باغ وحشي به وسعت کره زمين


یادداشت |

فرشيد مصدق

 

 اگر نيويورک در پنجاه سال پيش باغ وحشي تمام‌عيار براي سيستم سرمايه‌داري بوده است، بي‌ترديد امروز اين ويروس ناعادلانه براي تقسيم فقر عادلانه تمام زمين را فرا گرفته است. واژه گناه از کجا مي‌آيد؟ شايد از دين! اما پرورش چنين جريان فکري‌اي خطرناک‌تر از اين واژه است. پرورش افکار وحشيانه‌اي که جهان را بلعيده و ديگر توان مبارزه با آن در هيچ انساني وجود ندارد. مکانيزم سرمايه‌داري چنان قتل عامي به راه مي‌اندازد که حتا بوي جنگ هم نمي‌دهد و شگفتي در آن است که همه آدم‌ها به‌اندازه قواره‌ آگاهي خود در آن نقش دارند.

اين جنگل انساني از پايين‌ترين قشر اقتصادي جامعه تا کارتل‌ها و بزرگ‌ترين سرمايه‌داران جهان را آلوده کرده است و به نظر مي‌رسد راه فراري وجود ندارد جز خودکشي به دست ناشرين انديشه و روشنفکرهاي بي‌بخار زمانه.

«جري» در اين جنگل و باغ وحش به بن‌بست رسيده است و «پيتر» احمقانه زندگي مي‌کند. و شايد اين تصوير بدبختي و خوشبختي ساده‌ترين و ابلهانه‌ترين نگاه به جهان امروز باشد. اما اين همه ماجرا نيست. جهان دچار سردرگمي بزرگي شده است که ديگر نمي‌توان راهي منصفانه و عادلانه در آن پيدا کرد. از انقلاب‌هاي متفاوت و گوناگون و دگرگوني‌هاي رفرميست هم کاري بر نمي‌آيد. حتا همه آن چيزي که به نام شرق مي‌شناسيم نيز آلوده شده است. اين طاعون مدرن، روزي باقي‌مانده معرفت جهان را نيز با خود به مرگ انسانيت مي‌کشاند.

پس راه نجات کجاست؟ آيا هنر ادبيات يا تئاتر مي‌توانند با آگاهي‌بخشي و نفوذ در قلب بازماندگان اندک جهان راهي براي رهايي بيابند؟ عصيان «جري» براي چيست؟ عدم ارتباط و گفت‌و‌گوي انسان‌ها؟ جداسازي آدم‌ها با ميله‌ها، نرده‌ها، خانه‌ها و سرمايه‌هاي متفاوت؟ تفاوت انسان و حيوان در چيست؟ بي‌شک در فهم و انديشه. اما آنکه ناشر است و کتاب مي‌خواند، آنجا که پاي «مالکيت» پيش مي‌آيد، به خشم مي‌آيد و ناخواسته دست به قتل مي‌زند. اين پايان تراژدي مدرن امروز هم هست. حتي اگر ادوارد آلبي آن را پنجاه سال پيش پيش‌بيني کرده باشد. سرنوشت «جري» شبيه سرنوشت «هوگو» در «دست‌هاي آلوده» ژان پل سارتر است. با دو تفاوت عمده جريان فکري «آلبي» و «سارتر». سيستم سرمايه‌داري نيويورکي و حزب کمونيست اگزيستانسياليستي. جالب است که هر دو جريان به بن‌بست رسيده‌اند و خودکشي مي‌کنند. اما شهامت خود کشتتن را ندارند. همانند «طعم گيلاس» کيارستمي. روز روز است و شب شب. چرا مي‌خواهيد شب را مثل روز روشن کنيد؟ شب بايد شب بماند و تاريک. در شب ستاره‌ها و ماه زيبا ديده مي‌شوند و شب زشتي‌هاي روز و جهان را پنهان مي‌کند. در شب دزدها راحت‌تر به کارشان مي‌رسند و معمولن نويسندگان و شاعران و هنرمندان در شب با آرامش خلق مي‌کنند. شب خلوت‌تر است و رفتگران در شب کثافت‌هاي روز را پاک مي‌کنند. و تئاترها در شب تماشاکنان بيش‌تري دارند. بگذاريد حد کم شب شب بماند.

 

اجرا

کاش من آخرين تمرين اين نمايش را بدون گريم، نور، طراحي صحنه و لباس نديده بودم. تنها از اين منظر که تماشاکنان يک تئاتر تا چه اندازه مي‌توانند در بازي بازيگران تأثير بگذارند. اين يک بعد عميق در فضاي ديداري يک نمايش است. مي‌گويند تئاتر با دو عنصر بازيگر و تماشاگر شکل مي‌گيرد و ديگر عناصر پديد‌آورنده آن (تئاتر) آن‌قدر نقش نخواهند داشت. البته اين يک نظريه است. اما آنجا که بازيگر تحت تأثير نگاه تماشاکن دچار نمايش توانمندي‌هاي ناشيانه و نمايش بي‌ربط قدرت بيان، بدن، حرکت و استايل‌هاي فيگوراتيو خود گردد، بيراهه مي‌رود. پرسش بنيادين اين است: يک نمايشنامه آمريکايي يا اروپايي يا روسي را در ايران يا يک کشور آفريقايي يا عربي با زبان‌ها و ادبيات ترجمه و فرهنگ‌هاي متفاوت چگونه بايد ساخت و اجرا کرد؟ آيا پارازيت‌هاي زبان، فرهنگ و رفتارشناسي شخصيت‌هاي نمايشي در باورپذيري فرم و محتوا خدشه‌اي وارد نمي‌کنند؟ آيا تعديل يا بومي‌سازي جغرافيايي صدمه‌اي به اصل اثر وارد نمي‌کند؟ آيا وفاداري به کل اثر امکان‌پذير است؟ آيا فاصله‌ها و خلاهاي فرهنگي، اجتماعي و سياسي نيروهاي بازدارنده براي درک اثر نيستند؟ با اين وجود مي‌پذيريم که يک فرهنگ مشترک جهاني وجود دارد و شناخت آثار جهاني با ديدگاه اين فرهنگ مشترک رخ مي‌دهد و کارگردان با اين آگاهي وارد مرحله صافي ذهن و نگاه خود به اثر مي‌شود. او تلاش مي‌کند که نگاه و انديشه خود را در اثر تعميم دهد.

و بنا به همين دليل است که آثار جهاني مي‌توانند در هر جاي جهان اجرا شوند. تعميم‌پذيري و تطبيق جهان نمايش با جهان امروزين تاريخ و جغرافياي کارگردان. زماني که يک بازيگر در يک تئاتر فرصت زماني بيش‌تري براي بازي دارد، بي‌ترديد فرصت بيش‌تري براي ارائه ابعاد مختلف شخصيت (کارآکتر) خواهد داشت و اين به آن معناست که کشف و حلول کارآکتر در او نفوذ و نتيجه ارائه قدرتمندتري رخ مي‌دهد. اما در اين اثر بازي «جري» به عمق و فاجعه و فروپاشي يک انسان به‌بن‌بست‌رسيده نمي‌رسد. بازيگران اگر تلاش نکنند خارجي باشند و از بازي‌هاي دروني به واکنش‌ها و کنش‌هاي احتمالي بيروني دست يابند، سريع‌تر و آسان‌تر به کارآکترها نزديک مي‌شوند. طراحي صحنه کمي عقب از تخيل تماشاکنان است و نور که مي‌توانست عمق وسيع‌تري به طراحي صحنه ببخشد و بر وحشت تدريجي اثر و سايه‌روشن‌ها و کنتراست‌ها ياري رساند، درگير روشنايي صرف مي‌شود. چشم‌هاي درخت‌ها کمکي به بازنمايي يک نگاه سورئاليستي نمي‌کند و کارآکتر اضافه‌شده دختر در درخشنده‌ترين برداشت، رؤياها و خيال‌هاي ازدست‌رفته ارتباط‌هاي انساني است که نياز به گفت‌و‌گو دارند؛ ولي زبان گفت‌و‌گو ندارند. اما نمايش فارغ از همه اين کميت‌ها مي‌تواند با تماشاکنانش صادقانه ارتباط برقرار کند و در اين فاجعه تغيير ذائقه تماشاکنان از سوي سينماي مبتذل و موسيقي بي‌هويت و سريال‌هاي بيهوده گامي به سوي جذب مخاطب بردارد. هايدگر اعتقاد دارد که فاصله آدم‌ها بُعد مسافت نيست. گاه ممکن است شما با يک نفر يک متر فاصله داشته باشيد. اما فاصله طبقاتي، اجتماعي و عقيدتي شما صدها کيلومتر باشد. در اين رهگذر آنچه که شما را جدا مي‌کند، دين يا فرهنگ نيست. بلکه نوع تفکر و انديشه شماست. وجود دختر به‌عنوان کاتاليزور دو شخصيت و قدرت شنوايي رؤياهاي آن دو است. ميزانسن‌هاي دقيق، بيان درست و درک موقعيت نمايشي از سوي کارگردان اثر را ديدني مي‌کند. با اين تفاسير، توليد و ارائه تئاتري براي تماشاکنان ايراني دشوار به نظر مي‌آيد؛ اما چاره‌اي نيست. آثاري از اين دست بايد توليد شوند. اما جداي از همه اين نوشتار، اينکه استاد جواد پيشگر پس از سال‌ها دوري از تئاتر با شجاعت تن به سختي‌هاي توليد تئاتر سپرده است، بي‌نهايت ستودني و سبب افتخار اين سرزمين است. باشد به روزگاري که صداي عشق و مهرباني و انديشه ناپيداست، ما همه راستي و صداقت تئاتر باشيم.