بی بال زاده ی وحشی
یادداشت |
فاطمه زهرا مازندرانی. کلاس دهم
پیکر سرد من زمزمه اش را در گوش برزخ میخواند .آیا کسی در این نزدیکی هست که بیان کند حجم تضاد سرد این دوزخ را؟ گوله های آتش بر سرم فرود می آیند و من بدون هیچ کُنِشی به آبی زلال چشمانت می نگرم. وجودم سردی اش را از تیله ی چشمانت هدیه گرفته است.تضادِ زیبای روح و وجودمان، طنینِ نامعلومی را در گوشِ دوزخیان فریاد می زند: آی اِی تویی که مرا در خود گم کرده ای! بگو من خود را در کجایِ وجودت پیدا کنم؟! سنگ دلِ بی منطق! مرا دریاب که یابنده ای جز تو نخواهم داشت. به جز این سکوت سرد لب هایت برایم چیز دیگری به یادگار نمانده است.خسته از حادثه های کائنات.ترس از تنفسِ ریه هایم داری! گویی تو تشنه جانِ من هستی. بگو ببینم تو تا به حال رایحه روح مرا بوییده ایی؟!حالم بهم میخورد از پرستش نژاد های بیگانه.در میان رویاهایم نفس میکشم.در میان حجوم نگاه ها به سمتم؛ میمیرم و در حالتی از مرگ مغز فریاد میزنم؛لب باز میکنم؛ حنجره ام را میشکافم و آماده میشوم برای طلوعِ خشم که: «هیییسسس! فریاد نزن! خفه شو»! سکوت سردمغزم مرا یاد عطش داغ جهنم میاندازد. از هر آنچه که بدانی می هراسیم.تو به هر آنچه که می اندیشی میخندی! و من بغض گلویم را میفشارد.ما در جهانی حبس هستیم که علیه نژادمان شمشیر میکشند.طبیعت لطمه میزند بر جنسِ ما.
بی بال زاده وحشی تو حبس تحسینی.ما در دوزخی حبس هستیم که روزی نسلمان را به فلک کشیدند.