چه مینویسم؟
کودک و نوجوان |
تو فروشگاه کنار بقیه مداد و خودکارها چشم دوخته بودم که بچه ها کدام یک از ما را انتخاب میکنند؛ که ناگهان پیر سالخورده ای با بارانی چرمش سمت من آمد و من روانه ی دستان پینه بسته اش شدم. دلم گرفت.
این هم شانس من است، بقیه خودکارها نصیب کودکان زیبا شدند آن وقت من! حتما مرا به بقالی میبرد و چک هایش را مینویسد. در همین فکر و خیال بودم که پرتم کرد روی میز فروشنده و اسکناسی درمقابل خرید من، به او داد و مرا همراه یک جعبه راهی خیابان های برف نشسته زمستان کرد. هراز گاهی نگاهی به اطراف میانداختم و زیر لب نچی میگفتم: «باورم نمیشود بعداز این تمام عمرم برای خط زدن اسامی حبوبات و خرت و پرت ها تلف شود، پس حس شاعرانه ام کجا میرود»؟
از همه جا رانده سر به درون پلاستیک بردم و به آینده فلک زده ام فکر کردم.راستش را بخواهید دلم برایش میسوزد.نمیدانم کی خوابم برد و زمانی که چشم گشودم درفضایی تاریک خودم را دیدم، لحظه ای احساس کردم مرده ام و با تمام وجود جیغی کشیدم که دیدم نه! دست و پایم تکان میخورد .غرغر کنان گفتم: «معلوم نیست میخواهد چه بلایی سرم آورد، آخر اینجا دیگر کجاست»؟تکان هایی را بیرون حس کردم و ناگهان کسی در اتاق تاریک را باز کرد. خدای من! پس آن پیرمرد کجاست!؟ این دیگر کیست؟دختر جوانی با چشم های غرق در خوشحالی مرا بیرون آورد و در دستانش فشرد و رو به پیر مرد گفت: «سپاسگزارم پدربزرگ جان»!خلاصه روزها گذشت و گذشت، من در دستان دختر جاخوش کرده ام و ماندگار شدم و هر روز درکنار هم ساعتها غرق نوشتن خیالمان میشویم.
امروز دخترجوان کمی عجیب به نظر میرسد خوشحال تراست، سمت من آمد و گفت: «امروز اولین مصاحبه من برای چاپ آن کتاب است، تورا هم میبرم».
هنگام مصاحبه در دستانش استرس را میدیدم، در انتهای صحبتش گفت: «این خودکار همان یار من در سالهای نوشتن است».
■ هانیه یزدانی. کلاس یازدهم