آويختگي


سینما |

محمدصالح فصيحي

 

آويختگي، از جمله اسامي‌اي است که مثال هاي ديگري هم در سينماي ايران دارد. يک مصدر. مانند خفگيِ جيراني. شايد براي فرار از يافتن اسمي درست. اسمي که هم جذاب باشد هم جديد باشد و هم به تماميت فيلم بخورد. تماميت فيلمي که قرارست درباره اعتياد باشد. مسخره. خب که چه؟«گل هم بزني گريه‌ت ميگيره، استيلي.» شخصيتش، اينطوريست. يکي که معتادست به گل، بعد هم ميرود در جمع دوستانش و در حلقه ي گل و مل، خوش ميخواند برايش بلبل در مملکت گل و قل قل. آقا نه معلوم است کارش چيست و دردش چيست و درمانش چيست. نه تنها اين مشکل شخصيت اصلي است بلکه مشکل  ديگران هم هست، مشکل دوستانش هم. همه يک سايه اند. يک جمله. علي که شخصيت اصلي است اعتياد دارد و فقط حاضرست براي زيدش ترک کند گل را و اين را هم نميتواند. زيدش هم که بهترين زيد روي زمين - با زشت ترين چهره ي روي زمين که هزارتا گريم هم نتوانسته بر و رويي بدهد به اين دختر عملي - از دار دنيا فقط ميخواهد علي را ترک بدهد تا علي برگردد به خودش. انگار مثلا علي چه تحفه اي است يا چه کسي است که اگر برگردد به خودش خانه و خانواده اش ميشود گلستان. البته يلدا - يعني همين دخترخانم - تلاشي هم نميکند براي ترک دادن علي. کل تلاش او، خلاصه شده است در کل سردي-اداي دختران مدعي. قهر و سکوت و دوري. جواب نميدهد و سين نميکند و تهديد به رفتن ميکند. يکي نيست بگويد خب برو. اگر تمام رابطه رو علف بنا شده است و متکي است به سبزي که سياه ميشود، بعد قرمز، بعد خاکستري و دود، خب چرا هستي و ايستاده اي هنوز؟ علي مهم است يا کاري که ميکند؟ شايد بگوييد هر دو. درست. اما نبايد همان تلاشي که از سمت علي شکل ميگيرد، از سمت يلدا هم شکل بگيرد؟ اين دختر، چه چيزي براي ارائه دارد؟ خودش يک پارچه خانم است و از ناف آسمان افتاده است پايين، کل کارکردش در بودنش-وجودش خلاصه ميشود؟ وقتي نه اخلاقي دارد، نه افکاري، نه احساس خاصي، وچيزي، خب فرقت با يک ربات و يک عروسک و يک ناانسان در چيست؟ رو اين مورد هيچ دقيق شدني شکل نميگيرد. که فرض کنيم يک رابطه است و يک طرفش مرد است و يک طرفش زن، مرد - حتي با تعريفي پدرسالارانه - قرارست يک سري خدمات - اعم از احساسي، عاطفي، مادي مثلا - به خودش و زن بدهد، و زن هم. ولي وقتي زن - خصوصا در يک فيلم ايراني - چيزي نيست جز حرفش، و همين حرف هم در آويختگي تبديل ميشود به سکوت و سردي و تبديل شدن به دومين مادر - مادري که شما را از شخصيت تهي ميکند و برايتان امر و نهي ميکند و ميشود دومين قانون گذار خانه- رابطه - آن وقت اين اصلا شخصيتي هست که بخواهيم رويش صحبت کنيم يا بتوانيم درباره اش بحث کنيم؟ از آن سو اگر بخواهيم صادق باشيم، به زعم من، هيچ داستان ايراني اي نيست که بخواهد درباره اعتياد باشد و بهتر از برج سکوت حميدرضا منايي باشد. برج سکوت فقط درباره‌ ي اعتياد نيست، ولي اعتياد بخش اعظمي از رمان را در برميگيرد. يک مثال از نام گذاري همين برج سکوت است. رماني درباره ي دهه شصت، درباره ي حاشيه نشيني، درباره عشق، کار، و مواد، مواد، مواد، مواد مثلا، که نيامده اسمش را بگذارد خماري، يا خفگي، يا بيهودگي، يا چيزهاي ديگري چون آويختگي. برج سکوت برجي است که در جاي جاي و شايد بشود گفت هر روز اين رمان، در تن شخصيت-داستان تنيده است و ميپيچيد بهش تا به روزي که برسد بالاش و تن خودش را به تنهايي بکشد رو دوشش و ببردش آن بالا، تا خودش خودش را بگذارد براي کفتارها-لاشخورها. فارغ از دنيا. رها. درين مسير هم مدام درين فکر است که:«تو پيِ چي‌اي هان؟» پي اينکه ترک کني و دختره باهات خوب بشود؟ تازه تو سن‌ت از دختره کمترست و دختره ديگر دختر نيست و ازدواج کرده و طلاق هم گرفته يک بار و معلوم نيست کي و کجا باهم آشنا شديد، از چي هم خوشتان ميآيد، از چي بدتان ميآيد، ميخواهيد کجا برويد، چي کار کنيد، کارتان چيست، حرفه تان چيست، شغلتان چيست، دردتان چيست، لذتتان چيست... مضحک نيست که اوج روشنفکريتان تان اين باشد که فرستاده ي گري مور را پخش کنيد و بعد چت کنيد؟ بعد بگوييد عجب موزيک قشنگي. خود گويي و خود خَندي، عجب مرد هنرمندي. لابد چهارسال هم توقيف بوده اي. با ديالوگ هايي که نه تنها براي شخصيت ها مزخرف است، بلکه بدتر از آن نوع بازيگرداني هم هست. و هم فيلمبرداري. آن صحنه هاي شعرخواني و نورپردازي چه بود؟ مثلا ميخواستي فيلمت را هنري کني؟ نهايت هنري که مهم است بکني، اين است که از خودت هنر در نکني؛ دلقک! خب ممکن است هم بگوييد که آويختگي قرارست درباره اين باشد که يکي اعتياد دارد و يکي ديگر - لابد در نقش کهن الگوي منجي-الهه - قرارست به او کمک کند در ترک کردن. حتي اگر يکي واقعا اعتياد داشته باشد، و حتي اگر ديگري واقعا بخواهد کمک کند. خب در قدم اول اينکه يک رولي که ايشان ميدهد تو ريه هاي جوانش، براي يک روزست و بيشتر نميکندش معمولا، و آدمي که با همين يک، دو، حتي سه-چهار رول برود جلو، اينقدر خل و چل نميشود. که بخواهد داد و هوار راه بيندازد يا بخواهد کلي فکر و خيال کند و آخرش به خودکشي برسد. شايد بگوييد ممکن است و من هم ميگويم قبول، ممکن است. ولي آيا از خودتان نميپرسيد که چرا و براي چه افکار و خيالات برش ميدارد اينقدر؟ چرا - با فرض هنري بودن صحنه هاي ذهني پدرش - پدرش را ميبيند و پدرش آوازهاي مثلا آلترناتيو ميخواند؟ فقط چون دوستش داشته پدرش را؟ دوست داشتن دليل اين ميشود که پدر بشود شاعر يا منتسب به شعر و شاعري در ذهن؟ آن هم پدري که پشت لوکوموتيو نشسته - دقت کنيد، لوکوموتيو، و نه قطار - و چشمها و دست و پاهايش را از دست داده است و خودش مانده و يک روح مازاد. و چيزش هم لابد رفته تو اين دست اندازها. بعد عقب وايساده و گفته الان ديگر دارو نميشود خريد - آخر نويسنده ي گرامي نقد نقادانه اي هم دارد به تحريم داروها - پس برويم تو خط ترياک. ترياک. يک جنس سرمايه داري. بزنيم بر بدن. و چون مادر گرامي مشغول کار بوده در بيرون خانه، اين علي بوده که بساط سيخ و سنگ و وافور و نعشه بازي پدر را فراهم ميکرده و خودش هم يواشکي ميکشيده، به اين دليل مبرهن-مزخرف که پدر کورست و نميبيند. اما خب ما که ميبينيم. ميبينيم که نه تنها کارهاي علي برايمان سطحي است - سطحي پردازش شده - بلکه رفتار دوستان دورش هم همينست و کل کاري که ازشان ميبينيم اينست که کي برنامه خالي کنند براي مواد. و يکي نيست بپرسد اقلا از کجا پول مواد را فراهم ميکنيد؟ خودتان تو کار کشت ايد يا آشنا داريد يا... چطوري است؟ چطوري است که ميرسيد به خودکشي؟ ميخواهيد فيلمي اخلاقي-تنبيهي بسازيد؟ آخر و عاقبت آسمان و دود و جواني را نشان دهيد؟ با همچه فيلمي؟ شايد بهترست خودتان اول تحقيق کنيد يا حتي امتحانش کنيد و بعد بياييد ماها را موعظه کنيد. البته اگر بعدش گريه تان نگرفت و اور نزديد و بقيه نگويند:«فاتحه!»

 

 

کاناپه

کاناپه، فيلم توقيفي کيانوش عياري، که سال 1395 ساخته شد و توقيف بود و ماند تا 1403 که نسخه اي ازش در يوتيوب منتشر شد و پخش شد و همچنان توقيف بود و هست به اين دليل مقدس و موجه که چرا بازيگران زن، در صحنه هاي داخلي خانه، از کلاه گيس استفاده کرده اند و روسري و چادر و شال و اينجور چيزها به سر و رو و گردن ندارند در خانه شان. عياري پيش ازين نيز فيلم ديگري ساخته بود به نام خانه پدري، که آن نيز به دلايل-بهانه هاي مختلف يا مجوز نميگرفت يا ميگرفت و رو پرده ميرفت و پس از مدت کوتاهي دوباره از پرده پايين ميآمد و پايين نگه داشته ميشد و ديگر بالا نميرفت. شايد هم به اين دليل که بخش اعظمي از سينماهاي کشور دست در دست حوزه هنري دارند. يک کاسه ي داغ تر از آش. که به نظر برادر بزرگ نايبمان، حوزه هنري و دانشگاه فرهنگيان، از جمله سازمان ها و اداراتي هستند که راهگشاي آينده ي پرنور ما هستند و اميد همه به همين جاهاست: «مدرسه دامداري شده، بازار کار چرخ گوشت - بهرام؛ بشنو.» و البته همين کاناپه هم به دست تهيه کننده اي ساخته ميشود به نام محمد امامي، که پرونده هاي اخلال و فسادش در بانک سرمايه و صندوق ذخيره ي فرهنگيان، همچنان در تارک سيستم نوراني ميدرخشد، مثل جزايري، کرباسچي، و باقي فک و فاميل و دوستان و حضار و آشنايان.

کاناپه تلفيقي است از هنر ساده و سادگي هنري، شايد اين تعبير خوب نيست، از اول: کاناپه ترکيبي است از داستان و بي داستاني، از مسخرگي و مهمي، از نقدکردن فضاي فکري جامعه و از آنسو، پروبال دادن به همين فضاي فکري جامعه. فضايي درگير کليشه و خرافه و سنت - هميشه. فضاي يک خانواده، که از قضا سه دختر بزرگ به کوچک دارد، و خب صحنه هاي تو خانه را هم که گفتم، حجاب سري توش نيست و ندارند، و از قضاتر تمامي اين دختران، باهم ديگر، کارکردي هم درون اين فيلم ندارند. يکي قرارست ازدواج کند و اهميت پيدا ميکند. خب قبول. اما دوتاي ديگر بود و نبودشان يکي است. تنها کارشان در يک ساعت و چهل دقيقه ي فيلم، يکي اينست که صحنه ي انداختن گل درون سطل آشغال را يکيشان ميبيند، و آن يکي هم ميآيد و پارچه ي مبل را رنگ ميکند. همين دوتا کار را انجام ميدهند و از آن‌ور در غالب غالب صحنه هاي فيلم، ما چهار زن را روبرويمان داريم. اين چهارزن، چه کارکردي در فيلم دارند؟ يکيشان مادرست و تاثيرگذارست. يکيشان دم ازدواج است و قبول. دوتاي ديگر اما هيچ کاري نميکنند. هيچي. در اينجا حتي ازدواج دختر بزرگ هم اهميت خودش را از دست ميدهد وقتي در مواجهه ي با مسئله ي  «حرف مردم» قرار ميگيرد. حرفي که - مضحک اينجاست - از بزرگ به کوچک اين خانواده به آن باور و اعتقاد دارند. به اينکه شما رفته اي سر کوچه تان و يک دست مبل نو را ديده ايد که بغل سطل زباله است. بعد فکر ميکنيد که اين بهتر از آن مبل راحتي تو خانه تان است، براي همين يکي ازين مبل ها را ميآوريد تو خانه و از همان اول دعوا و بحث شروع مي‌شود تو خانه، که اين کر و کثيف است و معلوم نيست براي کي و چيست و مگر ما گداييم يا چرا عرضه نداري پول يک مبل را دربياوري و بعد اين تمام ميشود، اما وقتي که خواستگار دخترتان ميآيد به خانه تان، ميفهمند و ميفهميد که اين، مبل آن ها بوده که انداخته بودند بيرون و حالا شما آن را آورده ايد درون خانه تان. خواستگار هم همسايه ي يک کوچه آن‌ورترتان هست. حالا همين مسئله اي که ميتواند به راحتي تمام شود و حل و فصل شود، از سوي دو خانواده آنقدر کش داده ميشود که غالب زمان فيلم را پر کند. کش دادني ازين جنس که آبرويمان رفت يا آن ها بدبخت-بيچاره اند و واي همه فهميدند و اين ها وصله ي ما نيستند و حرف و حرف و حرف. خودت را بينداز در هزار دردسر. از خود پيرت تا بچه ي کوچک و جوانت. همه تان دامن ميزنيد به اين حرف. خب، شايد که اين در نظر عياري نقد باشد. اما از آن‌سو همين افراد خانواده، در مواجهه با رفتار و گفتار ديگران، چنان روشنفکر ميشوند، که نگو و نپرس. اينطوري که رفتار مادره چه ربطي به پسره دارد؟ يا باباهه پشت زنش را نميگيرد چون لابد طرفدار حقيقت است. يا مامان دختره وقتي از مادر داماد بدش ميآيد، اين ناخوشايندي را به پاي داماد نمينويسد و ازين دست قضايا. که انگار نه انگار اين جا همه تان از حرف و لغت ميترسيد و دم به آتشش ميدهيد و اما جلوش تماماً متناقضيد. بعد از آن‌سو اگر مسئله ي ما، اين تناقضات است، و برايمان اين مهم است که اين مشکلات کليشه اي در فرهنگمان حل شود، هزارتا مورد بزرگتر از اين هم هست و هم حتي هنري تر از اين، که بتواند بار يک فرهنگ را به دوش بکشد و بخواهد ميانجيگري کند ميان نقد-ملت. نه يک مبل-کاناپه ي قراضه. و نه يک مرگ بي دليل و ساده، در انتهاي فيلم. به استعمال مرگ در پايان فيلمهايتان معتاد شده‌ايدها! چقدر فيلم ايراني ميشناسيد که تهش به مرگ منتهي ميشود؟ از متري شش و نيم و برادران ليلا و درباره الي گرفته، تا ماهي و گربه و هجوم و سريال هايي چون هشت و نيم دقيقه و زير تيغ. روندي که منافي واقع گرايي نيست اما در معني تام واقع گرايي هم نيست. دليل نميشود که هرچقدر مرگ و مير و درد بيشتر باشد، آن فيلم هم واقعي تر باشد. واقعيت را تمامي اجزاي يک فيلم در درون ساختار و فراي از ساختارش تعيين ميکند. چه بسا که فيلمي چون آليس در سرزمين عجايب، چارلي و کارخانه ي شکلات سازي، يا کتابي چون کافه ي خيابان گوته، يا در مثالي غريب تر، رمان وضعيت بنفش، هزارهزار بار واقعي تر از انبوهه ي سريال هاي ايراني باشد. که همين‌طور هم هست. چون منطق را رعايت ميکند حتي در فضايي که بي منطقي حکمفرماست به ظاهر. بي منطقي اي که در آن ميشود از جيب معلمان يک مملکت زد و خورد و برد و بعد بيايي در دستگاه مثلا فرهنگي کشور و براي سينمايش پول خرج کني - عين امامي. يا بيايي و از پدرسالاري - در خانه پدري - و يا حجاب اجباري - در کاناپه - بگويي و توقيف شوي و ژست معترض-انتلکت بگيري و مدتي بعد بروي و براي شبکه ي يک، ساعت ده شب، سريالي بسازي به نام 87 متر - يعني عياري. و برايت هيچ فرقي نداشته باشد خر و خرما و آش و جاش و کاسه و هرچيزي که کمي پيچيدگي برايت دارد: اصل پول است و سود. خب باشد:« طناب دار گرده، آسياب به نوبت!»