نگاهی کوتاه به زندگی مولانا جلال الدین بلخی


یادداشت |

مطالعه در احوال مولانا از جهت فوايدي كه در فهم مثنوي دارد قابل توجه است و اشكال اينجاست كه با وجود مناقب نامه ها – ولد نامه سلطان ولد، رساله فريدون سپهسالار و مناقب افلاكي – حتي شايد به خاطر همان مناقب نامه ها، شناخت حقيقت حال او خالي از دشواري نباشد از آنكه بيشتر اين مناقب نامه ها از مبالغات و مسامحات بسيار خالي نيست و براي فهم حقيقت حال مولانا كمك زيادي به محقق نمي كند. مناقب العارفين كتابي است كه شمس الدين احمد افلاكي آن را هشتاد و دوسال بعد از وفات جلال الدين تصنيف كرده است اين كتاب مجموعه اي است از كرامات و مقامات مربوط به مولانا و پدر و مشايخ . همين نكته را در باب رساله فريدون سپهسالار هم مي توان گفت . اين كتاب كه فريدون بن احمد سپهسالار مولف آن است مدعي است كه قريب چهل سال از عمر خويش را در حلقه ياران مولانا به سر آورده است. روي هم رفته معتبرترين مأخذ در باب حيات مولانا محسوب مي شود. در بين حوادث عمده اي كه در زندگي مولانا تأثير عمده اي داشت ملاقات با سيد برهان الدين محقق ترمذي و با شمس تبريزي از همه مهمتر بوده است. برهان محقق هر چند جلال الدين را به تكميل علوم رسمي تشويق مي كرد اما شمس تبريزي او را واداشت تا تمام وجود خود را به تجارب روحاني صوفيه تسليم كند. مثنوي بيشتر با دل و جان خواننده سر و كار دارد تا با عقل و ادراك او و از اين روست كه او مي گويد محرم اين هوش جز بي هوش نيست و گويي از خواننده مي خواهد علاوه بر فهم نكته ياب دلي حساس هم داشته باشد. بدون اين همدلي ادراك احوال صوفي و عارف ميسر نيست و وقتي خود او مي گويد: سينه خواهم شرحه شرحه از فراق – تا بگويم شرح درد اشتياق در واقع نشان ميد هد كه جز با نوعي همجوشي و همدلي نمي توان در قلمرو مثنوي نفوذ كرد. چنانكه «ني » او در عين حال آنكه حال عارف و حال روح مهجور او را نشان ميدهد نقد حال خود او نيز هست. با اينهمه «نقد حال» خو او هم به طور جالبي در ضمن حكايت كنيزك و پادشاه هست چرا كه و جود اين كنيزك مهجوري مشتاقي شاعر را نه فقط به عوالم روحاني بلكه همچنين نسبت به روزگاران گذشته حيات عادي وي نيز ، مجسم مي كند. اما مهاجرت او و پدرش از خراسان به روم كه حتي گهگاه او را مثل يك ني مهجور نسبت به آن نيستان به اظهار اشتياق وا مي دارد معرف هر نوع هجرت و سفر روحاني است. معهذا داستان اين مهاجرت او، به يك رويا مي ماند كه آغاز آن در ابهام افسانه ها و پندارهاست. اين مسافرت مي بايست در حدود 580 هجري يا اندكي قبل از آن واقع شده باشد و در اين اوقات نجم الدين كبري هم در خوارزم بوده است. بين تفكر خود مولانا هم با عقايد شيخ نجم الدين پاره اي موارد اختلاف پيداست از جمله رنگ تصوف مغربي كه در تعليم نجم الدين هست در نزد مولانا چندان مطلوب نيست همچنين در رساله آداب المريدين منسوب به نجم الدين كبري مولف نه فقط سماع و دف و جلالجل بلكه نيز سماع ني چوپان را هم ناروا مي شمرد و اين امر با آنچه در آداب سماع در نزد مولانا و يارانش رايج بوده است مغايرت دارد. در باب گذشته بهاء ولد و احوال او قبل از مهاجرت آنچه محقق است شهرت و محبوبيت اوست در خراسان و ماوراء النهر – به عنوان واعظ و مدرس محبوب خراسان ، اندك زماني قبل از واقعه مغول – شهر و ديار خود را ترك كرده. همراه خانواده خويش از قلمرو خوارزمشاه بيرون آمد، از خراسان به بغداد رفت ، به قلمرو سلاجقه عزيمت كرد و سرانجام در روم رحل اقامت نكند كه بعدها پسرش جلال الدين به همين مناسبت رومي و ملاي روم خوانده شود. بر حسب بعضي روايات حسادت و سوءظن خوارزمشاه بود به موجب اقول ديگر ترس يا اطلاع از حمله مغول سبب مهاجرت بهاء ولد بوده است. در اين هنگام پسرش جلال الدين محمد مي بايست ده دوازده سالگي ازعمرش گذشته باشد چرا كه تولد وي را نويسندگان مناقب نامه ها در ششم ربيع الاول سنة 604 دانسته اند و هر چند اين تاريخ با يك عبارت فيه ما فيه كه موجب آن جلال الدين در سنه 607 نمي بايست كمتر از هفت يا ده سال داشته باشد به آساني قابل تلفيق به نظر نمي آيد. توقف بهاء ولد در بغداد ظاهراً چندان طولي نكشيد. از بغداد بهاء ولد به مكه رفت و بعد از بجا آوردن حج به ارزنجان رفت. از آنجا به لارنده ، كرمان امروزي رفت وهفت سالي هم در آنجا بود. در همين شهر بود كه مادر جلال الدين، مؤمه خاتون معروف به مامي، وفات يافت و قبرش هنوز در آنجا باقي است. همچنين در همين لارنده بود كه بهاء ولد، گوهر خاتون دختر شرف الدين لالا را كه مادرش از همراهان حرم وي بود به تزويج جلال الدين در آورد. در هر حال بعد از هفت سال اقامت در لارنده بهاء ولد به قونيه رفت. چنانكه ياقوت حمدي در معجم البلدان نشان مي دهد كه دراين ايام بزرگترين ولايت اسلام بود در خاك روم . بهاء ولد دو سال بعد از ورود به قونيه درگذشت بنابر روايت افلاكي اين واقعه در 18 ربيع الثاني 628 روي داده و مي گويند اعيان و رجال شهر بر جنازه او حاضر شدند. مقارن وفات بهاء ولد پسرش جلال الدين از بيست و چهار سال كمتر نداشت و سند وعظ و تدريس پدر را به اصرار مريدان و دوستداران وي اشغال كرد. مقارن ورود شمس تبريزي به قونيه مولانا جلال الدين كمتر از سي و هشت نداشت در آن ايام مدرس و فقيه و واعظي مشهور بود . معهذا بدون شك نبايد انتظار داشت آنگونه كه مناقب نويسان گفته اند بيخودي