شده؟

عفت خانم گفت: نمي دانم انشاءالله که چيزي نيست حالا که اين همسايههات آمدن بريم يک سري بزنيم بهتره.

آنها سه نفري به سمت گِل چشمه که ازخانه حاجي دور نبود حرکت کردند و مريم هم دنبالشان راه افتاد وقتي به اول گِل چشمه رسيدند، آلونک هاي کوچک محله، مريم را متعجب کرده بود که خانه ننه کجا هست! کمي جلوتر عفت خانم زير بغل ننه که پاهايش سست شده بود را گرفته و کليد را از دستهاي ضعيف و پرچين و چروک ننه گرفت به پاي در که رسيدند صداي ناله گربه شنيده ميشد عفت خانم قفل کوچک در خانه را باز کرد و با هم از در کوتاهي  که از تکههاي چوب متصل بهم درست شده و ورق حلبي روي آن کوبيده شده بود در حالت خميده وارد شدند، گربه خانه با ديدن ننه ديوانهوار دور او ميچرخيد و باز به طرف پسر ننه ميرفت.

ديوارهاي آجري خانه        ننه     به قامت يک آدم و مثل خود ننه کوتاه و کوچک بود، کمي ظرف و خرتوپرت و لباس و يک اجاق همه وسايل خانه ننه بود و سقفي که آسمان و شب تيره را به خانه ننه آورده بود  و حلبهايي که باد شديد شب قبل، هر کدام را به سويي پرتاب کرده و در گوشه اتاق بر روي گليم کف آلونک، تنها فرزند ننه که با ضربه حلب و سنگهاي افتاده از پشت سقف براي هميشه به خواب رفته بود نگاه همه را به سمت خودش جلب کرد.

 آن شب مريم خانه آمال و آرزوهاي ننه و سقف روي سرش، همه را از نزديک ديد.

 

 

 

 

صفي چرکس، حاکم شاعر استرآباد

 

يحيي کاووسي

صفي چَرْکَس، با نام کامل صفي قلي بن قراخان چَرکَس(زاده 1090ق) شاعر آذربايجاني قرن يازده و دوازدهم هجري از طايفة چرکس در قفقاز شمالي و از بزرگان و سپاهيان اين طايفه بود.

او در عصر شاه عباس دوم از شهرتي فراوان برخوردار بوده و رياست کدخدايان به اصطلاح آن روزگار «بيگلربيگي» را عهدهدار بوده است و پس از اين مقام، حکومت استرآباد به وي محول ميشود. صفي در روزگار شاه عباس دوم صفوي عزلت گزيد و به کسوت درويشان درآمد.

در اشعار صفي، طبع لطيف و ذوق سرشار بهخوبي مشهود بوده و بيشتر اشعارش در هالهاي از عرفان و تصوف فرو رفته است.

سبک او را ميتوان ترکيبي از عراقي و اصفهاني دانست.

ديوان وي را احمد کرمي از روي نسخهاي تصحيح کرده که کاتبي علاقمند به اشعار وي در عصر شاعر نسخهبرداري کرده و احتمال ميرود که مقداري به اشعار صفي اضافه شده باشد.

اين ديوان در 203 صفحه و در قطع وزيري، توسط نشر «ما» در سال 1369 منتشر شده است.

غزلي زيبا و ابياتي پراکنده از او را براي آشنايي با زبان و انديشه اين شاعر که بهنوعي به گلستان ما منتسب است، ميخوانيد:

ابر بهار نگونسار کرد شيشه را

ساقي به مرگ توبه که بردار شيشه را

تمکينِ شوخ وعده خلافي، سفيد کرد

در انتظار، ديدة بسيار، شيشه را

اي تَرک باده نوش بيا کز براي تو  

پُر کردهام ز خون دل اينبار شيشه را

مستي! مباد بشکني آيينة دلم            

ساقي به هر دو دست نگهدار شيشه را

امروز شيخ شهر به سر، طُرفه شور داشت

گويا نهفته بود به دستار شيشه را

شايد که دور ديگرت از پا در آورد 

بر سرکش اي حريف به يکبار شيشه را  6

هر شب به ياد آينهرويان، صفي به بزم

چون طوطي آوريم به گفتار شيشه را   7

دشمني باشد به جانم در لباس دوستي

هر که از غرقاب غم، يکره برون آرد مرا 7

گردد به طور عشق، جنون رهنمون ما

يارب خلل ز عقل نبيند جنون ما  7

به رضاي او ز خوبان، پي مثل بودم او را

به هزار سعي آخر، به خودش نمودم او را  9

تماشا کردهام تا وحشت آن چشم جادو را

خيال خواب ميدانم رميدنهاي آهو را 14

موزون نهال سروت، قدّت به دلفريبي

دام بلاـ شکنج است، زلفت به قصد دلها 16

خارهتراش عشق او از پي رفع تشنگي

ساغر آرزو کند، آبلههاي دست را  22

ز چشم خلق اگر همچو سر، نهان باشم

غمت به مردم عالم دهد نشانِ مرا 23

خورده تاراجي مگر از رهزن غارتگري

کز مشام دل نسيم کوي او پيرو گذشت 27

عشق را تا به دلم گرمي بازاري هست

خارها در جگر از رهگذر ياري هست

هيچکس نيست که دلبستة دامي نبود

سبحه گر نيست، به کف حلقه زنّاري هست

در زبان شوق ما، جز گفتوگوي يار نيست

در نظر منظور هم جز جلوة ديدار نيست

نشئهاي کم ميدمد در خورد استدعاي ما

ساغري کز خون دل، چون شوق ما سرشار نيست 31

به خرابات مغان آي که افسردهدلي   

کز پي گرمي دل، ساغر سرشاري هست

ماندهام در قفس هجر و نگفتي آخر

که در اين دام بلا مرغ گرفتاري هست

اي که از بار غمش تنگدلي، شرمت باد

به دلم نِه، اگرت از غم او باري هست

بهره از درد گرفتاري عشقش نبود  

آنکه دانست که اميد به ديداري هست

گر تو را رحم نباشد به دل زار صفي

شکر کو را به جهان طاقت آزاري هست 31

بيتو دل بر نوک مژگان ميتراود لخت لخت

همچو باراني که ريزد بعد بارش از درخت 33

اعداد انتهاي ابيات، شماره صفحه در ديوان اوست.

تصوير شاعر، با هوش مصنوعي طراحي شده است.

 

 

 

 

دو شعر از

مهدي اورسجي

 

 

 

1

درخت شهر شکوفه داد

وقتي

قصه رودخانه خشک

را گفتي

من

قورباغه منتظر باران

خيس اشکهاي تو شدم

مثل باران

2

کودتا مي شد

باران نمي باريد

خورشيد قد تمام دريا

سرخ ميشد

پير زن پاي برهنه ميرقصيد

 کودتا ميشد

باران نميباريد

ته دريا

خورشيد سختتر از هر روز

ميمُرد

آسمان چشمانش را ميبست

پير زن ميرقصيد

کودتا ميشد 

باران  نميباريد

آسمان ميباريد

خدا ساز ميزد

پير زن دعا ميکرد

باران ببارد...

 

 

عطار به عطار، نظامي به نظامي

صادق حاجتمند

 

چون عطر که ناگاه ميآيد به مشامي

از راه رسيدي نه عليکي نه سلامي

دنبال تو پروانه و مجنون شده، گشتم

عطار به عطار، نظامي به نظامي

در خلوت رندانه و مستانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي دنجت

اي عشق مگر رد و بدل شد چه پيامي؟

با خواجه که آتش زده در خرقهي تقوا

با حضرت خيام که خو کرده به جامي

تو دفتر بيدل که بخوانند خواصي

تو دفتر سعدي که بفهمند عوامي

از چنگ خوش رودکيات سخت رهيدي

تا در نظر منزويات خوش بخرامي

ده قرن مرا آتش دُرّ دريات سوخت

گيرم که رسيدي، چه عليکي چه سلامي!

 

 

باغ وحش

محدثه عوضپور

 

باغِ وحشم شکسته ديوارش 

 بي‌‌تو در کنج خلوت کافه

قورت دادم دوباره بغضم را

در گلوي بلند زرافه

وسط جنگليترين حالم

بوي هندِ تو در سرم پيچيد

تلخي قهوه توي خرطومم

بيتو خيلي به طول انجاميد

ناگهان کافه را لگد زدم و

اشکم افتاد توي فنجانم

شور شد جرعههاي آخر من

در ته غبغبِ پليکانم

 به درخت بلند خاطرهات

دست انداخته دلِ خونم

کاش از جنبوجوش ميافتاد

دستهاي بلند ميمونم

 بستهي قرصهاي خوابآور

خودشان زرد رنگ و بيمارند

توي فصل جداييام از تو

خرسهايم هميشه بيدارند

لعنتي! من چقدر بد بودم

که نداري هراسي از آهم؟

به خدا از غم نبودن تو

واقعا گريه کرده تمساحم

 

 

بوسهشکوفه

فاطمه خاتمي، عليآباد کتول

 

گذاشت بوسهشکوفه بهار، روي درخت

شکفت غنچهي لبهاي سار، روي درخت

تمام سال دلش گرم بود ميآيي

تمام ميشود اين انتظار روي درخت

صبور بود اگرچه به جرم دل دادن

هزار مرتبه شد سنگسار روي درخت

نيامدي و پرنده پريد و رفت و نماند

پري گذاشت ولي يادگار روي درخت

به رسم مهر، براي نشان همدردي

شکافت سينهي خود را انار روي درخت

هزار رخت عوض کرد، بر تنش ننشست

بيا و دستهي گل بگذار روي درخت

زمان آمدنت را بگو به گوشِ جهان

درست بعد زمستان، قرار روي درخت

اگرچه زادهي خاکم ولي پس از مرگم

به آسمان ببريدم، مزار روي درخت..

 

 

 

 

عاشق بيتاب

مهدي رحيمي، گرگان

 

شرم بر سنگ که تصوير تو را قاب گرفت!

چشمِ زيباي تو را تا به اَبد خواب گرفت

دستِ صيادِ اَجل سوي تو پرتاب شد و

روحِ زيباي تو را بر لبِ قلّاب گرفت!

در شبِ عاشقيام پردهي اين خاک چرا

زد شبيخون و فروغ از رخ مهتاب گرفت؟!

شوقِ پروانگي از اين دلِ بد پيله چه زود...

رفت و غم پيله در اين سينهي مرداب گرفت!

ذهن عصيان زدهام، پاي به بيراهه کشاند

چون خدا چشم از اين عاشق بيتاب گرفت!

شرح اين درد چنان خون به دلم زد که زبان

شرم،  بر اين دل و اين ديدهي پُرآب گرفت

قلب تو قبلهي غربت زدهي عشاق است

تا ابد جاي در اين گوشهي محراب گرفت

 

 

 

زير پوستم تو را تکثير کردم

صفيه صابري، کردکوي

 

خوابم فسيل شده بود،  در خواب هم شبيه خودت بودي

آي قشنگ!  /   ديشب که سرزده به خوابم آمدي،

ستاره از آسمان/ خود را به صبح آويخته بود

تپشهاي قلبم،  نه ...    / قلبم هذيان ميگفت

تند نوار خوابهايم را قيچي کردمو در شبپرههاي خيالم

تو را در آغوش کشيدم

آفتاب بر من تابيد،  و من  زير پوستم تو را تکثير کردم

هيس!  /   ميدانم خستهايم /  پنجره را باز نکن

بگذار با هواي تو/    دوباره خوابمان ببرد.