خط مقدم جبهه های جنوب
یادداشت |
■ دکتر هاشم موسوی
چیزی از حمله عراق نگذشته بود، همه مردم نگران جنگ بودند و من هم. نیروهای مردمی خرمشهر کوچه به کوچه مقاومت میکردند ولی ناچار به عقبنشینی بودند. مقاومت با کوکتل و نارنجک دستی و حداکثر ژ۳، در مقابل توپ و تانک، با وجود همه جانفشانیها امکان نداشت، اما مردم همچنان میایستادند؛ «محمد جهانآرا»ها، «ابراهیم نجفی»ها و بسیاری دیگر که نامشان نیست.غروب بود. امتحان بورد تخصصی جراحی ما هم به زودی زمانش میرسید و من روی کتاب «کریستوفر» افتاده بودم و ورق میزدم، تا آخرین نگاهها را به مطالب بیندازم. تلفن زنگ زد. خانمم گوشی را برداشت و در حالی که پسرم بغلش بود گوشی را به من داد و گفت: «هاشم! داووده.» گوشی را گرفتم. صدایش خسته بود و نگران. حال و احوالی هم نکردیم. گفتم: «کجایی؟» گفت: «خرمشهر. با دریاپیما هستم.» عجله داشت و فرصتی نبود. گفت: «وضعمان خراب است. عراقیها همه جا را گرفتهاند و ما هم مختصر وسایل پزشکی را جمع کردیم و داریم عقب میکشیم، میریم آبادان. فوری خودتو برسون.» گفتم: «باشه.» خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم به تأملی… . داوود کی رفته بود؟ چرا من خبر نداشتم؟ خب او از همه ما صادقتر بود و سادهتر، شیشه بود و صاف. به علی زنگ زدم (دکتر «خوشنویس») گفتم: «از داوود خبری داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «خرمشهر و آبادان وضع خیلی خرابه، داوود آنجاست، عراقیها به سرعت دارن همه جا رو میگیرن.» گفت: «چرا، در جریانم. ما هم اینجا با "عباس افلاطونیان" و یه سری رزیدنتهای دیگه داریم برنامهریزی میکنیم که شاید بشه رفت. دنبال این بودم که جور شد، خبرت کنم که خودت زنگ زدی.» یکی دو ساعت بعد علی زنگ زد، گفت: «با هلال احمر هماهنگ کردیم. همه اکیپها رو تا اهواز میرسونن، از اون به بعد، اونجا تنظیم میشه، ۷ صبح جلوی هلال احمر.» من به یک تکنسین بیهوشی که پسر زرنگی بود زنگ زدم. گفتم: «میریم اهواز صبح. فلان جا وایسا تا بگیرمت.» صبح، همه جلوی هلال احمر بودیم. حکم بسیار جالبی هم که چاپی زمان طاغوت بود به ما دادند، که متن بسیار عالی داشت. افسوس گمش کردم. از جمله نوشته بود برای کمک، هیچ محدودیتی در مذهب و مرام نیست. تعجب کردم.عده ما خیلی زیاد بود. با اتوبوسهای آماده رفتیم مهرآباد و بعد سوار یک هواپیمای غولپیکر باری C130 شدیم. عده ما آنقدر زیاد بود که مجبور بودیم همه به صورت چمباتمه بنشینیم. کنارم دکتر «سیمین صالحی» بود؛ از مبارزین زمان شاه که سالها زندانی کشیده بود و روبهرو هم یک پیرمرد داوطلب و آنطرفتر دکتر «قهرمانی» و دکتر «علی خرسندی». رسیدیم اهواز و رفتیم «ستاد کمکهای پزشکی». خوزستان خالی از پزشک شده بود. چون عراقیها از همه جا حمله میکردند و وحشت همهجا را پر کرده بود. تقریباً همه شهرهای خوزستان با پزشکان و پرستارانی که داوطلبانه آمده بودند پر شد و من همچنان ایستاده، منتظر بودم و نظاره میکردم. دیدم اسمی از آبادان نیست. گفتم: «جناب! من میخوام برم آبادان.» گفت: «نمیشه، دکتر جان! آبادان که محاصره است، همه راههای به اونجا بسته شده. الآن چند روزه هیچکس نمیتونه بره.» گفتم: «ولی من باید برم.» هر چی تلاش کردم نشد. اومدم بیرون، گفتم حتما راهی هست. رفتم سراغ ایستگاه ماشینهایی که به آبادان میرفتند. دیدم آره نمیشه رفت. میگن چند روزه که راه بسته شده و هیچ ماشینی نمیره. فکری کردم و دیدم باید برم تو بیمارستانهای اونجا راهنمایی بگیرم. رفتم توی یکی از بیمارستانهای بزرگ اهواز که نامش یادم نیست. خودم رو معرفی کردم، اسم پزشکان رو پرسیدم. فکر کردم شاید یکی از دوستام رو اونجا پیدا کنم. اون بیمارستان هم تا حدی خلوت شده بود. چند نفر را نام بردند، نشناختم. بعد گفتند یک پزشک داوطلبی هم هست، اسمش ضیائیه. گفتم بریم ببینمش. رفتم تو خوابگاه دیدم منصوره. خوشحال شدم. گفتم: «منصور! کی اومدی اینجا؟» گفت: «از اول جنگ.» گفتم: «منصور جان! اینجا که هنوز زیاد خبری نیست، جمع کن بریم آبادان. داوود و دریاپیما اونجان.» گفت: «بابا مگه دیوونهای؟ همه راهها بستهست. آبادان تو محاصره افتاده. اوضاع اونجا خیلی خرابه. هر لحظه آبادان رو ممکنه عراقیها بگیرن.» گفتم: «هر چی هست، تا رزمندهها هستن، ما باید بریم و اونجا باشیم.» گفت: «کار عاقلانهای نیست ولی تو میگی بریم که تنها نباشی.» واقعا مردانگی کرد. راه افتادیم. منصور همه جا رو خوب میشناخت. گفت: «اول باید بریم بندر امام ببینیم چه خبره. اگر شد، از اونجا میریم ماهشهر و از اونجا به آبادان حرکت میکنیم.» غروب شده بود، بندر خلوت بود. در یک گوشه لنجی دیدیم که داره بار میزنه. رفتیم جلو. یه استوار ژاندارم بود، یه کارگر لنج و یه پیرمرد و یه پسر جوان ۱۶-۱۷ ساله داوطلب جنگ، که چون برادرش تو خرمشهر میجنگید، داشت میرفت اونجا. داشتند جعبههای مهمات رو بار لنج میکردن. احوالپرسی کردیم و گفتیم: «جراح هستیم و میخوایم بریم آبادان برای کمک.» ژاندارمه گفت: «اجازه نداریم کسی رو سوار کنیم، نمیشه.» هر چه، با هر زبانی اصرار کردیم نشد. ژاندارمه خیلی سفت بود. به منصور گفتم: «این بابا حرف حالیش نیست. بیا کمک کنیم و مهماتشون رو بار بزنیم.» کاپشنها رو درآوردیم، جعبههای مهمات رو طبقه زیرین لنج بار زدیم. با این کار، وقتی استواره دید دو تا جراح جوان با این صمیمیت کمک میکنند خجالت کشید و گفت: «دکتر جان! خطریه، اما شما هم بیاین بریم. هر چی شد.» شب بود، تو خلیج به سمت ماهشهر راه افتادیم. داستان این سفر خیلی دراز و پرماجراست که از حوصله دوره. فقط کوتاه میگویم. چند ساعتی نگذشته بود که با یک ناو عظیم که کوهی از سیاهی بود مواجه شدیم. بیچاره ناخدا نمیدانست چه کند. لنج را به این طرف و آن طرف میکشید تا به ناو برخورد نکنیم، با آنهمه مهمات. آن پسربچه هم به یکباره گلنگدن ژ۳ را کشید که بزنه. فوراً دستش رو گرفتم و گفتم: «آخر چه کار میکنی پسر جان؟ مگر تیرت به ناو بخوره چی میشه؟ هیچی. اما اون متوجه ما شده و حتما ما رو میزنه و منفجر میشیم.» واقعا ما با چه نیروهایی به جنگ میرفتیم! همه تازه تو جبهه آموزش میدیدند. وقتی ناو دور شد، بیچاره ژاندارم ناخدا، رنگ بر رخسارش نبود، اما خودش رو محکم میگرفت. گفت: «دیگه نمیتونیم تو شب بریم. همینجا تو خلیج میخوابیم تا هوا روشن بشه.» صبح شد. تازه هوا آفتاب زده بود که دیدیم دو تا هواپیما در آسمان ظاهر شدند. نمیدانستیم عراقیاند یا ایرانی. به منصور گفتم: «اگر دفعه بعد بیان؛ یعنی ما رو میزنن. صداشون رو شنیدی معطل نکن، بپر تو آب از لنج دور شیم.» آن موقع نمیدانستم تو آب هم از دست کوسهها نفله میشیم. چند ساعت که رفتیم، دیدیم عراقیها توپ میزنند. ناخدا آهسته کرد اما توپها ادامه داشتند. روبهروی یک تپه بلند که پر بزمجه بود، ایستاد تا نزدیکیهای غروب که مَد شد و آب بالا آمد و از روی اون تپه حرکت کردیم. ماهشهر پیاده شدیم و با یه جیپ ارتشی روباز، در حالی که عراقیها خمپاره میزدن، به آبادان رسیدیم. شب بود. رفتیم به بیمارستان مرکزی شهر. داوود اونجا بود، خسته و کلافه. قرار شد داوود و دریاپیما، یا آنجا یا «بیمارستان شرکت نفت» بمانند و من و منصور بریم «درمانگاه امدادگران» و آنجا را به شکل یک بیمارستان فعال کنیم. امدادگران حیاط وسیع و تشکیلات مفصلی داشت؛ یک اتاق عمل خوب، یک سالن اورژانس بزرگ و پرسنل بسیار فداکار که با گرمی از ما استقبال کردند. پزشک نداشتند. همه رفته بودند. اما پرستارها و یک تکنسین بیهوشی و کمکجراح مانده بودند. بعد از بازدید و ارزیابی درمانگاه، ما را به خوابگاه راهنمایی کردند. مکان بسیار بزرگی بود. یک سالن بزرگ و یکی هم کوچکتر. یکدفعه دیدم منصور با یک بیلچه داره سنگر میکَنه. گفتم: «میخوای چه کار کنی؟ چرا تو خوابگاه نمیای بخوابیم؟» گفت: «من تو سنگر میخوابم.» یکی دو روز بعد، علی خوشنویس و عده دیگری از پزشکان با هاورکرافت به آبادان رسیدند. علی پیش ما ماند. «اکبر توسلی» هم همینطور. اکبر فوراً سالن بزرگ اورژانس رو تاریک کرد. به همه شیشهها کاغذ و مقوا چسباند که نور بیرون نزند و آن را تبدیل به یک اورژانس بسیار مفصل نمود. به طوری که ما عملهای کوچک را در همانجا انجام میدادیم، چون زخمیها آنقدر زیاد بودند و من فرصت عملهای کوچک را نداشتم. به همین خاطر، به بسیاری از پرستارها و یک دانشجوی پزشکی ارمنی، عملهای کوچک را یاد داده بودم و به آنها واگذار میکردم و آنها هم به خوبی انجام میدادند. چند پرستار و یک تکنسین بیهوشی که استخدام همان درمانگاه بودند هم، بسیار دلسوزانه و فعالانه همکاری میکردند و محیط بسیار مناسبی داشتیم. همه با فداکاری، شب و روز را نمیفهمیدند.متاسفانه، حالا بیمارستان امدادگران وضعیت خطرناکی پیدا کرده بود. در پشت یکی از دیوارهای بیمارستان، مسیری بود که نیروهای ما به عراقیها کاتیوشا میزدند و عراقیها هم گرای ما را گرفته بودند، با هدف زدن کاتیوشاها، گاهگاهی، خمسهخمسهشان به خود بیمارستان اصابت میکرد. یک بار هم سالن ناهارخوری بزرگ بیمارستان مورد هدف یک هواپیمای عراقی قرار گرفت و ویران شد و عده زیادی از ما به طور معجزهآسایی نجات پیدا کردیم. آن روز چون درمانگاه خلوت بود، همه رفته بودیم رستوران، ناهار بخوریم. اما خوشبختانه غذا حاضر نبود و برگشتیم. یک بار هم اورژانس بیمارستان تخریب شد و اتفاقاً خود دکتر توسلی ترکِش کوچکی هم خورد، که خوشبختانه آسیب جدی وارد نکرد. یک بار دیگر سالن خود بیمارستان مورد اصابت موشک واقع شد و کاملاً تخریب گردید. همچنین یک روز صبح زود که من تازه از اتاق عمل آمده بودم و از خستگی، روی کاناپه دراز کشیده بودم، خوابگاه ما پزشکان، مورد اصابت خمسهخمسهها قرار گرفت که سقف خوابگاه کاملاً فرو ریخت و خوشبختانه به جز آسیبهای کوچک، خسارت جانی نداشتیم و دکتر «ضیائی» به طور معجزهآسایی نجات یافت. یک ترکش در بیرون سالن، دقیقاً به سنگر او و به بالش او برخورد کرد و دکتر اتفاقاً، تنها شبی که در سنگر نخوابیده بود، همان شب بود. بگذریم.نیروهای ما علیرغم همه مشکلات و محاصره آبادان، روز به روز زیادتر میشدند. دکتر «رضا اسدی»، چشمپزشک آینده، دکتر «احمدی»، جراح توراکس آینده، دکتر «جواد نصیری»، جراح اطفال آینده، دکتر «احمدی» بیهوشی، دکتر «زمانی»، دکتر «اصغر قاضی» و دکتر «عموشاهی» از خرمآباد و خیلیهای دیگه و چند پرستار که متاسفانه شنیدم بعدها یکی دو نفرشان اعدام شدند هم آمدند. یکی از کسانی که گهگاه خبر ما رو میگرفت و بسیار با حسن نیت بود و چهرهاش همیشه در نظرم است و لازم است نامش را ببرم و یادش کنم، دکتر «عباس شیبانی» بود؛ عزیزی که واقعا از روی لطف به ما سر میزد. هر چند کاری ازش ساخته نبود، ولی همان محبتش دریایی از انرژی بود که میبخشید. واقعا در آن شرایط، به آبادان آمدن پزشکان فقط عشق میخواست؛ عشق به مردم و بس. این بخش کوچک و نمونهای از سرگذشت آن روز و داستان فداکاریهای دوستان و همکارانی بود که در جنگ، شبانهروز از جان گذشته و برای درمان رزمندگان فداکار ما که در آن زمان، علاوه بر نظامیان ارتشی، داوطلبانه به جبهه میآمدند، وظیفه انسانی و پزشکیشان را انجام میدادند.از خاطرم نمیرود.
■ فوق تخصص جراحی