16 آذر به روایت دکتر علی اکبر سیاسی رییس پیشین دانشگاه تهران


گزارش |

کودتای 28 مرداد 1332، که منجر به سقوط دکتر مصدق و بازگشت شاه از رم به تهران شد، ناگهانی بود و در آن زمان کسی یا بسیار کسان نمی دانستند چگونه صورت گرفته است. ولی چیزی نگذشت که همه دانستند که دست «سیا» (سازمان ضد جاسوسی و جاسوسی آمریکا)، با خرج کردن چهار پنج میلیون دلار توسط یکی از روحانیون معروف (س.م.ب)، در کار بوده و با همکاری سپهبد زاهدی و پسرش اردشیر و اشرف خواهر شاه و شوارتسکوف افسر آمریکایی (که زمانی بنیانگذار ژاندارمری ایران بوده) صورت گرفته است.مردم ایران از سقوط دکترمصدق تاسف داشتند ولی از بازگشت شاه (البته نمی دانستند تحت چه شرایطی) هم شاد بودند؛ زیرا شاهی که در شهر رُم، حتی برای مخارج عادی روزانه اش در مضیقه بود و به ناچار کمک مالی افرادی چون اریه را قبول می کرد، با شاه چند سال بعد از زمین تا آسمان فرق داشت. اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران او را قلبا دوست می داشتند، زیرا تا آن زمان از او بدی ندیده و نشنیده بودند.

باری، دکترمصدق و بعضی از همکارانش توقیف و زندانی شدند و ماموران انتظامی دولت مقتدر سپهبد زاهدی همه جا به چشم می خوردند. از آن جمله، چند تن از این ماموران گاه و بی گاه در خیابان های دانشگاه در حرکت بودند. روز 16 آذر 1332، هنگامی که آن ها از جلوی دانشکده ی فنی می گذشتند، چند دانشجو آن را مسخره می کنند و گویا کلمات زننده ای هم بر زبان می رانند و به سرعت وارد سرسرای دانشکده می شوند. سربازان آن ها را دنبال می کنند. در این هنگام زنگ دانشکده به صدا درمی آید و دانشجویان از کلاس ها بیرون ریخته در سرسرای دانشکده با سربازان روبه رو و با آن ها گلاویز می شوند. تیراندازی مفصلی صورت می گیرد و تیر به سه دانشجو اصابت می کند و آنها را از پای در می آورد.گزارش که به من رسید بی درنگ با سپهبد زاهدی تلفنی تماس گرفتم و شدیدا اعتراض کردم و گفتم:« با این حرکات وحشیانه ماموران انتظامی شما من دیگر نمی توانم اداره ی امور دانشگاه را عهده دار باشم.» گفت:« متاسف خواهیم بود. دولت راسا از اداره ی امور آن جا عاجز نخواهد بود؛ ولی جنابعالی باید بدانید که در این ماجرا تقصیر کاملا بر عهده اولیای دانشکده فنی بوده است. نظامیان که وارد سرسرای دانشکده شده بودند قصدشان فقط این بوده که از دانشجویانی که آن ها را با حرکات و کلماتی مسخره کرده بودند بپرسند منظورشان چه بوده و خواهش کنند که این کار تکرار نشود، که ناگهان اولیای دانشکده کلاس ها را تعطیل و صدها دانشجو را در سرسرای دانشکده به جان سربازان می اندازند. این ها هم برای حفظ جان خود چند تیر هوایی شلیک می کنند و بدبختانه سه تن از دانشجویان که با سربازان گلاویز شده بوده اند، تیر به آن ها اصابت می کند و کشته می شوند.» گفتم:« تاکنون قرار بود مقامات انتظامی بدون اجازه ی ریاست دانشگاه وارد این محوطه نشوند. چرا نظامیان شما وارد شده اند؟ گزارشی هم که به شما داده اند گویا عین آن چه واقع شده است نباشد.» گفت:« به من گزارش خلاف نمی توانند بدهند. جنابعالی هم تحقیق بفرمایید بعد با هم صحبت می کنیم.» فردای آن روز، در جلسه ی روسای دانشکده ها دو ساعت درباره ی این جریان و خط مشی خود بحث کردیم. نخستین فکر این بود که جمعا استعفا دهیم. بعد دیدیم که این کناره گیری نتیجه ی قطعی اش این خواهد بود که آرزوی همیشگی دولت ها برآورده خواهد شد؛ یعنی دولت خودکامه ی زورمند دست روی دانشگاه خواهد گذاشت، استقلالش را که قریب دوازده سال در استقرار و استحکامش زحمت کشیده بودیم از بین خواهد بود و یک نظامی یا غیرنظامی قلدر را به ریاست دانشگاه خواهد گماشت و روسای دانشکده ها را مطابق سلیقه برگزیده و منصوب خواهد کرد و دانشگاه را، مانند قبل از سال 1321، زیر فرمان وزارت فرهنگ و ادارات آن در خواهد آورد. در نتیجه ی این مذاکرات و ملاحظات، تصمیم گرفته شد سنگر را خالی نکنیم و به مقاومت بپردازیم.

از شاه وقت خواستم و درنظر داشتم نسبت به عمل جنایتکارانه ی قوای انتظامی اعتراض کنم. شاه مجال نداد و به محض دیدن من دست پیش گرفت و گفت:« این چه دسته گلی است که همکاران دانشکده ی فنی شما به آب داده اند، چند صد دانشجو را به جان سه چهار نظامی انداخته اند که این نتیجه ی نامطلوب را به بار آورد؟» گفتم:« معلوم می شود جریان را آن طور که خواسته اند، ساخته و پرداخته به عرض رسانده اند.» شاه گفت:« به من دروغ نگفته اند؛ عقل هم حکم می کند که جریان همین بوده است والا چطور می شود تصور کرد که سرباز بی جهت به سوی دانشجو تیر خالی کند؟» گفتم:« جریان هر چه بوده است نتیجه اش این است که سه خانواده عزادار شده اند و دانشگاهیان ناراحت و سوگوارند.» شاه گفت:« همین طور است؛ من هم متاسفم، ولی چه باید کرد؟» گفتم:« حداقل کاری که باید کرد یکی بازداشت آن نظامیان و بازپرسی از آنان است در حضور چند تن از دانشجویانی که در آن حادثه شاهد و ناظر بوده اند. دیگر این که مقرر فرمایید به وسایل ممکن از خانواده هایی که فرزندان خود را از دست داده اند دلجویی به عمل آید.» شاه نظرم را پسندید و گفت:« فردا علاء وزیر دربار را مامور می کنم با آن خانواده ها تماس بگیرد از طرف من و به آن ها تسلیت بگوید و رضایت خاطر آن ها را به هر وسیله ای که مقتضی حال آن ها باشد و بخواهند، فراهم سازد. ضمنا از دولت می خواهم به این امر مهم رسیدگی کند و ببیند آیا توطئه ای در کار بوده است که این گونه بین نظامیان و دانشجویان ایجاد درگیری کرده اند؟» دو روز بعد نخست وزیر ساعتی را معین کرد که به دیدنش بروم. به نخست وزیری که رسیدم جلسه ی هیات دولت تشکیل بود. رئیس دفتر نخست وزیر که در انتظار من بود، گفت:« فرموده اند به جلسه تشریف ببرید.» گفتم:« با هیات دولت کاری ندارم.» گفت:« گویا هیات دولت با جنابعالی کار دارد.» شنیدن این کلمات مرا، به حکم اصل تداعی، به یاد جمله ی معروف «موش انبونه را ول کرده، انبونه موش را ول نمی کند!» انداخت و وارد تالار جلسه شد و بی درنگ بازگشت و در را باز گذاشت و گفت:« فرمودند بفرمایید.» نخست وزیر به احترام من از جای برخاست. وزیران به او تاسی کردند. سپهبد دستم را فشرد و پهلوی خود روی صندلی اضافی که آن جا گذاشته بودند جای داد و خطاب به وزیران گفت:« موضوع بحث را ادامه دهید.» معلوم شد گفتگو درباره ی دانشگاه است. وزیری که با ورود من کلامش قطع شده بود مطلب خود را دنبال کرد. بعد از او یکی دو وزیر دیگر داد سخن دادند تا نوبت به وزیر جنگ، سپهبد هدایت رسید. او با حدت و شدتی بیشتر به دانشگاه حمله کرد و در پایان سخنانش چنین نتیجه گرفت:« اگر عضوی از اعضای بدن فاسد شود آن را قطع می کنند تا بدن سالم بماند. دانشگاه را هم درصورت لزوم برای حفظ مملکت باید از بین برد و منحل کرد...» سخنان تند و قاطعانه ی وزیر جنگ که تمام شد سکوت کامل تالار را فرا گرفت. معلوم بود که همه منتظر واکنش من بودند. من به خود فشار آوردم آرام و ملایم باشم. پس به آرامی گفتم:« نظر تیمسار وزیر جنگ قابل تامل است؛ اولا، تشبیه دانشگاه به یک عضو بدن و امکان قطع احتمالی آن مانند قطع عضو بدن، صحیح نیست. این را «قیاس مع الفارق» می گویند. عضو بدن را که قطع می کنند از خود مقاومت نشان نمی دهد و پس از قطع، جسمی می شود جامد و بیجان و بی اثر. در صورتی که دانشگاه که از هزاران استاد و دانشجو و کارمند زنده و پویا تشکیل گردیده، اگر مورد حمله قرار گیرد به مقاومت خواهد پرداخت و از خود دفاع خواهد کرد و به فرض این که موقتا خاموش گردد، آتشی خواهد شد زیر خاکستر که سرانجام شعله ور خواهد گردید. گذشته از این، معلوم نیست که در دانشگاه فسادی وجود داشته باشد. البته دیدها مختلف است؛ هر کس از زاویه ی مخصوص احساسات و افکار و ارزشیابی های خویشتن به امور می نگرد و به قضاوت می پردازد. پس، اول باید معلوم داشت که آیا واقعا با فسادی روبرو هستیم؟ یا این که در این مورد دچار توهم شده ایم. بعد هم به فرض این که فساد واقعی در کار باشد، باید با کمال متانت و از روی پختگی به رفع آن همت گماشت نه این که بنده ی احساسات شده و با شتابزدگی دم از قطع و انحلال زد. کشور ما برای گرداندن چرخ های عادی فعالیت های خود و به طریق اولی برای ترقی و پیشروی، نیازمند به نیروی انسانی، به اصحاب فن و متخصص است. پزشک، مهندس، معلم، قاضی، اقتصاد دادن ... لازم دارد. این متخصصان را تاکنون در درجه ی اول دانشگاه تهران تربیت کرده است و از این پس هم باید به میزان و مقیاس بیشتری تربیت کند. در این صورت آیا می توان این دستگاه را منحل یا تعطیل کرد؟ و آیا حتی مقتضی و مقرون به صلاح است که به احتمال چنین امری تفوه شود؟»

سپهبد هدایت اجازه خواست توضیحی بدهد، نخست وزیر به او مجال نداد و خود چنین گفت:« مقصود وزیر جنگ این نبود که دولت دانشگاه را تعطیل یا منحل کند، بلکه همان بود که جنابعالی تذکر دادید، یعنی اصلاح ... حالا هر طور خود شما صلاح بدانید عمل خواهد شد. دولت به جنابعالی کمال اعتماد را دارد. دولت چه باید بکند؟ از جنابعالی دعوت شد به این جا بیایید برای همین بود که از جنابعالی بپرسیم وظیفه ی دولت در قبال دانشگاه چیست؟» گفتم:« خیلی متشکرم که نظر مرا در این باب می خواهید. به عقیده ی من- عقیده ای که تازگی ندارد و همیشه آن را داشته ام- دولت باید از هرگونه دخالت در دانشگاه خودداری کند و مسئولیت حفظ انتظامات آن جا را به عهده ی خود ما بگذارد. این موسسه ی بزرگ علمی را ما از سال 1321 خودمختار و مستقل کرده ایم و در تمام این مدت با سیاست حفظ بی طرفی دانشگاه، به هیچ مقامی و به هیچ حزب و فرقه ای اجازه نداده ایم در آن دخالت کند. حزب توده در بحبوحه ی قدرت خود، در زمانی که می توانست در خیابان فردوسی افسر شهربانی را توقیف کند و برای بازپرسی به دفتر حزب ببرد، نتوانست در دانشگاه به تبلیغ و فعالیت بپردازد چنان که هیچ حزب و فرقه ی دیگری نتوانست چنین کند. حاصل این که این حوزه ی علمی را ما تا به حال از سیاست دور نگاه داشته ایم و در آن جا نه به چپ و نه به راست اجازه ی فعالیت نداده ایم. باور کنید که این به مصلحت دولت است که ما را آزاد بگذارد و در کار ما دخالت نکند، چنان که در یازده سال گذشته نکرده است... .»

نخست وزیر از توضیحاتی که داده بودم سپاسگزاری کرد و مطالبی گفت کلی و بهام انگیز که از مجموع آن چنین استنباط می شد که نظر و عقیده ی مرا تایید می کند. در پایان سخنانش من از جای برخاستم و گفتم:« بیش از این نمی خواهم وقت گرانبهای دولت را بگیرم.»نخست وزیر برخاست دستم را فشرد و من رو به سایر وزرا که سرپا ایستاده بودند سری تکان دادم و از تالار خارج شدم.فردای آن روز، ماموران انتظامی که پس از سقوط مصدق در دانشگاه راه یافته بودند، آن جا را ترک کردند و دولت هم تا زمانی که از ریاست دانشگاه کنار نرفتم از دخالت در این موسسه خودداری کرد.

 

■  برگرفته از کتاب

گزارش یک زندگی