ادبیات
شعر و ادب |
به بهانه بزرگداشت حکيم عمر خيام (27 ارديبهشت)
پيش از کامو، خيام بود...
خيام، فيلسوفي اگزيستانسياليست
محدثه عوضپور، گرگان
آلبر کامو در ميانهي قرن بيستم، جهان را پوچ ديد و با «افسانهي سيزيف»ش، پاسخي به اضطراب هستي داد: بايد معنا را خودمان بيافرينيم، بيآنکه به خدا، دين، يا اميدهاي بيروني دل ببنديم. اما چند قرن پيش از او، خيامي در نيشابور زندگي ميکرد که بيسروصدا، همين جهان بيپاسخ را ديده بود، آن را زمزمه کرده بود، و به جاي فلسفه، شعر آفريده بود.
خيام را اغلب با رباعيهايي ميشناسند که به لذت دعوت ميکنند: به مي، به معشوق، به زيستن در لحظه. اما اگر دقيقتر بنگريم، اين لذتگرايي سطحي نيست. بلکه واکنشيست به جهاني که معنا، آغاز و پايانش در ابهام است. او نميخواهد با فلسفه و استدلال، جهان را معنا کند. بلکه با حيرت و ترديد، در دل پوچي ميزيَد. درست همانگونه که کامو ميگفت: «بايد تصور کنيم سيزيف خوشحال است.»
کامو مينويسد: جهان بيمعناست، اما ما آزاديم که معناي خود را بسازيم. خيام هم چيزي جز اين نميگويد. در رباعياتش، ايمان کور را نميپذيرد، اما الحاد خشک نيز نيست. نه از دين ميگريزد، نه در آن پناه ميگيرد. بلکه در سکوتِ شک، قدم ميزند:
«آمد شدنِ تو در جهان بيخبريست
رفتن به چهساني و نهاني خبريست؟»
اما در اين حيرت و بيپناهي، چه بايد کرد؟ پاسخ خيام، به ظاهر ساده است: «لذت ببر!» اما اين لذت، از نوع هدونيسم سطحي نيست. بياييد دقيقتر ببينيم.
لذت در فلسفه: هدونيسم چيست؟
هدونيسم (Hedonism) مکتبيست که لذت را بالاترين خير انساني ميداند. اما هدونيسم اصيل، آنطور که فيلسوفي چون اپيکور تعريف کرده، بر لذت آگاهانه، بدون افراط، و پايدار تأکيد دارد. هدف، رسيدن به آرامش و رهايي از رنج است، نه فقط خوشباشي سطحي.
خيام را نيز گاهي هدونيست ميدانند. اما او بهجاي دعوت به خوشگذراني بيفکر، به لذتي ميانديشد که تنها پناه انسان در برابر مرگ و ناپايداريست. در واقع، او لذت را انتخابي اگزيستانسياليستي ميداند؛ يعني آگاهانه و در پاسخ به اضطراب و بيمعنايي.
«مي خور که به زير گل بسي خواهي خفت
بيمونس و بيرفيق و بيهمدم و جفت»
اين لذت، نه فرار است، نه غفلت. بلکه تأکيد بر لحظهايست که در اختيار ماست. در جهاني که هيچ ضمانتي براي فردا وجود ندارد، تنها اکنون واقعيست؛ اکنونِ زنده، اکنونِ پررنگ، اکنوني که بايد با آن تماس گرفت.
خيام و اگزيستانسياليسم
اگزيستانسياليستها، از کامو و سارتر گرفته تا هايدگر، بر تجربهي زيستهي فرد، بر آزادي، اضطراب، مرگ و بيمعنايي تأکيد دارند. خيام نيز با همين دغدغهها روبهروست، اما زبانش شعر است. ابزارش رباعي. و بيانش، آرام، تلخ، صميمي و بيادعا.
او بهجاي آنکه در پي معنا باشد، از ناپايداري ميگويد؛ از مرگي که ناگهان ميآيد؛ از گِلِ کوزهاي که روزي انساني بوده. و در دل همين عدم قطعيت، به ما ميگويد: همين لحظه را درياب. زيستن، شايد تنها مقاومت ما در برابر پوچي باشد.
فراتر از زمان
خيام را نميتوان تنها رياضيداني بزرگ يا شاعري خوشذوق دانست. او فيلسوفي بود که بيآنکه مکتب بسازد، بيآنکه خطابه بدهد، با زبان شعر، با چند رباعي، چيزي را گفت که فلاسفه قرنها بعد کوشيدند توضيح دهند.
اگر امروز خيام و کامو را در يک اتاق بگذاريم، شايد حرف زيادي بينشان رد و بدل نشود. اما سکوتشان، فهمي مشترک را آشکار ميکند: در جهاني بيپاسخ، همين حضور ما، همين آگاهي ما، شايد تنها معناي ممکن باشد.
در تاريخ تقريباً هزار و دويست سالهي رباعي، شاعران رباعيگوي بسياري ظهور کردهاند که مشهورترين آنها حکيم عمر خيام نيشابوري است و بيشترين رباعيات را همشهري ما، سحابي استرابادي (6.500 رباعي) و پس از او بيدل دهلوي (4 هزار رباعي) سرودهاند.
صائب تبريزي ميگويد:
غزلگويي به «صائب» ختم شد از نکتهپردازان
رباعي گر مسلم شد ز موزونان «سحابي» را
امير عنصرالمعالي کيکاووس بن وشمگير، مولف «قابوسنامه» نيز در سدة 5 ق / 11 م، گفته است: «هيچ وزني از اوزان فارسي لطيفتر از وزن ترانه (رباعي) نيست.» (قابوسنامه، به کوشش غلامحسين يوسفي، تهران، 1364، ص194). در آن دوران به قالب رباعي، ترانه ميگفتند.
اين شماره شعر گلستان، به رباعيسرايان نامي گلستان اختصاص دارد.
کمالالدين سحابي استرآبادي
1
گم گردم، اگر تو جستوجويم نکني
آيينهصفت روي به رويم نکني
در حق خود از لطف تو گفتم بسيار
يارب! يارب! دروغگويم نکني!
2
آنم که ندارم به دو عالم کامي
نايافته جز به يک وجود آرامي
گر خلقِ جهان، جمله چو من بودندي
لازم نشدي رسولي و پيغامي!
3
عشق آمد و هر زيان و هر سود بسوخت
جز وجه ابد هرچه که بنمود بسوخت
يعني به جهان هستيم آتش زد
هر چيز درو سوختني بود بسوخت
4
اي دعوي عشق کرده آيين تو کو
قطع نظر از عقل، دل و دين تو کو
اي دم زده از داغ وفا لاله صفت
پيراهن چاک چاک خونين تو کو
5
بشتاب که آزاده نهادي باشي
مپسند که بندهي مرادي باشي
گر راه بدو بَري، همه جان گردي
ور در ماني به خود جمادي باشي!
6
هان تا که در اين آينه، آن رو بيني
اين هستيِ اين سوي از آن سو بيني
اين پرده ي پندار ز پيشت چو رود
هرچند به خلق بنگري، او بيني !
7
اين هستي تو، هستي هست دگر است
وين مستي تو، مستي مست دگر است
رو سر به گريبان تفکّر در کش
کين دست تو، آستين دست دگر است
چند شعر از شکيب غلامي، گرگان
1
بگذار پرنده زخم ديگر بخورد
از نقب زدن به آسمان سر بخورد
اي پنجره! بر دهان خود پرده بکش
حرفي نزني به سنگها بربخورد
2
با فروردين، هجرت دي کاش نبود
با زادن ياس، مرگ ني کاش نبود
تقويم دلم سياههي حسرتهاست
با من اي کاشا ينهمه اي کاش نبود
3
بيتوتهي اشباح يخي در آفاق
ماه، آينهي پگاه، در چاه محاق
بر شانهي باغ پير، برفي تاريک
طغيان شکوفه ميتپد در اعماق
4
من کيستم انگار بياباني دور
انگار که مردهريگ گلداني دور
ميرقصم در سرابهايم انگار
جايي در من گرفته باراني دور
5
تعبير مشوش مناند آتشها
خاموشي سرکش مناند آتشها
اينگونه که ميسوزم از آن داغ شگفت
خاکستر آتش مناند آتشها
6
ابريم و پر از بهانهي تازه شدن
روديم و پر از ترانهي تازه شدن
آن دشت شقايقيم در صبح بهار
داغيم و درآستانهي تازه شدن
چند شعر از هادي ناظريان، گرگان
1
من همهمهي گنگ هياهوي رمه
تو دهکدهاي گمشده در جنگل مه
ناگاه، نگاه عاشق ما در باد
چون شاخ گوزنها به هم خورد گره!
2
عشق آمده باز قلع و قمعام بکند
از بيخ بسوزاند و شمعام بکند
آنقدر بهم ريخته اوضاع مرا
دستي نتوانست که جمعام بکند!
3
ديگر خبري نيست ز جاي دنجش
از بوي نسيم ساحل و نارنجش
اين بندر مه گرفتهي جنگزده
انگار به گِل نشسته عمري، لنجش!
4
هرچند نميگزد کک مورچهها
خاکيم همه در الک مورچهها
شايد که پيالهي سر ما بشود
يک روز کلاه کوچک مورچهها
5
با آن که نميروي دمي از يادم
افسوس به باد ميدهي بنيادم
اي عشق قبول کن که از روز ازل
اين آينه را خودم به دستت دادم!
6
اين گونه مرا نريز، اين گونه نپاش
اين گونه به تيغ سينهام را نخراش
من تکهاي از کوه بزرگي بودم
در دست تو افتادهام اي سنگتراش!
7
يا زلف شکسته را کمي مايل کن
يا بين دل و ديده دري حايل کن
آنقدر به روي صورتت تاب نده
اين ماهِ شب چارده را کامل کن!
8
نه طعنه به انديشهي افلاطون زد
نه شعله به ديوانگي مجنون زد
جز حسرت يک زندگي ساده نداشت
وقتي پدر از کالبدش بيرون زد!
9
با گوشهي لب تبسمي مبهم کرد
زنبيل نگاه را پر از شبنم کرد
دود از نفس اجاق بالا ميرفت
مادر کمي از ابر برايم دم کرد!
10
چشمش که نگو! به چشمهيِ خون ميزد
حالش که به حال و روز کارون ميزد
از گوشهيِ گونههايِ سرخِ پدرم
انگار انارِ ساوه بيرون ميزد!
چند شعر از بهمن نشاطي
گنبد کاووس
1
کو آينه؟ انعکاس را گم کردم
آلزايمريام حواس را گم کردم
من قاضي پروندهي بيمحکومم
سردستهي اختلاس را گم کردم
2
من عاشق اختلاس هستم چه کنم؟
ديوانهي اختلاس هستم چه کنم؟
با پوزش از اين که قافيه شد تکرار
يک شاعر بيحواس هستم چه کنم؟
3
با مهر به هم عرض ارادت بکنيم
اين قاعده را همه رعايت بکنيم
لبخند تعارف بشود رو در رو
از پشت به هم فقط خيانت بکنيم
4
شادي بزرگ بعد از اندوه شدم
در راه رسيدن به تو نستوه شدم
آنقدر زدم سنگ تو را بر سينه
تا_کوري چشم درّه ها_کوه شدم
5
گل در گل، بوي عيد بايد بدهم
روزي نو را نويد بايد بدهم
با اينکه هزار قفل بسته ست به دَر
من شاعرم و اميد بايد بدهم
6
درگير تناقضات حالي، شاعر
دارندهي جيبهاي خالي، شاعر
در خلوت غار خود به شعري دلخوش
پيغمبر امتي خيالي، شاعر
7
با ماست ولي به ما نمي پيوندد
از روزنه اي به ما فقط مي خندد
يک روز براي بدرقه مي آيد
آهسته درِ حيات را مي بندد
8
تا کي لب را به خنده اي وا بکنم؟
اندوهم را پيش تو حاشا بکنم؟
اي آينه، رخ مپوش از من، بگذار –
تنهايي خويش را تماشا بکنم
9
باران باران تب زمين را کم کم
باران باران درخت ها را خُرم
بي چتر قدم زدم، قدم تا خودِ صبح
باران باران چه مي کند با آدم؟!
10
لبريز شدم از او،جهان داد به من
شوقِ پرواز و آسمان داد به من
سرگرمِ خودم بودم در جوي حقير
درياي بزرگ را نشان داد من
11
با اهل تملق و ريا ضد هستم
در هجو دروغ نيز وارد هستم
بين خودمان بماند اينجانب هم
داراي تمام اين موارد هستم
چند شعر از
سيد ابوالفضل فخار گرگان
1
از راست به ناي و نالهها افتادم
وز چپ ته چاه و چالهها افتادم
من در پي عاشقي دلم آب شدهست
اين شد که پي پيالهها افتادم!
2
کار دل و کار عشق کاري شاق است
اما چه کند دل که به آن مشتاق است
لبهاي نگار و لب جام، اي گل سرخ!
ازجمله خطوط قرمز عشاق است!
3
مانده ز خزان پيش برشاخه چو برگ
يا ابر نه باراني و نه برف و تگرگ
در حالتي آونگي و در بيم و اميد
نه ميل به زندگيست مارا و نه مرگ!
4
من چشم به دستان پگاهي ندهم
يا دل به فريب هر نگاهي ندهم
تا دست خدا پشت و پناهم باشد
من تکيه به هيچ تکيهگاهي ندهم!
5
در تاريکي چراغ راهم: «چشمت»
سرسبزترين درنگاهم: «چشمت»
گفتند که: « زندگي ندارد ثمري»!
گفتم که نه دارد و گواهم: «چشمت»!
6
برگرده به جز بار مصيبت نکشم
مجنونم و نيست جز به عزلت کششم
از مزهي چارگانه در مطبخ عشق
جز تلخي انتظار ليلي نچشم!
7
چشمان تو تيرپرسشي در من کاشت
آنگاه چراغ عشق در کوچه گذاشت
برداشت خويش را بپرسم از تو
چشم از تو چرا نميتوانم برداشت؟
8
قسمت، نفسي به مردم مست نداد
جز مقبرهاي نمور و دربست نداد
از بس که به پاي مرگ طي شد شب و روز
يک فرصت عاشقي به دل دست نداد
9
گفتم تو زمين من آسماني هستم
انگورم و دست شاخهها در دستم
تو در پي خانههاي دربستي و من
دنبال شرابخانهاي در بستم!
10
اي دوست! چرا به کام من نيست جهان؟
ور نيست مرا، به کام پس کيست جهان؟!
با هرکه نشستهام چرا مست نبود
انگار که از ميکده خاليست جهان!
چند شعر از
محمدرضا فولادي، بندرترکمن
1
اظهار خُضوع و جاننثاري کرديد
انديشهي باغ را اناري کرديد
نفرين به شماها که در اين وانَفسا
در قالبِ شعر، پاچه خواري کرديد
2
تو بي خبر از عشق مني، اين درد است
اين تلخترين حالتِ باغي زرد است
تو با دگري خوشي و من با تو خوشم
اين آخرِ بد بياريِ يک مرد است
3
جايي نرسيدهاي که اطراق کني؟
يک چند نفس به بنده ارفاق کني؟
آرامتر اي عمرِ گرامي، آرام
قدري بنشين تا نفسي چاق کني
4
با سنگِ کنايهها سرم را نشکن
گلهاي سپيد باورم را نشکن
جلدِ قفست شدم خدا ميداند
پرواز نميکنم، پرم را نشکن
5
عصرِ چت و يکه تازي ماشين است
تسخيرِ فضا و خوشهء پروين است
شيخِ دهِ ما هنوز هم دغدغه اش
در خوب کشيدنِ ولاالضالين است
6
از گزميِ لبهات غزل مي خواهم
يک زلزله با چند گُسل مي خواهم
سر رفت از اين اشاره ها حوصله ام
آغوش گشوده ام، بغل مي خواهم
7
بشکن کمرِ سکوت را، گاه بيا
اين چند صباحِ مانده را، راه بيا
هي سازِ مخالف زدي و رقصيدم
بس کن دلِ بي قرار، کوتاه بيا
8
از طلعتِ خورشيدِ شما مايوسم
دلخوش به تلألوي همين فانوسم
درياي شما براي من دلگير است
من ماهيِ بيکرانه اقيانوسم
9
هر چند که خود شکسته و تنها بود
تا بود، دلم گرم و سرم بالا بود
در سفرهي هفت سينِ امسال، دريغ
يک عکس به جاي پدرم با ما بود
10
مي گفت برو، ولي کجا را، ميخورد
حساسترين نقطه صدا را ميخورد
حالا که به او رسيدهام ميفهمم
بيچاره فقط غصهي ما را ميخورد