ماهی سیاه کوچولو


معرفی کتاب |

■ صمد بهرنگی

قصه ماهی سیاه کوچولو ازآنجاشروع می شود که ماهی پیر حکایت زندگی ماهی کوچولویی را برای دوازده هزار ماهی کوچولوی دیگر تعریف می کند.ماهی سیاه کوچولودر کنار مادرش در جویباری زندگی می کرد. اما روحیه کنجکاو و ماجراجوی او با تکرار خو نمی گرفت، او از این که هر روز با مادرش در آن فضای کوچک بی هدف این طرف و آن طرف بروند و صبح را به شب برسانند خسته شده بود.

سرانجام با وجود مخالفت مادر و تهدید اطرافیان تصمیم گرفت برای دیدن آخر جویبار راهی سفر شود،دوستانش او را تا آبشار همراهی کردند و ماهی کوچولو سفرش را آغاز کرد.او از آبشار به داخل برکه ای افتاد و با چند کفچه ماهی روبرو شد که خودشان را موجوداتی زیبا می دانستند و ماهی کوچولو را مسخره کردند. ماهی کوچولو به آن ها گفت که این تصور آن ها از نادانی آن هاست، چون فکر می کنند دنیا تنها به برکه آن ها خلاصه می شود.بعد از جدایی از کفچه ها به خرچنگی رسید که در شن های کف آب های کم عمق قورباغه ای را شکار می کرد، خرچنگ سعی کرد ماهی کوچولو را گول بزند و به او نزدیک شود اما ماهی کوچولو باهوش تر از آن بود که حرف هایش را باور کند. خرچنگ فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا نکرد و با ضربه پسرک چوپانی بر سرش زیر شن ها رفت.ماهی کوچولو از مارمولکی که در همان نزدیکی بود درباره مرغ سقا، اره ماهی و مرغ ماهیخوار سوال کرد که داستان ترسناک آن ها را از ماهی های دیگر شنیده بود. مارمولک گفت که در این اطراف تنها یک مرغ سقا وجود دارد و به او یک خنجر داد که اگر شکارش شد بتواند شکم مرغ را پاره کند.او به ماهی کوچولو درباره ماهی های دانای دیگری نیز گفت که امان ماهیگیر را بریده بودند.ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و در مسیرش با آهوی زخمی هم صحبت شد، چرت لاک پشت ها را تماشا کرد، به صدای کبک ها گوش داد و بوی علف های کوهی را استشمام کرد.کمی بعد با یک دسته ماهی ریزه روبه رو شد، آن ها از این که ماهی کوچولو می خواست آخر جویبار را ببیند و از مرغ سقا ترسی نداشت تعجب کردند و با این که دوست داشتند با ماهی کوچولو همراه شوند اما ترس از مرغ سقا و بزرگترها مانع آن ها شد.ماهی کوچولو نیمه های شب با ماه خوشگلش حرف ها زد و صبح روز بعد با ماهی های ریزه ای همراه شد که اگرچه می خواستند آخر جویبار را ببینند اما هنوز از مرغ سقا می ترسیدند، کمی بعد همگی در کیسه مرغ سقا گرفتار شدند، مرغ سقا به آن ها قول داد اگر ماهی کوچولو را بکشند،آزادشان می کند.ماهی کوچولو متوجه کلک مرغ سقا شد؛ گفت:«من خودم را به مردن می زنم ببینید که مرغ سقا به قولش عمل می کند یا نه». مرغ سقا سر قولش نماند و همه ماهی ها را قورت داد و ماهی کوچولو با خنجرش کیسه او را پاره و فرار کرد.ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و پس از نجات پیدا کردن از چنگ یک اره ماهی با گروهی از ماهی ها رو به رو شد که رسیدنش به دریا را خوشامد می گفتند! همان ماهی هایی که ماهیگیر را کلافه کرده بودند.ماهی کوچولو تصمیم گرفت بعد از گشت زدن به آن ها ملحق شود اما شکار مرغ ماهیخوار شد، او برای نجاتش مرغ را به حرف کشید و سرانجام مرغ ماهیخوار دهانش را باز کرد و ماهی کوچولو از دهانش افتاد اما دوباره شکارش شد و مرغ او را بلعید.در شکم مرغ ماهیخوار ماهی ریزه ای دید که گریه می کرد، کمک کرد تا ماهی ریزه نجات پیدا کند اما خودش ماند تا مرغ ماهیخوار را با خنجرش بکشد، چند لحظه بعد مرغ ماهیخوار در آب افتاد و مرد اما هرگز از ماهی کوچولوی قصه ما خبری نشد.شب بود و همه یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو بعد از شنیدن قصه به همراه ماهی پیر خوابیدند، تنها یک ماهی سرخ کوچولو بود که تا صبح از فکر دریا خوابش نبرد!