کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
ماه خرداد آخرين ماه بهار دلنشين و روزهاي آزمون مدرسه. روزهايي که منتظريم تمام شوند. هر روز خدا را شکر مي کنيم که بله اين آزمون هم تمام شد. البته تا پايه پنجمي ها که همه تمام شدند. دبيرستاني خاطرات مشترکي مي سازند. شب بيداري ها و صبح زود آماده شدن ها. بعدها مي بينيد که بيشتر زندگي آزمون و تجربه است. تعدادي از کتاب هاي مدرسه محتواهاي نامطلوبي دارند که اگر کتاب درسي نبودند، هرگز خوانده نمي شدند. هيچ پدر و مادري هم لزوما از اين کتاب هاي درسي راه انسان بودن را نياموخته است. هر انساني داستان خودش را دارد و کتاب هاي درسي پلي هستند، صرفا براي عبور. با آرزوي موفقيت منتظر خاطرات شما از روزهاي آزمون و پايان مدرسه هستيم.
فلسفه بخوانيم
در اين صفحه هر بار به معرفي شاعران، نويسندگان و آثارشان پرداختيم. اين ستون را اين بار باز مي گذاريم براي دبيرستاني هاي رشته ادبيات و علوم انساني.
و همينطور از همه گلشن مهري ها مي خواهيم که:
1.تحقيقي در مورد فلسفه داشته باشيد و مطالب خود را براي ما بفرستيد.
2. نکته ديگر اينکه لطفا موضوعي را انتخاب کنيد و به جاي اينکه در موردش شعر يا داستان بنويسيد؛ بيست پرسش در مورد آن موضوع بنويسيد.
3. صد پرسش بنويسيد. از هر چه که باشد. در اين بخش لازم نيست موضوع خاصي را در نظر بگيريد؛ بلکه مي توانيد در مورد هرچيزي که فکر کنيد و پرسش هاي متنوع بسازيد.
خاطرات بچگي
ويانا روح افزايي
نزديک هاي پنج سالم بود؛ خيليخيلي شيطون بودم. هيچکسي از دستم بر نميومد، سالگرد فوت مادربزرگ مامانم بود همه خونه پدر بزرگ مامانم جمع شده بودند. من هم داشتم با بچه ها بازي ميکردم.
هيچکدوم از بچه ها مثل من بيش فعال نبودند. من رفتم توي ايوان که بپرم همه به من ميگفتن که بيا پايين مي افتي کله ات ميشکنه! منم که حرفشون رو گوش نميکردم، ميگفتم: نه، نه با خودتون چي فکر کرين من خيلي قوي هستم خيلي.
اينو گفتم و پريدم. اصلا سرم رو حس نمي کردم سرم شکسته بود. به سرعت منو به بيمارستان بردند. سرم سه تا بخيه خورده بود. اين تازه اولش بود. هنوز دو هفته نگذشته بود که بخيه سرم رو باز کردند. رفتم تو اتاقم عروسکي که بالاي کمدم بود رو ميخواستم. از کمد رفتم بالا حالا اگه مامانم يا بابام رو صدا ميکردم بهم ميدادند ولي دوست داشتم کار خودم رو به کسي نسپارم. خلاصه از کمد رفتم بالا کمد افتاد رو سرم. خوشبختانه نمردم و خيلي شانس آوردم.
براي اونم منو بردن بيمارستان دو بخيه واسه اون خوردم؛ سرم براي اين بخيه ها ديگه جا نداشت. از اون به بعد نه توي اون ايوان وايستادم نه بالاي اون کمد چيزي انداختم تا الان که سيزده سالمه.
ايران من
سيده زهرا علوي نژاد
دل آدمي خوش است به وطن
با ياد وطن آرام مي گيرد روح و تن
در وطن است که جريان مي يابد زندگاني
تمام جانم ايران است و اين آباداني
تاريخ وطن افتخار است
هرکسي جايي مشغول به کار است
اما نبايد رود از ياد تاريخ ايران
که براي ماندگاري اش، همه گذاشتند از دل و جان
تاريخ ايران، تاريخي گسترده
هنوز هم اما، رازهايي هست پشت پرده
ايراني بودن خود هست افتخار
به راحتي تاريخ را نگذاريد کنار
خون ها رفت براي ماندگاري وطن
وطني که حال صدايش مي کنيم: «ايران من»
ايراني بودن، چه چيز دلپذيري
نبايد از تاريخ کنيم کناره گيري
تاريخِ کجا بوده مانند ملت ايراني؟
واجب است که از تاريخ کشور خود داني
افتخار دارد فرزند کوروش بودن
افتخار دارد راجع به وطن سرودن
کدام ملت آنگونه در برابر دشمن ايستاد؟
کجا به فرهنگ دگر ملتها اينگونه تاثير داد؟
کجا بوده مانند ايران زمين تاثير گذار؟
کجا بوده مانند ايران چنين ماندگار؟
هخامنشيان، بزرگترين سلسله ي دوران باستان
افتخار دارد تمام تاريخ ايران
با دل و جان در برابر بيگانه ايستاده
و هيچ وقت بهايي به دشمن نداده
ايران من، دل و جان من است
تمام اين وطن، خانه من است
ايران من، افتخار بزرگ ايراني بودن
براي ايران بيشتر از اين ها بايد سرودن
فاميل: عمه ها خسيسند؟
سما نجاري
يک روز من با خاله م و عمه ام رفتم بيرون و داخل شهر که رسيديم من پول نداشتم براي خودم چيزي بگيرم. خاله ام برام لباسي که ميخواستم رو گرفت. با يک عالم وسايل آرايش. عمه ام بدون اينکه بهم بگه برام بولوز و شلوار گرفت. خيلي خوشم آمد از اين کار عمه ام. فکر کنم ميخواست بهم بفهمونه که عمه ها خسيس نيستند.
تابستان بود و خيلي گرم بود. برايم بستني گرفت با کلي خوراکي. در فيلم يا کليپ ها عمه ها خصيصند اما نه! هر دو يکي هستند.
ديار پر آوازه: ايران
سيده فاطيما عقيلي
و من خاطره ساختم از شمال سرسبزش و
جنوب سرخ و نقره اش
از فيتوپلانکتون هاي هرمز؟
از خليج همواره فارس؟
از گلاب و عطر گل هاي معطر کاشان؟
از اصفهان نصف جهان؟
از مقبره حافظ و سعدي شيراز؟
از رايحه خوش زعفران خراسان؟
از باغ شازده ماهان کرمان ؟
از بوي نم گيلان؟
از عطر برنج ناب مازندران ؟
از زعفرانيه تا نياوران و حتي دماوند تهران؟
از درازنو و جهان نماي گلستان؟
چه مي داني؟
از سي و دو گل معطر باستاني و مقدس خاک پاک ايران چه؟
چيزي مي داني؟
و من در خاکي زيستم به نام ايران!
سرزمين آرياييان اصيل و نجيب که نامشان از بلندي آوازه شان گواه مي دهد.
مينويسم که آرام شوم
نازنين زهرا خانقلي
در آشنايي با کلمات
مينويسم چون هر انساني نياز به آرامش دارد و
من اينگونه آرامش مي گيرم.
تمام حس و تمرکزم را روي نوشتن ميگذارم
از دوست داشتن طلوع آفتاب
زيرا دوستم است
و دوستم مي دارد.
ببخش که در روضه ات نمرده ام
سوگند خبلي
وقتي که صورتت نيلي شد
وقتي که از کاروان جا ماندي
عمه ات بي تاب يادگار برادر شد
ببخش که نمردم وقتي، سر پدر را ديدي
و از شدت دلتنگي، رگ هاي حنجره را بوسيدي
ببخش که روايتت اين چند خط شد:
ارث پهلوي شکسته ي مادر
قسمت دختري سه ساله شد.
فرق بچه هاي قديم وجديد
معصومه رضائي کردمحله
بچه هاي قديم درجمع مي شدند بزرگ
امروز درخلوت و اتاق تنگ مي شوند بزرگ
قديم بچه ها با خانواده مي خوابيدند يکجا
امروزه مي خوابند دراتاق شخصي خود تنها
درقديم بچه ها به مدرسه مي رفتند دوان دوان و پاي پياده
امروز با ماشين شخصي سرويس مدرسه با فيس وافاده
لقمه بچه ها در قديم بود نون و پنيرو گردو و خرما
امروزه شده پيراشکي فلافل لازانيا و پيتزا
درقديم بهر بچه ها فلک وچوب وترکه اناربوده و بس
امروز نازکشيدن ودم فرو بستن و کمي هم ترس
قديم اسم ها بوده هوشنگ وتيمور و چنگيز جواهرو توران و پوران
امروز شده ماني، شروين، راميارو ، ساميار، سودا و سيتا وآوا و سوزان
درقديم بچه ها داشتند برادر و خواهر عمو دايي عمه وخاله
امروز براي بچه ها اينها شده آرزو و قصه و افسانه
روز عجيب: براساس شخصيت ولدمورت
از کتاب هري پاتر
نويسنده : جي .کي . رولينگ
فاطمه مزنگي
در حال گشتن در قفسه هاي کتابخانه بودم. نميدانستم دنبال چه کتابي ميگردم يا دلم ميخواهد چه نوع کتابي بخوانم. و فقط ميان آن همه کتاب جورواجور مي گشتم تا يکي از آنها نظرم را جلب کند. چند قدم ديگر برداشتم و ناگهان اسم کتابي نظرم را جلب کرد. مدت ها پيش آن را خوانده بودم و شيفته ي تک تک شخصيت هاي آن شده بودم. از قفسه برداشتم و صحفه ي اول آن را باز کردم: هري پاتر . اثر جي .کي .رولينگ. در حال ورق زدن صفحات کتاب بودم که صدايي آرام و غريبه از نزديکم به گوش رسيد. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا منشا صدا را بيايبم. اما ناگهان نوري خيره کننده از ميان کتابي که در دستم بود چشمانم را کاملا پوشاند و جلوي ديدم را براي چند دقيقه اي مختل کرد. هنگامي که بعد از چند دقيقه ديد چشمانم به حالت عادي برگشت آدمي را افتاده روي زمين ديدم که لباس هاي عجيبي داشت. ترسيده چند قدم به عقب برگشتم. اما چهره آن فرد مرا به ياد شخص خاصي مي انداخت: شخصيت مورد علاقه ام در کتاب هري پاتر! حالا کنجکاوي بر ترس غلبه کرده بود. خيلي آرام به سمتش رفتم و با گوشه کتاب، بدن او را تکان دادم. لباس هاي سياه و بلندش کمي سوخته و صورت کاملا سفيدش با دوده و خاکستر کثيف شده بود.
مطمئنا او ولدمورت بود. يکي از بهترين شخصيت هاي منفي. پادشاه مرگ خوارها و کسي که همه او را با نام کسي که نبايد اسمش را ميبردند؛ ميشناختند. بدن ولدمورت کمي تکان خورد و آهسته آهسته در جاي خود نشست. متعجب به اطراف نگاه کرد. انگار اصلا که متوجه من نشده بود. پس براي اينکه توجهش رو به خودم جلب کنم با صداي نسبتا بلندي دستامو به هم کوبيدم. ولدمورت که انگار تازه متوجه من شده بود با تعجب نگاهم کرد.
ولدمورت چوب دستي اش رو بلند کرد و به سمت من تکون داد و وردي خوند. ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. درحالي که با پاهام روي زمين ضرب گرفته بودم گفتم: خب! جناب ولدمورت ميخواستين چيکار کنين؟
ولدمورت چند بار ديگه هم اين کارو انجام داد ولي هربار بي نتيجه بود. پس با عصبانيت و غضبناک گفت: هي جادوگر لعنتي چه وردي اجرا کردي که جادوي سطح بالاي من حتي ذره اي هم اجرا نميشه؟
با دستم سرمو به حالت نمايشي خاروندم و گفتم: چي ميگي؟ ولدي عزيز! جادو چيه؟ ورد چيه؟ و با هيجان گفتم: انگار اتفاق جالبي در حال رخ دادنه!
ولدمورت با عصبانيت گفت: هيچ جادويي از سمت تو حس نميکنم. تو يه ماگل هستي؟ نکنه توي اين مکان جادويي هست که تمام جادوها رو خنثي ميکنه؟
با دستم محکم به کف پيشونيم کوبيدم و گفتم: خب. ببين! منم نميدونم داستان از چه قراره ولي انگار تو به صورت اتفاقي وارد يک بعد ديگه اي از جهان شدي!
با دست به کتاب توي دستم اشاره کردم و گفتم: ببين. توي دنياي من و دنياي تو فقط يک داستان خياليه. ولدمورت که هيچ کاري از دستش برنميآمد با شک و ترديد به من نزديک تر شد و کتابو از دستم گرفت و شروع به خواندن و ورق زدن کتاب کرد و با هر صفحه چشمانش بيش از پيش درشت تر ميشد.
با وحشتي که براي اولين بار در چهره اش ميديدم. گفت: نه! حتما اشتباهي رخ داده! اين اشتباهه! اگر اين واقعي باشه. من چطور برگردم؟ کمي با خودش فکر کرد و ناگهان ساکت شد و سپس گفت: هي ماگل ميخوام محيط اطراف دنياي خودتو بهم نشون بدي!
درحالي که از حضور ولدمورت بسيار خوشحال بودم؛ گفتم: البته. عاليه. اما اول بايد از شر اين لباس ها و اين قيافه داغونت خلاص بشيم. البته ميتونيم بگيم که اين فقط يک گريم چهرست ولي دردسر سازه.
بعد از مدتي که براي پوشاندن چهره او با يک ماسک و تعويض لباس هاي او گذشت؛ از کتابخانه خارج شديم. ولدي سعي ميکرد خودش را بي تفاوت نشان بدهد، اما نسبت به تمام چيزهاي اطراف واکنش نشان ميداد.
پس از مدتي که گذشت با صداي پر تکبري گفت: يعني تمام آدم هاي دنياي شما ماگل هستن؟! و دنياي شما هيچ تفاوت خاصي هم با دنياي ما نداره. شما حتي کسل کننده تر هستين!
به حرفش اهميتي ندادم و گفتم: در هر صورت تا وقتي که بتونيم راهي براي برگشتنت به دنياي خودت پيدا کنيم مجبوري تو اين دنياي پر از ماگل زندگي کني هي حتي خودتم الان هيچ جادويي نداري پس؟!
ولدمورت با خشم به آرومي گفت: بهتره درست صحبت کني! من اينجا رئيسم.
با بيخيالي گفتم: باشه باشه! حالا بيخيال اين حرفا دلم ميخواد چند تا سوال ازت بپرسم. بيا در حالي که دارم اينجارو بهت نشون ميدم، صحبت کنيم. من به سوالاي تو و تو به سوالاي من جواب ميدي. ولدمورت هومي به نشانه رضايت گفت و با هم به سمت يک کافي شاپ خلوت رفتيم. و سر يک ميز نشستيم.
اولين سوال رو من پرسيدم. چطور به دنياي من اومدي؟
ولدمورت گفت در حال جنگيدن با هري پاتر بودم که يکدفعه آسمون روشن شد و به صورت يک گردباد وارد اين مکان شدم. خودمم نميدونم اين چه جادوييه!
با کنجکاوي گفتم چقدر جالب! راستي چيزي ميخوري؟ دسرهاي اينجا خيلي خوبه. فقط متاسفانه تو رو نميتونم به مدرسه يا خونه ام ببرم. پس بايد يواشکي اين کار رو انجام بديم. ولدمورت با بيخيالي گفت: ماگل اين وظيفته. و چيزي براي خوردن نميخوام فعلا. ميخوام جاهاي ديگه رو ببينم . شايد مکاني باشه که بتونم از جادو استفاده کنم. سرمو تکون دادم و گفتم: باشه پس بريم. با ولدمورت به مکان هاي مختلف شهر سر زديم و يواشکي چندين عکس ازش گرفتم. روش هاي تئوري جادو رو ازش پرسيدم و در نهايت با هم دوباره به کتابخانه برگشتيم تا شايد چيزي رو از قلم ننداخته باشيم. هنگامي که دوباره کتاب رو برداشتيم و اون صفحه رو باز کرديم، وردي به زبان عجيب روي کتاب نقش بست که تا اون لحظه نبود.
ولدمورت با دقت تمام به اون ورد نگاه کرد و گفت: درسته. راه برگشت همينه! با کنجکاوي به کتاب نگاه کردم و گفتم: چي نوشته؟! گفت: فقط بايد اين جادو رو کسي که ابتدا کتابو به دست گرفته اجرا کنه. تا من برگردم. پس تو بايد انجامش بدي! نيازي به چوب دستي نيست. فقط چيزي که من ميگم رو تکرار کن و تصور کن که يک پرتال اطراف من در حال شکل گرفتنه و جاذبه اي درون پرتال درحال افزايشه و منو درخودش مي بلعه. با دقت به حرف هاي ولدمورت گوش کردم و سعي کردم که همه رو به دقت اجرا کنم و براي تمرکز بيشتر چشمامو بستم. هيچ صدايي به گوشم نميرسيد؛ که يکدفعه کتابي با شدت به زمين برخورد کرد. چشمامو باز کردم. ولدمورت از اونجا رفته و برگشته بود. انگار از اول اونجا نبوده. ولي تصاويري که ازش توي گوشيم داشتم نشون ميداد که اون بوده. يک روز در کنار من قدم زده و با من به کافي شاپ رفته و روزي که واقعي تر از هر روز ديگري بود. واقعي تر ...ديوانه وار تر ...و کوتاه تر... .
خاطره اجرا
فاطمه سادات سيدالنگي
لحظه لحظه داشت به اجراي من نزديک تر مي شد. دوست داشتم که مردم من و دوستانمان را تماشا کنند. دوست داشتم ميان آن همه همهمه سکوتي ايجاد کنم. ما را صدا زدند. مثل اجراهاي قبلي دلهره اي در وجودم نبود. بالاي صحنه رفتيم شروع به خواندن شاهنامه فردوسي کرديم. نوبت من و دوستم ماتيسا شد. بعد از اجرا وقتي مي خواستيم به جاي خود بازگرديم ماتيسا از پشت به ميکروفن صحنه خورد و بدتر از اين هم او بود که جاي من ايستاد سريع از پشت بچه ها به جاي خود بازگشت. يک چيز که توجه من را به خود جلب کرد اين بود که بچه اي بود که گوش نميداد و صداي باز کردن چيپس و پفکشان آنقدر برايم ناراحت کننده بود که حتي چند باري به سمت تماشاگران نگاه کردم تا متوجه کار بدشان شدند.
در کل و در آخر از خودم و از همه دوستانم و معلم و استاد گرانقدرم تشکر ويژه اي دارم و از همه و همه تشکر ميکنم.