روز آخری
یادداشت |
■ آرمینه آرمین
شیر سماور را روی قوری گلدار جهیزیهام باز کردم. آبشار جوش در هم تنیده شد و داخل قوری ریخت. اگر زندگی من هم، مانند این آبشار جوش، روال آرام و عادی خود را طی میکرد، آبرویم در خطر نبود. شش سال پیش که مادر قوری گلدار را از بسته بندی بیرون میآورد، به او گفتم: قوریام شبیه قوری عفت دایی است و او آرام آنرا در دستش گرداند و گفت: وسط جهیزیه چیدن از عفت دایی که طلاق گرفته چیزی نگویم. صدای چرخیدن کلید، در قفل در خانه بگوش رسید. به خود آمدم. آب جوش از روند عادیاش خارج شده بود و از قوری سر رفته بود. آب رنگی چای تمام سطح کابینت را پوشانده بود و کف آشپزخانه ریخته بود. فورا دستمالی برداشتم و روی کابینت کشیدم. کامران با سر و صدا و کوبیدن کیفش بر روی میز وارد شد. روی زمین نشستم و دستمال را روی سرامیک خیس کشیدم.
-اینجایی؟ صدات در نمییاد.
سر چرخاندم. کامران کنار اپن آشپزخانه ایستاده بود. دوباره گفت:بیا بیرون دیگه. نمیخواد اینجا رو بسابی. یکی دیگه میاد به جات تمیز میکنه. کار تمومه. فقط مونده چند تا امضا.
رویم را برگرداندم. هنوز سرامیک خیس بود. اشک روی دستمال دستم چکید. صدای گریه را در گلو خفه کردم. سایهاش روی سرامیک کنارم افتاد. خم شد و بازویم را کشید و بلندم کرد.
-پاشو. خودت رو اذیت نکن. یه ذره چایه، دیگه.
چطور به این راحتی چای تیره را روی سرامیک سفید رها میکردم. مرا به سمت مبل کشید. اشک مجال نمیداد.
-بشین اینجا من برم دستم رو بشورم.
به بازویم نگاه کردم. دست کثیفش را از روی آن برداشت.
-بابا دستم روغنی که نبود. از بیرون اومدم، همین.
به سمت دستشویی رفت. روی مبل نشستم.
صدای کامران از داخل سرویس بلند شد:
-اَه، باز اینجا رو وایتکس ریختی. نفسم سوخت.
صدای شُرشُر آب و تصور اینکه کامران توی دستشویی در حال چه کاریست، اعصابم را به هم ریخت.
از سرویس که بیرون آمد به سمت در سرویس دویدم. محکم بازویم را چسبید.
-ولش کن دیگه. مگه چی کار کردم؟ باور کن اصلا کثیف هم نشده.
مشمئز به دست خیسش که روی پوستم نشسته بود، نگاه کردم. لبخند کجی گوشهی لبش جا خوش کرد. صورتش را جلویم گرفت. سرم را عقب کشیدم.
-دیگه زجر کشیدنت فردا تمومه. برو وسایلت رو جمع کن. دیگه هم به خونهی من کاری نداشته باش.
مرا تا نزدیک مبل کشید و رهایم کرد.
یه امشب مهمون منی. برات چای میریزم.
انگشتش را به سمتم گرفت:
- توهم میخوری. دور از ادبه که نخوری.
کامران به سمت آشپزخانه رفت و من روی مبل نشستم. بی اختیار و حرصی پایم تکان میخورد.
مدام عفت دایی به نظرم میآمد. کامران سینی چای را روی میز گذاشت و کنارم نشست.
کمی فاصله گرفتم. نگاهی به لباسهای تنش که هنوز عوض نکرده بود، انداختم. بوی گلپر و دود ماشین میداد. رویهی سفید مبل حتما لک میشد. استکان چای را برداشت و جرعهای نوشید.
-اوه، اوه این خیلی داغه.
به سمت استکان چای من، دست برد و آنرا هم نوشید:
-اوه، اوه اینم داغه. تو هر کدوم رو دوست داری بخور. من اون یکی دیگه رو میخورم.
به استکان نگاه کردم. لجبازی را به حد اعلا رسانده بود. باید لبهی آنرا با پودر ماشین لباسشویی بشویم.
دست چپش را روی پشتی مبل گذاشت و به طرفم چرخید. دست دیگرش را درون جیبش کرد و گفت:
-میدونی، میخوام یه امروز، بهت آزادی رو نشون بدم.
مشتی تخمه که بوی گلپر میداد را از جیبش بیرون آورد و بین دندانهایش شکست و با فوت پوستش را به طرفم پرواز داد. حس کردم دستهایم چنگ میشود. دیگر کنترلم را از دست میدادم. بلند شدم. مچ دستم را محکم گرفت:
-میدونم از من بدت میاد. ولی بشین.
کمی مقاومت کردم. دستم را کشید. روی مبل افتادم.
-زبون باز نمیکنی؟ خودت گفتی از من متنفری. من کثیفم و حالت رو به هم میزنم. ولی بدون برای من هم زندگی با کسی که از من بدش میاد دیگه به انتها رسیده. هنوز هم میگم اگه درمان کنی میتونیم ادامه بدیم. دیدی که دکتر گفت روش غرقه کردن رو روت پیاده کنیم. حالا خود دانی.
پلکم شروع به پریدن کرد. مچ دستم را رها کرد. سرش را پایین انداخت و جدی گفت:
-میخوام نه تو اذیت بشی نه من. باشه. هم تو آزاد، هم من.
باز عفت دایی جلو چشمم ظاهر شد.
کامران بلند شد و به اتاقش رفت. مدتیاست که اتاقمان را هم جدا کردهام. به دستشویی رفتم. صورتم از اشک خیس بود. به آینه نگاه کردم. با خمیر ریش رویش نوشته بود:عزیز دلم، لطفا تلاش کن.
اشک را با پشت دست پاک کردم و بدون اینکه دوباره دستشویی را تمیز کنم و یا آینه را دستمال بکشم، بیرون آمدم.