ادبیات


شعر و ادب |

خطوط شکسته عنکبوت

سيد مسعود حسيني، گنبد کاووس

بر روي يک نيمکت قهوه‌اي فلزي، در نزديکي جايي که من ايستاده‌ام، زن جواني نشسته و بر روي گوشي تلفن همراهش خم شده است. او با مردي جوان، با ابروهايي درهم کشيده و پُر پشت، مشغول صحبت کردن در تماسي تصويري است.

با هر لبخندي که بين آنها رد و بدل مي‌شود، برقي در چشمان ميشي و درشت زن مي‌درخشد و لرزي بر سر شانه‌هاي او مي‌اندازد. چال ظريف زير چانه او، بر روي دوش چپش فرو مي‌ريزد و همچون گويي نقره‌اي که از زنجيري آويزان است، صورتش را به راست و چپ، به گردش مي‌اندازد.

نگاهِ پر تلاطم و زيرچشمي او، در فرار از نگاه‌هاي ديگران که گمان مي‌کرد او را تحت نظر دارند، از اين‌سو به آن‌سو گردش مي‌کرد تا شايد بتواند دزدکي، به دور از چشم نامحرمان، طنازي زنانه‌اش را با چشمکي شيرين به مرد تقديم کند.

- مامان! مامان!

دختربچه‌اي حدوداً نُه ساله به سمت زن مي‌دود. قبل از آنکه خودش را به آغوش او پرتاب کند، تلفنِ همراه زن، مثل ماهي تازه‌صيدشده از دستان او ليز مي‌خورد و در ميان آسمان و زمين معلق مي‌شود. همزمان با مهار کردن و گرفتن دوباره گوشي از هوا، دخترک با ضرب محکمي به سينه مادرش برخورد مي‌کند. بدن زن، همچون راننده‌اي که در تصادف، کمربند ايمني نبسته است، خميده‌تر از قبل به جلو پرتاب مي‌شود. گوشي تلفن، رها مي‌شود و اين بار دورتر از دسترس، در هوا اوج مي‌گيرد. در چهارچوب قابِ گوشي، مرد را مي‌بينم؛ با چشماني گرد شده و صورتي کش‌آمده که به دور خودش در آسمان چرخ مي‌خورد.

- آب بده لطفا! تشنمه.

نفس‌نفس زدنش را جمع مي‌کند و با خنده‌اي به مادرش از تصادفي که با او کرده عذرخواهي مي‌کند. صداي شکستن شيشه، در چهره‌ي درهم تاب‌خورده زن، چينِ تازه‌اي مي‌اندازد. گوشي را برمي‌دارد. صورتِ مرد همچون عنکبوتي در دل تارها و خطوط شکستگي پنهان مانده است.

- بهتره بريم خونه، همونجا آب مي‌خوري.

با دور شدنِ صداي التماس‌هاي دخترک براي ماندن و ادامه بازي، زني که کنار نرده‌هاي پارک نشسته بود به آهستگي از جايش بلند مي‌شود و به سمت نيمکت فلزي قهوه‌اي، قدم برمي‌دارد. با مانتويي ضخيم و نمدي به رنگ سبزي کدر و دلمُرده، همچون بازمانده‌اي جنگي، با احتياط و جستجوگر به سمت ديگر پارک و به اطراف نگاه مي‌کند.

چشمانش؛ دو قلّه‌ي آتشفشاني خاموش که رقصِ معوّج بخار و دود، آنها را مِه‌آلود کرده است. از جوي سرخ جاري در آن چشم‌ها مي‌شود فهميد که جوش و خروشي پنهان در درونش قليان دارد، و هر آن است که به بيرون فواره بزند و جهاني را بسوزاند؛ حتي جهاني به وسعت اندام سبزپوش خودش را.

ناگهان گويي که موجي از آتشِ مواد مذاب به حرکت درآمده باشد، سينه‌هايش برآمدند و فرونشستند. بهت‌زده و حسرت‌آلود، نگاه خيره‌اش را مي‌دزدد و چانه در يقه فرو مي‌برد. شال را بر روي صورتش حائل مي‌کند. در امتداد دو سر شال، دو کوه برآمده از نفسش را پنهان کرده است. با اين حال، جزر و مدي غريب در جغرافياي کوهستاني‌اش فراز و فرودي چشم‌نواز ايجاد کرده است.

ديدمش؛ با چشماني مُرده، همچون باتلاقي در خودفرورفته و آرام. آنقدر ساکن و بي‌تحرک در مرکز زمين بازي بچه‌ها ايستاده است که نمي‌توانم درونش را ببينم. زلال و شفاف، اما کبود و تيره و تار، به نحوي که حتي هيچ قورباغه‌ي نورسيده‌اي در مردابش جُنب نمي‌خورد. هيچ حرکتي در او نبود. هيچ چيزي. درست مثل سرزميني است که خاکي براي جارو کردن بادها نداشته باشد. به زن خيره شده است.

آرام به سوي نيمکت قدم برداشت.

- کاش نمي‌اومدي!

مثل نوعروسي که سيني چاي را مي‌گرداند، هنگام بلند شدن، شال از روي سرش فرو مي‌ريزد و موهاي طلايي‌اش در چنگال باد برآشفته مي‌گردند.

خون در زير پوست سرد و مُرده مرد به جريان مي‌افتد. درخت خشکي که هيچ برگي به شاخه نداشت، ناگهان ميوه مي‌دهد و دو سيب بر گونه‌هايش مي‌رسند. چشم‌هايش گشاد مي‌شوند و خورشيد از آن دو حفره شروع به تابيدن مي‌کند.

زن شال سرخش را دوباره بر سر مي‌کند و مرد با آنکه زندگي در رگ‌هايش به جريان افتاده همچون موجودي مسخ شده در طلسم تارهاي طلايي زن، گرفتار مانده بود.

-چرا اومدي؟ ... انقدر عجله داشتي واسه‌ش؟

صورت سخت و سنگي مرد فرو مي‌ريزد و چهره‌اش برآشفته و درهم شکسته مي‌شود. نفسش در لب‌هاي گرد شده‌اش گره خورده و حرف را بر زبانش متوقف مي‌کند.

سکوت، تمام جهان‌شان را مي‌بلعد، تا جايي که صداي باد و فرياد شادي بچه‌ها را نمي‌شنيدند.

- من .. که ... ... تا..زه ... او..مَـ....دم!

گردنش با همان ترديد و بريدگي، با همان مقطع بودن و قطعه‌وارگي، به گردشي مي‌افتد و شانه‌هاي مرد را نيز با خود مي‌چرخاند. به او پشت مي‌کند و از ميانِ زمين بازي بچه‌ها، چون آواره‌اي مالباخته دور مي‌شود و از هم جدا مي‌شوند.

- سجاد! ... وايستا!

از جايش بلند شده است. با ترس و حسرت، به باريکه سرخ غروب که از ميان ابرها بر روي سرسره افتاده است چشم مي‌دوزد. چيزي در او نيز فروريخته و از دست رفته است. از ميان حفره عميق و خالي چشمانش، دخترکي با موهاي بسته خرگوشي، از روي سرسره قرمز ليز مي‌خورد و به پايين چشم‌هاي زن شُره مي‌کند.

ابرها آرام آرام سر بر شانه هم مي‌گذارند و نگاه خيس‌شان به زمين بازي بچه‌ها مي‌بارد؛ به گربه‌اي که در پشت من، بر روي چمن‌ها لميده است. همچون سايه سياه عنکبوتي که در ميان تورهاي گسترده خود، شکارش را گرفتار مي‌بيند. آسمان مي‌غرّد و شلاق آبي و زردي را بر زمين مي‌کوبد.

هياهويي در پارک بلند مي‌شود. مرد جواني که بر روي سکوي روبروي من نشسته و به ميله‌هاي مدادي‌شکل پارک تکيه داده بود، کتابش را مي‌بندد و به مرکز زمين بازي مي‌رود.

_ راشا ... راشا!

دخترش را صدا مي‌زند. دختري با تار موهايي بلند و مشکي، دوان دوان به سمت او مي‌آيد. کف دست‌هاي‌شان را بر هم مي‌کوبند و دست يکديگر را مي‌گيرند و به سمت ماشين سياهي که در آن طرف ميله‌هاي پارک، در خيابان پارک شده بود مي‌دوند.

گربه‌اي راه‌راه و طلايي، بدنش را کش و قوس مي‌دهد و همراه با رعد و برق و باراني که در حال تند شدن است، به زير نيمکت مي‌خزد. آدم‌ها، همگي، يک به يک مي‌روند، همان طور که آفتاب رفته و همه جا را تيره و تار کرده بود.

حالا تنها من ماندم و اين گربه بي‌پناهِ طلايي که تار موهاي نازکش، خيس و به هم چسبيده شده‌اند. چترم را سايه‌بانش مي‌کنم تا باران تمام شود. آخر از يک درختِ زبان‌گنجشکِ پير چه کاري بيشتر از اين برمي‌آيد؟!

تابستان 1403

«نشر کندوک» با 5 عنوان کتاب وارد بازار نشر شد

گلستان- مدير انتشارات کندوک، از انتشار پنج عنوان کتاب توسط اين نشر در استان گلستان خبر داد و گفت: با انتشار چهار عنوان کتاب شعر و يک کتاب نمايشنامه، فصل خدمت به اهل‌قلم و فرهنگ و ادب براي نشر «کندوک» آغاز شد.

سيد مهدي جليلي سنزيقي در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاري کتاب ايران (ايبنا) در گرگان، گفت: مجوز انتشارات کندوک در زمستان سال گذشته صادر شد و اکنون با 5 عنوان کتاب وارد چرخه بازار نشر کتاب ايران شديم.

وي درباره کتاب‌هاي منتشرشده از سوي نشر کندوک گفت: مجموعه نمايشنامه «خانه متروک» به قلم سيد مسعود حسيني که حاوي دو عنوان نمايشنامه (خانه متروک و بيرون چه خبره) است در 102 صفحه و قطع رقعي به شمارگان 500 نسخه و قيمت 120 هزار تومان آماده قرار گرفتن بر روي پيشخان کتاب‌فروشي‌ها شد.

جليلي افزود: سيد مسعود حسيني، شاعر، نويسنده، بازيگر و کارگردان تئاتر، متولد 23 خردادماه 1361 در شهرستان گنبدکاووس بوده که سال‌هاي بسياري را در اين حوزه‌ها فعاليت و تجربه‌اندوزي کرده است.

مدير انتشارات کندوک ادامه داد: مجموعه شعر «تيغ و ترنج» به قلم سيد ابوالفضل فخار (سين. الف. فخار) از ديگر کتاب‌هاي منتشرشده از سوي نشر ما بوده که در 117 صفحه رقعي و شمارگان 500 نسخه و به قيمت يک‌صد هزار تومان آماده و تقديم اهالي شعر و ادب شده است.

جليلي افزود: در اين مجموعه 73 غزل از اشعار سيد ابوالفضل فخار از شاعران نام‌آشنا و تحصيل‌کرده و فعال در حوزه‌هاي گوناگون از جمله شعر و تئاتر و تلويزيون به چشم مي‌خورد.

وي در بخش ديگري از سخنانش به مورد توجه بودن جريان شعر پريسکه در اقليم گرگان و دشت اشاره کرد و گفت: ازجمله ديگر کتاب‌هايي که روانه بازار نشر کرده‌ايم مجموعه شعر پريسکه با عنوان «من مادر کلماتم» اثر صفيه السادات حسيني با مقدمه‌اي از عليرضا بهرهي بنيان‌گذار شعر پريسکه در ايران است. سيد مهدي جليلي افزود: اين مجموعه در 120 صفحه رقعي حاوي 112 شعر پريسکه است. همچنين نقاشي جلد اين کتاب بر عهده آمنه ساداتي بوده و علاقه‌مندان مي‌توانند آن را به قيمت يک‌صد هزار تومان تهيه کنند. مدير انتشارات کندوک افزود: همچنين از اين بانويِ معلمِ بازنشسته کردکويي کتاب مجموعه شعر کوتاه سپيد با عنوان «برايت شعر مي‌بافم» که حاوي 108 شعر کوتاه است در 79 صفحه رقعي و به قيمت 70 هزار تومان منتشر کرده‌ايم که نقاشي جلد اين کتاب هم، کار آمنه ساداتي، نقاش خوب گلستاني است.

وي در خاتمه با اشاره به ديرينگي و توجه به شعر و ترانه‌هاي آييني در زيست‌بوم استان گلستان، گفت: کتاب مجموعه ترانه آييني «نگاهم کن» اثر فريده عزيزي (ليلا) شاعر گنبدي و ساکن قائم‌شهر از ديگر کتاب‎هاي منتشره ما است.

جليلي درباره اين کتاب گفت: کتاب در 62 صفحه رقعي و شمارگان 500 نسخه و قيمت 70 هزار تومان منتشرشده و در آن 25 عنوان ترانه به چشم مي‌خورد.

به گزارش ايبنا، سيدمهدي جليلي سنزيقي، شاعر، ويراستار و منتقد ادبي، متولد دهم مرداد ماه 1354 در گنبدکاووس با اصالتي آذري و ساکن گرگان است. وي دانش آموخته کارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي که تا به امروز از وي آثاري چون شرح احوال، آثار و انديشه امام عبدالقاهر جرجاني روانه بازار نشر شده است. سيد مهدي جليلي در کنار ويراستاري، صفحه آرايي و طراحي جلد و نيز دبيري علمي يا داوري جشنواره و رويداد ادبي، به تازگي با دريافت مجوز وارد عرصه نشر شده است.

از ساليان گذشته تا به امروز 80 پروانه چاپ و نشر در استان گلستان صادر شده که از اين تعداد مجوز اخذ شده، پس از بررسي‌هاي کارشناسي در اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي گلستان نهايت 30 ناشر کمتر يا بيشتر فعاليت دارند و تعداد قابل‌توجهي منفعل يا بسيار کم‌کار هستند.

 

 

 

 

 هيچ راهي نبود

زندگي راه خودش را رفت

حامد رضايي آهوانويي

شراب را / نان را /  زَهره را / خون را

از من بگيرند

آنگونه نمي‌توانند، نمي‌ميرم

که نگاهت را.

در کشتزار کوچه‌ها قدم مي‌زني

مادياني/ گله‌اي را دنبال خودت مي‌کشاني / مادياني

و اين مرا ديوانه مي‌کند.

ديوانه‌ها/ ملتهب‌هاي هميشگي‌اند،

عشقشان را مي‌دزدند / مي‌کشند

به دست خاک مي‌سپارند، به دست ديگران، / بلند گفتم تا تمام گله بداند.

مي‌لرزد دست‌هايم

نفرت از پوستم مي‌خزد

چون ماري گرسنه

حلقه مي‌زند در چشم‌هايم.

هيچ راهي نبود.

زندگي راه خودش را رفت

شما راه خودتان را، / او به من رسيد

من داماد بخت شدم

او عروس زيباي مرگ

در حجله‌ي گور./ و شما آمديد

هي! آقايان دست‌هاي کثيفتان کوتاه شد؟

هي! با شمايم فکرهاي مندرس

که نمي‌دانستيد زن درياست

دريا هم روزي يخ مي‌زند سفيد مي‌شود! صورتش / مي‌بينيد،

عاقبت همه چيز در خودش مي‌گندد

يقه‌هاي سفيدتان را جمع کنيد

يقه‌هاي باز زن هاتان را،

اقيانوسي مقابلم مي‌بينم

که مي‌توانم چشم‌هاي سرخم را

فولاد يکسره زخم خورده را

پيش از آنکه جمجمه‌ام آتش بگيرد

در آن فرو کنم.

کمي پارو زدن آرامم مي‌کند.

بعضي رابطه‌ها در کتاب نوشته نمي‌شوند،/ بين پنجره و ديوانه اتفاقيست

هر صبح يک پنجره را بخار مي‌گيرد

آهِ من بر آن مي‌سُرَّد

 

 

چند شعر از

سونيا سعادتفر، کردکوي

(1)

به کجاي دنيا بياويزم

دستان پاييزي‌ام رنگ پس داده‌اند

وقتي که انگشتان نامرئي

از لابه لاشان سر خورد!

من باد بودم:باد

همان که فصل ها را ورق ميزد.

همان که نقطه ها را رديف مي کرد

تا بي نهايت واقعيت شود!

باور کني يا نه

تمام شدم:

اما به من بگو

باد را در کدام گور گم مي کني ؟ مي تواني ؟

 

(2)

ابرهاي سياه

به سوگواري آمده اند.

روزهاي زمستان ريز

ارواح هميشه عزادار شهرنشين

دلخوشي هاي ساده کوچک

من با لباس عروس

بين آسمان و زمين راه مي روم !

 

(3)

آنقدر بلند نمي شوم

تا نشانم دهي

قاف اين قبيله دره پرست را

کجا به زمين بنشينم !

 

(4)

زمانم نمي‌دهي

پتوهاي خسته،

خواب‌هاي سرد مرا مي‌پيچند!

تمناي هبوط سقف

زلزله‌هاي تکرار

و هنوز زنده‌ام...

با بالش جغرافياي خزر

گريه مي کنم.

بگذار دستهاي مرا آزاد

از استخوانيت مفاصل

درد ناکم،

پتويم را بيار!

با شعرهاي من

نه بادبادکي دلکنده نخ مي شود،

نه معده اي

قار و قور قورباغه را از ياد مي برد!

کجاي مقاله دنيا

با نقطه تمام خواهد شد

و وراثت ويرگولي به انقراض

از مکث متوالي خورشيد و ماه

مابين پرانتزهاي ملکوت

بيرونم بکش!

با پتويي که ادامه جهان را

به خواب مي‌برد !!!

 

 

آسياب بادي

عبدالله عمرانيمقدم

 عليآباد کتول

بگذار

تا از كنار آن آسياب بادي

عبور كنم

و پيش از آنكه

كشتي از ساحل دور شود

نامه‌اي به دست ملاحان خسته برسانم.

آن وقت سر بر خواهم گرداند

و نگاه خواهم كرد كبوتراني را كه

تو اشاره مي كني،

كبوتراني كه در قفسه ي روبرويي

بر گلداني چيني

سكوت را ادامه مي دهند.

 

 

سه شعر تازه از

علي ساروي، گرگان

 

(1)

مرگ

چيزي سرش نمي‌شود

نه گور کردن

نه کفن پيچيدن

ميان اسکلت‌ها رشد مي‌کند

روي پل‌ها راه مي‌رود

ميان پياده‌روها مي‌گردد

در آيينه

سلامت مي‌کند

اما به‌هر‌حال

نمي‌تواند

آنچه را که دوست داري

از تو پس بگيرد.

(2)

به زندگي

شک بايد کرد

ما شبيه پروانه‌ها هستيم

براي گريز از هم

به شيشه‌ها کوبيده مي‌شويم

دريا به چشمانت

رنگ آسماني مي‌بخشد

گل‌هاي اتاق را آب مي‌دهم

عطر آن‌ها

سردي لب‌هاي تو را دارد.

 

(3)

اي باد

که در دستانت

کبوتران بي‌امان

از شهر گريختند

بي‌آنکه لمست کنند

حالا با انگشت

سنگي را لمس مي‌کنم

که وعده‌گاه من است

اما من

دوستت مي‌داشتم

در قلمروات مي‌زيستم

بي يکي شعله

بر تو دست مي‌کشيدم

براي ادامه‌ي روياها.

 

 

سوار

کاوه فرهادي، گنبد کاووس

در بيشه‌زار تنم

رميده اسب سياهي

و تمام گل‌هاي سرخ را

به سايه سپردست

. کجاست سواري

که رام کند اين روانِ سرکش را؟

و کجاست

قطره‌ي نوري

که برگ‌هاي لاله را

بپوشاند / دوباره بر تنِ من؟!

 

 

2 شعر از

سارا مزيدي، گنبد کاووس

 

(1)

در کوچه‌هاي خوني

دنبال دالاني

که به حيات قلبت برسد

درخت ماتم زده‌اي در جمجمه‌ي خاطرات

به دنبال روزنه‌اي

لابه لاي شاخه‌هايت بگرد

و فاصله را به نور بسپار

 

(2)

تراشيده‌هاي روح را

با جاروي کهنه‌ي ذهنش

در زباله‌دان افکار مي‌ريخت

اما اين بار قاصدک‌هاي حبابي سرازير نشدند

ديگر باران در انتظار رنگين کمان نماند

به گمانم فهميده بود

آن هفت رنگ زيبا

در پي عشق ديگري‌ست

 

 

شهسوار هستي

محمد بوژمهراني، گرگان

اي نام تو سرآغاز، در صفحة قمارم

عشقت سرشته با دل، زيباي روزگارم

در پيش نرد عشقت، بازنده و فقيرم

اما به کوي عشاق، من شاه و تاجدارم

تاج سرم نباشد جز نام نازنينت

بر درگهت غلامي، فخر است و افتخارم

هر سو نظر فکندم، جز روي تو نديدم

در آسمان و دريا يا دشت و کوهسارم

گر ذره‌اي رسيده تا آستان جانان

عشق تو‌ برده بالا، بر ارزش و عيارم

پايان شام هجران، در اين خزان و محنت

آغاز پادشاهي ست، در دولت بهارم

چشمم به راه باشد، تا چلچله بيايد

خواند سرود شادي، بر اين دل فگارم

با عشق آتشينت، زر شد مس وجودم

اي شهسوار هستي، وي نازنين نگارم

 

 

 

 

 

خطوط دست

خوليو کورتازار

ترجمه: بيژن مشکي

از يك نامه پرت شده روي ميز خطي مي‌آيـد، در طـول الـواري از جنس کاج ادامـه مـي‌يابـد و از يكـي از پايـه‌هـا پـايين مي‌رود. خوب که نگاه کني، مي‌بيني خط در طول کف پارکـت پـوش ادامه مي‌يابد، از ديوار بـالا مـي‌رود و تـوي کپـي يكـي از نقاشي‌هاي بوشه مي‌چرخد، طرحي از شانه‌ي زخمي شده بـر نـيمكتي راحتي رسم مي‌کند، و در پايان از سقف اتـاق بـيرون مـي‌رود و از زنجير برق گير توي خيابان پايين مي‌سرد. اين جـا بـه خـاطر سيستم حمل و نقل عمومي دنبال کردنش دشـوار اسـت، امـا بـا اندکي دقت بيشتر مي‌تواني بالا رفتنش را از چرخ اتوبـوس پـي بگيري آه در کنجي پارك شـده اسـت و آن را تـا بارانـدازها مي‌برد. آن جا از درز جـوراب نـايلون رخـشان مـو بـورترين مسافر پايين مي‌آيد، به قلمرو خصمانه انبارهـاي لبـاس وارد مي‌شود، مي‌پرد و مـي‌لولـد و راهـش را چـپ انـدر قيچـي تـا بزرگ‌ترين بارانداز طي مي‌کند. در آنجـا (امـا ديـدنش مـشكل مي‌شود، فقط موش‌ها که چهار دست و پا خود را بـالا مـي‌کـشند آن را دنبال مي‌کنند) بـاز تـوي کـشتي بـا موتورهـاي غـران مي‌پرد، از الوارهاي عرشه‌ي درجه يك عبور مي‌کنـد، بـه سـختي از بالاي دريچه‌ي اصلي مي‌پرد و تـوي کـابيني کـه در آن مـرد غمگيني کنياك مي‌نوشد و گوش به سوت وداع سپرده اسـت از درز شلوار بالا مي‌رود، از اين طرف به آن طرف جليقه بافتني، بـه پشت آرنج مي‌لغزد و با آخرين فـشار در کـف دسـت راسـتي کـه دارد بر گرد قنداق ششلولي مي‌پيچد پناه مي‌گيرد.