يادداشتي براي نمايش داستان باغ وحش
یادداشت |
حسين ضميري
هنر حرفهاي شبيه بقيه حرفه ها نيست. هنر نحوه اجراي درست حرفه است و همچنين چگونگي انجام دادن هرگونه رويداد و فعاليت انساني ست. هنر انجام دادن و ورزيدن است. وقتي يک هنرمند، هنر را براي اجراي درست يک رخنمون به کار ميگيرد و آن را ورز ميدهد، ميتواند به عواطف انساني پيرامون خود نزديک شود. کارگردان يک نمايش، هيچ وقت يک خالق و آفرينشگر نيست. او تخصصش در زاياندن به موقع بازيگرانش است. او با شناخت تجربي و علمي دقيق محيط به هنرپيشهاي که نميداند چه چيزهايي در جسم و روح خود دارد کمک ميکند تا راحت تر فارغ شود. در سويه ي ديگر بازيگر، متن و داستان وجود دارد. در واقع هرچه داستان معمولي تر باشد، به کارگردان زمان بيشتري براي آفرينش نسبي ميدهد. يک موضوع معمولي، چهارچوبي به ظاهر ساده است که امکان خلاقيت را براي هنرمند دوچندان ميکند. در واقع هنر، تجسم مادي يک روياي دروني است که عموماً از ناخودآگاه هنرمند سرچشمه ميگيرد. وقتي که يک کارگردان داستان، بازيگر و مخاطب را در ذهن خودش چيدمان کرد، نخستين چيزي که بر انديشه و دلش عبور ميکند، اثرگذاري بر روح تماشاگر است. يک اثر ميتواند تراز اول باشد اما اگر قادر به برقراري ارتباط عاطفي يا عقلاني با تماشاگر نباشد، به درد چه ميخورد؟ در واقع بايد از خود پرسيد نمايش براي چه کسي اجرا ميشود؟
در مواجهه با نمايش داستان باغ وحش به ياد دو بيت از مولوي - در مثنوي معنوي - افتادم که فرمود::
اي برادر قصه چون پيمانه اي ست /معني اندر وي به سان دانه اي ست /دانه ي معني بگيرد مرد عقل /ننگرد پيمانه را گر گشت نَقل
کارگردان براي پنهان کردن معني در لايه هايي ديگر، شخصيت هايي ساختگي و. وقايعي ساختگي تر را طراحي مي کند. او در جدال با کليشه، پيرمردي که يک کليشه دايمي را در زندگي پذيرفته، با جواني که تصاوير و عقيدههاي مبتني بر انديشه ي پاخورده و نخ نما شده را دور ميريزد، روبرو ميکند. مخاطب در اين نمايش به ديدار جهانبيني دو نسل، دو ديدگاه، دو انتظار و حقيقتي که خود را در لابلاي آن جهان بيني ها پنهان کرده مي نشيند. عبور از مرزهاي سنت و پناه آوردن به اختيار در حوزه سليقه هاي شخصي، به نوعي موجه جلوه دادن آزادي ست. شايد در وهله نخست، بينديشيم که اين نمايش يک دوئل گفتاري و رفتاري ساده - به صورت ديالوگ - مابين دو نسل است، اما در ادامه داستان و اجرا با مسائل عميق انساني چون زندگي، مرگ و معنا روبه رو مي شويم. به راحتي مي توان دريافت که ادوارد آلبي، داريوش مودبيان و جواد پيشگر سعي بسياري براي نزديک کردن سليقه ي فرهنگي اجتماعي نويسنده، کارگردان و مخاطب کرده اند. جابه جايي هاي سريع منطق و سنت، عبور انسان را از لايه هاي دروني خود و سرگرداني در اتمسفر بيروني و پيراموني نشان مي دهد. تصميم و اجرا براي حضور در سکوت بازيگر سوم، ريسکي مبتني بر تجربه ي فراوان کارگردان بود. بازيگري با جنس مخالف، جهت مخالف درگيري گفتگو را به خوبي - و بسيار حرفه اي و وزين - پُر کرده بود. مخاطب خودش را در جاي او مي ديد که به تماشا نشسته اما هيچ اختيار و قدرتي براي تغيير سرنوشت خود ندارد. او گويا بايد هميشه شاهد برخوردها و تضارب آرايي باشد که به خودش مربوط نيست ولي مي تواند خط زندگي اش را عوض کند. آدمي که محکوم به سکوت، پذيرش و ادامه ست. او حتي مي بيند که ديگران مي توانند اگاهانه به زندگي خود پايان بدهند ولي او نه جسارت اينکار را دارد و نه اجازه آن را. کنش و واکنش هاي بين متني با اجراي حرفه اي بازيگران اين اثر، مخاطب را به چالش هايي متعدد دعوت ميکرد. بازيگران اين نمايش در واقع مدل هايي از زندگي اطراف ما بودند نه به ظاهر مجري نقش هاي متن. قاب ها و اپيزودهاي اين نمايش، راهبري براي تماشا بودند اما بازي هنرپيشه ها، ذهن و چشم ما را به صورت عمدي به بيراهه مي برد. مخاطب در قابهاي متعدد اين نمايش دچار يک اتفاق ميشود. در زمان ها و مکان هاي خاصي، چشم ها اجرا را تعقيب مي کنند و در فضاهايي ديگر گوش ها اين تعقيب را ادامه مي دهند. گويا نمي شود سراپا هم چشم بود و هم گوش. کارگردان با بازي گرفتن از هنرپيشه ها به مخاطب يادآوري مي کند که علت گفتن فلان جمله يا فلان حرکت، از خود او نيست، بلکه علت در درون خود مخاطب نمايش است. گويا صدا، متن، نور، موسيقي آکسسوار و بازي ها شبيه افرادي بودند که در يک لحظه همديگر را پيدا کرده و ديگر نمي توانستند همديگر را ترک کنند.
آن ها براي مخاطب، نقش آينه اي را داشتند تا بگويند که همه ما در طول زندگي بارها و بارها گم شده ايم، حتي لحظاتي خودمان نميدانيم که گم شدهايم و داريم همدوش گم شدگي هاي خود قدم ميزنيم. اين نمايش بار ديگر به من يادآور شد که فقط آن چيزي را مي توانم اختيار کنم که مربوط به زندگي من است و بارها در آن تجربه دارم. پيشگر سعي خاصي براي تغيير دادن و يا اختراع کردن اشخاص و اشيا نداشت. او سعي کرده بود تا پيوندهايي تازه را بين اشيا و افراد - همانگونه که هستند - برقرار کند و به نمايش بگذارد. هنر به خدمت گرفتن متن، موسيقي و بازي هاي حرفه اي، اثري نو و غيرقابل پيش بيني را به تماشا کشيد. در جريان سيال اين نمايش شاهد يک گفتگوي به ظاهر ساده هستيم. وقتي درست و نادرست با هم ميآميزند، درست نادرست را افشا ميکند و نادرست سعي ميکند که درست را باور نکنيم. درگيري جري و پيتر و نقش آفريني دختر - در سکوت - را هم مي بينيم، هم باور مي کنيم و هم باور نمي کنيم، چون اين فقط يک نمايش است. اين تحميل کردن حس تعليق براي قدم زدن در وادي دانايي و ناداني مدام، مخاطب را با خودش بارها و بارها روبرو مي کند. جامعه شناسيِ حرفه اي در سايه ي روانشناختيِ موجودي به نام انسان. انساني که نمي داند سنت را به چه ميزان از مدرنيته لازم دارد و يا بالعکس. انسان امروزي که گويا هيچگاه از اين سردرگمي رها نمي شود مگر با دست يافتن آگاهانه به معناي تکرار ناپذيري به نام مرگ. نمايش داستان باغ وحش، اجرايي بود که مخاطب را با پرسش هايي بسيار مواجه مي کرد. و آيا مگر هنر رسالت و وظيفه اي غير از زايماني به نام پرسمان و رسيدن به شهود دارد؟ از آلبي بزرگ، مودبيان متعهد به متن، پيشگر گرانسنگ، استاد حسن رستماني، رها شکري دوست داشتني، هليا ملک جعفريان، فاطمه مزرعي و تمامي عوامل اين نمايش که بار ديگر مخاطب را دچار نمايش کردند صميمانه سپاسگزارم. اين قدرداني ها رسالت جواد پيشگر را براي اجراهايي حرفه اي تر، دلنشين تر و .... سنگين و سنگين تر خواهد کرد.
لبريز انتظار اجراهاي تان خواهيم ماند.
فعال اجتماعي