حکایتی از فیلسوف شهیر استرآبادی


یاددداشت اول |

■  با مسوولیت سر دبیر

 

میر برهان‌الدین محمدباقر استرآبادی مشهور به «میرداماد»، معلم ثالث و متخلص به اشراق؛ فیلسوف، متکلم و فقیه برجسته ی عهد صفویه و از ارکان مکتب فلسفی اصفهان است. میرداماد فرزند میر شمس الدین محمد استرآبادی مشهور به داماد و از سادات حسینی گرگان است. محمد استرآبادی با دختر علی بن عبد العالی معروف به محقق کرکی ازدواج کرد و به همین خاطر او را داماد نامیدند. میرداماد این لقب را از پدر خود به ارث برده‌است. او از دوستان نزدیک شیخ بهائی  و از نام آوران این دیار است. حکایتی از میرداماد و شیخ بهایی در باب اخلاق علما و دوری ایشان از بخل و حسادت  درکتاب پنج گنج احیایی که به زندگی  مشاهیر ایرانی و خارجی پرداخته، آمده که خواندنی است.

 حکایتی پند آموز که  به نیکویی به ما می آموزد که بدگویی و کارشکنی و اختلاف افکنی و حسدورزی تا چه اندازه از منظر علما و دانشمندان نا پسند و نکوهیده است. این حکایت به ما یادآوری می کند که حسادت از خباثت باطن و کوری دل، نشات می گیرد و ثمره ی تاریکی قلب آدمی است.روزی میرداماد سوار بر اسب در راهی می رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی نیز سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه حرکت می کرد.اسب شیخ جست و خیز می کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد.

شاه عباس گمان می کرد که میان دانشمندان هم مثل بسیاری از سیاست مداران،‌ حسادت و تنگ نظری و اختلاف افکنی وجود دارد.شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: جناب میرداماد،‌ می بینید که این شیخ پای بند ادب نیست و بی توجه به حضور این همه آدم های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه  به تاخت می رود.میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را دانست و پاسخ داد: اینطور نیست، شیخ بهایی انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می کند.

شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید. شیخ گفت: این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می کند.

شاه مؤذیانه گفت: علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی آید،‌ درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می کند. شاه ادامه داد: تا جایی که من می دانم، متفکران  و دانشمندان در غذا خوردن قناعت می کنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه ای دارد.

شیخ بهایی آهی کشید و گفت: این طور نیست، میرداماد مرد بزرگی است او فقط در اندوختن دانش حریص است و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است.شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.