ادبیات


شعر و ادب |

شعر تازهاي از

ريحانه دانشدوست، گرگان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بدنم سنگر است و در همه عمر

تير در تير را سپر شده است

آخرين پادشاه سلسله‌اي‌ست

که پس از جنگ بي پسر شده است

بعد آشوب سخت نازي ها

حسرتي بر دل بشر شده است

در دل کوره‌هاي انسان سوز

زنده مانده‌ست و بيشتر شده است

«زنده ماندست کودکي نارس»

دشمناني شريف‌تر از دوست

دوستاني فراتر از دشمن

مثل يک ضربه‌ي بدون صدا

رخنه کردند در شقيقه‌ي من

تا در اين ايده‌ي مدرن شدم

برج سختي از آتش و آهن

و تمام هراس من اين شد

زنده باشم درون گور و کفن

«زنده اي که نمي کشيد نفس»

مار در مار آستين‌هايم

گره مي‌خورد و خط ممتد شد

صفر در صفر احتمالاتم

لرزه افتاد و ناگهان صد شد

قصه‌گو قصه‌هاي تازه نوشت

اولش خوب و آخرش بد شد

پنجه در پنجه‌هاي مرگ شدم

ساعت از وقت زندگي رد شد

«بس که رنجيدم از کَس و ناکَس»

بدنم آب‌هاي آزاد است

نفسم گردباد تورنادوست

هرچه سلول در وجود من است

همگي از نژاد تورنادوست

سرزمين‌هاي فاتح سخنم

حاصل اتحاد تورنادوست

قطبي از دردهاي يخ زده‌ام

نقطه‌ي انجماد تورنادوست

«بدنم قد کشيده در اطلس»

در زني که جهان ورق مي‌خورد

و در اين داستان پناهي داشت

مرد در انحصار زندانش

کت و شلوار راه راهي داشت

مرد پايان نابرابر بود

مرد آزادي سياهي داشت

زن نوشت و نوشت و مي‌دانست

شعر پايان اشتباهي داشت

«بدنم را به شعر دادم و بس»

 

 

 

 

 

 

 

 

سرو شمالي

سيده مريم ميراحمدي، گرگان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مي‌رفت که از محال خالي بشود

يک بوته‌ي ياس روي قالي بشود

او خواست که در هجوم اين باران‌ها

تب‌دار‌ترين خوشه‌ي شالي بشود

هر بوسه‌ي در ريشه‌ي خود را بلعيد

تا سبز شود، سرو شمالي بشود

بغضي که خراش بر درختان مي‌شد

مي‌رفت که هر شاخه زغالي بشود

مي‌ريخت درون کوره‌ي دلهره‌ها 

تا صيقلي از مرد سفالي بشود

اين سايه‌ي سرد آمده تا خورشيد

افسانه‌ي در حال زوالي بشود

آغاز تويي که در شروعت ماندم 

حيف است که اين جمله سوالي بشود

 

 

 

 

چند ترانه از

داريوش جليني، گرگان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(1)

خالي نکن دستامو از دستات

من بي تو درگيرِ شب و دردم

با تو پر از اميد و خورشيدم

دور از تو يه کولي شبگردم

دنيا نباشي سخت بي رحمه

از هر طرف آوار مي‌باره

راهِ گلو رو بغض مي‌گيره

دستاي بدبختي توي کاره

بُغ مي‌کنن گنجشکاي کوچه

پيشِ چشام دنيا سيا[ه]مي‌شه

کُلِ تنم يخ مي‌زنه اما

دستام مثِ يه گولّه آتيشه

دق مرگ مي‌شن چشم هام وقتي

دنبالِ تو توو کوچه مي‌گردن

عکسات مي‌شن سوهان روح من

وقتي نباشي عکسا نامردن

اندوه جا مي‌گيره توو خونه

سرگرمي‌ام سردرگمي مي‌شه

مي‌خوام ازاين دردا فراري شم

امٌا مگه اين قلب، حاليشه؟

آلونکي از غصٌه مي‌سازم

وقتي نباشي اونجا مي‌مونم

وقتي نباشي شعرامو تنها

من واسه‌ي گنجشکا مي‌خونم

شايد که اونها زودتر از من

گفتن بِهِت بي تو چقدر سردم

اي کاش دستات مالِ من بودن

من بي تو تصوير غم و دردم

(2)

مثِ گنبداي کاشي روي سقّاخونه‌هايي

مثِ يه وقفه ميونِ طپشِ ثانيه‌هايي

حرفات از جنسِ بهاره توو سياهِ اين زمستون

پُري از وسوسه‌‌ي قدم زدنها زير بارون

همه جوره پا به پامي توو شباي پُر هياهو

توي پسکوچه‌ي خالي توو شلوغيِ خيابون

مثِ يه شعبده بازي که توو آخرين نمايش

راضي کرده آدما رو به عبادت ، به ستايش

جنست از هر چي که باشه واسه من يه کيميايي

تو مثِ يه انقلابي، مثِ لحظه‌ي رهايي

طپشِ نبضِ تو انگار جاريه توو شعراي من

مثِ رنگِ صورتي ميونِ خوابِ پريايي

مثِ يه گناهِ نابي واسه فرزنداي آدم

که دلا رو راضي کرده به يه خلسه‌ي دمادم

از تبارِ عاشقايي از هواي دل‌سپرده

مثِ اون خيالِ خامي که دل از هرکسي بُرده

واسه تو فرقي نداره ماهِ چندمِ بهاره

تو که باشي آفرينش بهتريناشو اُورده

(3)

سمت عرياني آهنگ خودم لغزيدم

تم موسيقي روحم دو سه خط فرياد است

من به دور شبح زنجره‌ها مي‌چرخم

کوچه انگار نگاهش کر مادرزاد است

منطق حنجره‌ها گوش به فرمان تو اند

چه لباسي تن آهنگ دلم مي‌کردي

کاشکي همقدم خاطره‌هايم بودي

تو که مثل دل من زمزمه‌اي ولگردي

عقربه لحظه‌ي رفتن  به تکاپو افتاد

ساعت از تندي رفتار خودش مي‌ترسيد

من کم‌رنگ شده دل به غروبت دادم

به همان شعر که هرگز به نگاهت نرسيد

مثل دلدادگي شاعر گم در تبعيد

احتمال خفگي در دل ايمانم بود

ترس کم بودن تو در هوس خانه‌ي من

همه دلواپسي حسرت پنهانم بود

سبز بودم که زمستان شد خشکيد تنم

سبز بودم که در آغوش تو .‌‌..

ايمانم کو؟

در دلم سبزي صد حادثه باقي مانده

ريشه‌ي سبز دلم, حضرت عصيانم کو؟

انفرادي شد و در کنج دلم جا خوش کرد

هر چه کم بود در انگيزه‌ي آفت زده‌ام

فکر بوسيدن بي‌ترس تو در آزادي

شده طاعون و زده بر دل حسرت زده‌ام

عشق واگير تو آواي قشنگي ...

اي کاش

کاش فتواي شکست غم من را بدهي

يا که تکثير کني مزمزه‌ي عشقم را

خبر بي کسي ماتم من را بدهي

 

(4)

تموم شب ماهو بغل مي‌گيره

دختر آرزوي ناشکفته

سنگ صبوري نداره توو دنياش

راز دلش رو به کسي نگفته

مي‌چکه مهتاب روو چشاي خيسش

دنياي اون هميشه سوت و کوره

پا نمي‌ده به عاشقانه بودن

عاشق عشقه اما باز صبوره

دلش رو مي‌بنده با بافه‌هاي

مهتاب تابيده به آرزوهاش

پياله‌ي چشاشو پر مي‌کنه

از هوس ديدن جستجوهاش

پر مي‌کنه دستاشو از نور ماه

اکسيژن ماهو نفس مي‌کشه

وقتي‌که ماه مياد توي آسمون

از همه دنيا ديگه دس مي‌کشه

دلش مي‌گيره توو شباي ابري

دوري ماه واسش عذاب آوره

اينکه بايد ماهو ببينه هرشب

واسش يه جورايي مث باوره

يه تاب مي‌بنده روو هلال ماه و

عشق واسش زنده مي‌شه شبونه

کوچه‌هاي درختي محلّه

پر مي‌شه از قشنگي زمونه

دختر آرزوي ناشکفته

مثل يه درياچه بدون موجه

شبايي که ماه توي آسمون نيس

با خاطراتش هميشه توو اوجه

 

(5)

تو را دوباره درون خودم سفر کردم

تو را دوباره شنيدم...

چه آه غمگيني!!!

چقدر روزنه از من به نور مي‌تابيد

چقدر نوحه شدم در فضاي آئيني

براي آنچه معلق درون چشمت بود

هزار مرثيه را در خودم رفو کردم

براي درد خودم ناله‌اي تراشيدم

هواي عشق براي تو آرزو کردم

تو حصر بين دو آئينه‌اي و هر لحظه

تواني از ابديت براي خود داري

تقاص هر نفست سنگسار با عشق است

درون اين همه آوار، مثل ديواري

تو در تلاطم انگيزه هاي بي‌خوابي

به شب دوباره پلي با نگاه خود بستي

نفس کشيدم و ديدم خيال تو پژمرد

نفس کشيدي و با من به خواب پيوستي

مسافر شب بي‌اعتنائي‌ات بودم

درون دلهره هايم نگاه سبز تو بود

چقدر شعر نوشتم که مال من باشي

به جاي قافيه هايم صداي نبض تو بود

صداي زنجره ها را به خواب مي‌ديدم

براي با تو شکفتن بهار نارس بود

نمي‌شد از تو بگويم، صداي من مي‌مرد

نمي‌شد از تو بگويم، هواي من گس بود

 

 

 

 

غزلي تازه از

محسن خسروي کتولي، عليآباد کتول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از دلم پا پس کشيدي بارها، اين بار، دست

هرچه را بردي ببر امّا فقط بگذار دست

روي دستانم ببين افسوس دستان مرا

جاي مويت مي‌کشم بر روي گندمزار، دست

دست من هرگز به گنج سينه‌ات راهي نبرد

داشت در اين ماجرا از بخت بد يک مار، دست

گاه دستي مي‌رود در خمره‌اي شيرين فرو

گاه بيرون مي‌زند از توده‌ي آوار، دست

هرکسي را مي‌شناسم ناشناسي مي‌کند

دارد  اکراه فراوان، مي‌دهد دشوار دست

صبح يک روز آمدم ديدم دلم در سينه نيست

مطمئنّم داشتي در سرقت تالار دست

مثل آن کاجم که باد انداخت من را روي تو

تو تکان خوردي و گفتي از سرم بردار دست!

 

 

 

 

 

 

 

پرتقال خوني

عارفه آژخ، مينودشت

 

پيرمرد فرتوت و ميانسالي در ميان مزرعه کوچک و کلبه چوبي اش نشسته بود.

عماد هيزم‌ ها را تکه تکه مي‌کرد و کنار مي‌گذاشت.

عماد خسته شده بود آهي بلند کشيد و عرق از پيشاني برداشت.

هواي سرد و مه آلود سرما را به جان پيرمرد و عماد انداخت بالاخره دست از کار کشيد و کنار پيرمرد نشست‌.

پيرمرد صداي اش را صاف کرد و به حرف آمد.

عماد که خسته و گوشه گير به درختي تکيه کرده بود و به فکر فرو رفته بود اصلا حواسش به گفته هاي پيرمرد نبود.

پيرمرد گفت: عماد پسرم !

امروز حسابي خسته شدي و کار کردي فردا نوبت هرس درخت هاست.

پيرمرد دوباره گفت: عماد جان.

اما فايده اي نداشت نمي‌دانم به چه چيزي فکر مي‌کرد که پريشان بود و حواس پرت. پيرمرد فرياد کشيد پسرک مگر با تو نيستم ؟

از بس صدايت کردم و حرف زدم نفسم بند آمد معلوم هست کجا سير ميکني ؟

عماد به پته پته افتاد که، من من داشتم و ديگر هيچ نگفت.

پيرمرد گفت: خدا بخير کند که هنوز عاقلي اگر ديوانه بودي چه ميشد و رفت.

عماد به رفتن پيرمرد خيره ماند و بعد کمي تامل نشست.

دست هايش يخ زده و قرمز بود مدام ها ها مي‌کشيد تا گرم شود.

نگاهي به هيزم ها کرد و ديد هيزم هايش را براي بخاري هيزمي نبرده مشغول شد و يه دسته از آنها را به زيربغل زد و حرکت کرد به سمت کلبه چوبي.

عماد از سماور قديمي يک استکان چاي لب سوز براي خودش ريخت نعلبکي گل سرخ و دو حبه قند کنارش گذاشت.

همينطور که استکان و نعلبکي را در دست داشت پيرمرد آمد.

گفت: پسرجان اينجايي !

عماد سرش را به آرامي تکان داد و مشغول خوردن چاي شد.

پيرمرد با صداي خسته گفت: زندگي کن و نگذار حسرتي بر دلت باقي بماند.

عماد خنديد و با اشتياقي که چاي اش را مي خورد کنار بخاري هيزمي نشسته بود.

پيرمرد قصد داشت فرصت ها و زندگي کردن را به عماد يادآوري کند گرچه پيرمرد فرتوت انگار حسرت هايي داشت که تلنگري به عماد جوان زد.

پيرمرد آرام آرام مي رفت و شعري زمزمه مي کرد.

در ايام جواني و مجال زندگاني/ که فرصت اندک است و مي تواني

به وقت پيري و اندک اشتياقي  / که ديگر نيست فرصتي و زندگي و‌ زماني

عماد از کلبه بيرون آمد و زمزمه هاي پيرمرد را شنيد. عماد پسرکي جوان بود که فکر مي‌کرد فرصت هاي زندگي بسيار و تمام نشدني ست. پيرمرد از عماد خواست تا درخت هاي اطراف کلبه را هرس کند پيرمرد هم به عماد کمک مي‌کرد.

عماد منتظر بود تا از پيرمرد بياموزد، پيرمرد شاخه يک درخت را در دست داشت و رو به عماد گفت: زندگي کن و نگذار حسرتي بر دلت بماند پسرم.

عماد گفت: مگر شما حسرتي در دل داريد؟

پيرمرد نفسي عميق کشيد و لبخند زد. آنها با هم مشغول هرس درختان بودند.

پيرمرد سعي مي‌کرد به عماد يادآوري کند و بياموزد که هر چيزي در اين زندگي زماني دارد و اگر از فرصت هاي پيش آمده استفاده نکند بعدها به ناچار حسرت اش را در دل نگاه خواهد داشت.

پيرمرد با لطافت و حوصله بسيار مشغول کارش بود و عماد فقط به فکر پايان رساندن کارش بود. پيرمرد گفت: درس بعد اين است که عجله و شتاب نکني !

درخت هاي بسياري نزديک کلبه وجود داشت درختهاي خرمالو، انار، پرتقال، گلابي و..

هواي پاييزي و گرگ و ميش آن لحظه سوز و سرما را با خود داشت.

پيرمرد و عماد دست از کار کشيدند و قصد استراحت داشتند آنها در نزديکي کلبه ميان باغچه ي گل و بوته ها و درختان نشسته بودند.

عماد نشسته بود و از عطر خوش شکوفه نارنج لذت مي‌برد پيرمرد فرتوت يه شکوفه نارنج چيد و به عماد گفت: ديدي پسرم؟

فرصت هاي زندگي درست همين گونه است به قدر حس کردن و عبور کردن و بس.

عماد گفت: کاش قدري بيشتر بودنند ...

پيرمرد گفت: هر چيزي در اين زندگي وقت مشخصي دارد و زمان تمام شدني ست.

عماد به فکر فرو رفته بود و آرام آرام قدم برداشت به سمت کلبه چوبي.

که باران نم نم شروع به باريدن کرد و زمين خيس شد عماد به اطراف اش نگاه کرد در جاي اش ماند و دست هايش را به زير باران گرفت.

قدم هايش در باران        و خش خش برگ هاي پاييزي زير پايش گوش نواز بود . بعد از حرف هاي پيرمرد انگار تکاني اساسي خورده بود و متحير بود.

عماد انگار هيچ عجله اي نداشت و با حوصله و اشتياق از نگاه کردن به منظره هاي اطرافش لذت مي‌برد قصد داشت فقط قدم بزند  و مثل رهگذري عبور کند اما نه مثل هميشه عماد طوري به اين طرف و آن طرف نگاه مي‌کرد که   انگار اولين باري ست که از آنجا رد مي‌شود. با خودش ميگفت: من بارها  از اينجا عبور کردم اما زيبايي و سکوتش را هيچوقت درک نکردم.

شايد حرفاي پيرمرد درست بود شايد حسرت هاي زندگي اين گونه است.

عماد همينطور که قدم ميزد به درختي رسيد که خوش عطر و پربار بود نزديک و نزديک شد.

هنوز هم خش خش برگ ها   به زير پايش و بوي عطر باران خورده ميداد . به درخت رسيد عطر خوش درخت پرتقال همه ي آن مسير را عطر آگين کرده بود.

عماد دست دراز کرد تا پرتقالي بچيند و حس خوب آن لحظه را حس کند.

بعد از چندين بار سعي و تلاش موفق شد و پرتقال را در دست گرفت  بعد از حرف هاي پيرمرد فرتوت انگار عماد ديگري شکل گرفت که به تنهايي راه کلبه را گرفته بود و خيلي دور شده بود.

و عماد زير سايه ي درخت پرتقال و عطر خوش پرتقالي که در دست داشت ديدني بود . عماد چند پرتقال چيد و قصد داشت به کلبه چوبي پيرمرد باز گردد.

در راه بازگشت يکي از پرتقال ها را تکه تکه کرد و خوب نگاه کرد اما دوست داشت وقتي رسيد در خوردن و چيزهايي که به دست آورده با پيرمرد شريک باشد.

عماد تمام آن مسيري که رفته بود را با ذوق و تلاش بازگشت با همان شور و اشتياقي که در چشمانش بود.

عماد بالاخره به کلبه چوبي پيرمرد رسيد. پيرمرد را صدا زد و خواست با او حرف بزند پيرمرد در لابه لاي بوته بين باغچه و درختها بود که صداي عماد را شنيد.

عماد فورا خودش را رساند و دست پيرمرد را گرفت دست هايي سرد و زبري که در مقابل دست هاي ظريف و جوان عماد حسابي ناچيز بود.

عماد از زيبايي و مجذوب  بودن خويش از محيط اطراف و اتفاقات ميان راه براي پيرمرد گفت انقدر با اشتياق و لذت بخش که پيرمرد فرتوت خوشحال شد.

عماد گفت: راستي، داشت يادم ميرفت اين پرتقال ها رو من از درخت کنهسالي چيدم که عطر خوش و هواي تازه اش نگذاشت به آنها توجه نکنم.

پيرمرد گفت: پرتقال خوني !

عماد گفت:  نمي‌دونم خوني يا چي ولي در ميان راه يکي از آنها را تکه تکه کردم.

پيرمرد فرتوت نگاهي به عماد کرد و خوشحال شد.

پيرمرد گفت: درست و حسابي معني حرفاي منو پيدا کردي و فهميدي

اما بازهم ميگم نگذار حسرتي در دلت باقي بماند پسرم !

خوشحالي و ناراحتي اندک زماني دارد و بالاخره به پايان مي‌رسد.

درست مثل خوشحال تو براي پرتقال خوني ...

 

 

 

 

 

 

 

 

به بهانه درگذشت حسن کامشاد (1304-1404) مترجم

خدمت مترجم خوبي چون حسن کامشاد به زبان فارسي

سينا جهانديده، رشت

ترجمه فقط انتقال دانش يا فرهنگ و ادبيات از زبان مبدا به زبان مقصد نيست. کاري که ترجمه خوب مي‌کند فعال کردن سلول‌هاي خاموش زبان مقصد است.

در ترجمه‌ي عالي، سوژگي مترجم با سوژگي خود زبان ترکيب مي‌شود تا هم زبانيت زبان مقصد انعطاف بيشتري پيدا کند و هم استعداد آن در جذب جهان‌هاي غريب بالاتر رود. از اين نظر مترجماني چون استاد حسن کامشاد مثل نويسندگان خلاق درون زبان فارسي بهترين خدمت‌گزاران زبان فارسي هستند.

اگر ما ترجمه‌هاي استاد حسن کامشاد را با ترجمه‌هاي مترجماني مثل استاد اديب سلطاني يا استاد کزازي مقايسه کنيم ممکن است عده‌اي که تعصب ويژه در فارسي‌گرايي و سره‌نويسي دارند بگويند خدمت کساني چون اديب سلطاني و کزازي به زبان فارسي بيشتر از استاد کامشاد است؛ چون اين دو مترجم، كلى معادل جديد فارسي ساخته‌اند. ممکن است در معادل‌سازي تعداد واژه‌هايي که اين مترجمان ساخته‌اند، بيشتر باشد اما در بين اين سه مترجم چه کسي روح زبان فارسي را به جهان معاصر نزديک‌تر کرده است؟ چه کسي انعطاف و قدرت زبان فارسي را در جذب جهان‌هاي بيگانه بالا برده است؟ چه کسي بر دوستي و وفاق زبان‌ها و جهان‌هاي بيگانه کوشيده است؟

در پشت ترجمه‌هاي استاد کامشاد هيچ ايدئولوژي‌اي پنهان نيست جز اين که مترجم سعي کرده است تا انديشه‌ي ديگري را به گونه‌اي به زبان فارسي بازگرداند تا هم زبان مقصد، فربه شود و هم جهان مبدأ، فهم گردد. هيچ خواننده‌اي نيست که با خواندن جملات متنهاي آفريده استاد کامشاد دچار تعصب شود و به جاي اينکه به روح زبان توجه کند، عصبيت نژادي او درگير کلماتي گردد که عصر آنها سر رسيده است. استاد کزازي متفکر بزرگي است اما متاسفانه خوانندگان آثارش به جاي اينکه به نحوه‌ي استدلال و جهان انديشه‌اش دقت کنند تحت تأثير سبک او قرار مي‌گيرند و چه بسا اصلاً محتواي سخنش را درک نکنند و دلخوش به کلمات باشند که مي‌تواند نوستالژي آنها را تحريک کند چنان‌که آنان را به دام نژادگرايي گرفتار سازد.

حسن کامشاد، مترجم و پژوهشگر برجسته ادبيات فارسي،  دوم خرداد 1404 در 100سالگي در لندن چشم از جهان فروبست. او که متولد 4 تير 1304 در اصفهان بود، زندگي پرفرازونشيبي ميان عرصه‌هاي نفت، دانشگاه و ادبيات را پشت سر گذاشت.

«پايه‌گذاران نثر جديد فارسي» از تأليفات و «تاريخ چيست؟» اثر اي. اچ. کار، «دنياي سوفي» اثر يوستين گردر، «قبله عالم» اثر عباس امانت، «درک يک پايان* اثر جوليان بارنز، «استالين مخوف» اثر دونالد ريفيلد، «عيسي» اثر آيدا مگنسن؛ از مهم‌ترين ترجمه‌هاي اوست.