شعرهایی از بهمن نشاطی ونداجلالی
شعر و ادب |
۱
بس که پرشور و شرم، می خندم
چه کنم؟چون بشرم ، می خندم
توی آرامشِ کامل هستم
یا اگر در خطرم، می خندم
خنده در جمع که جایش محفوظ
گاه اگر یک نفرم، می خندم
هرکه دارد هنری البته
خنده تنها هنرم، می خندم
به خدایی که در این نزدیکی ست
به همه دور و برم می خندم
آسمان هم نتوانست این بار...
«تا» شده این کمرم، می خندم
غُصه از هر طرفی حمله ور است
تا نفهمی پکرم، می خندم
باید اثبات کنم غم کشک است
باید از او ببرم، می خندم
کار دنیاست اگر گریاندن
من به گورِ پدرم می خندم
جمله ها یم همه تلخ اند، ولی
زده امشب به سرم، می خندم
۲
این کوزه چو من سپاس ها می فرمود
عاشق شد و التماس ها می فرمود
«این دسته که بر گردنِ او می بینی»
دستی ست که اختلاس ها می فرمود
۳
از ريز و درشت دائماً بارم كرد
در خواب عميق بودم اجبارم كرد
مچکرم از پدر كه هنگام نمازـ
با زورِ لگد هميشه بيدارم كرد
۴
با مدركِ «فوق» اگر نگندي مَردي
سالت برسد به شصت و اندي مَردي
مَردي نبُوَد پشتِ «پرادو»، لبخند
توي«لَگَني» اگر بخندي مَردي
از مجموعه شعر «منفی باف»
بهمن نشاطی
۱
یک جفت چشم نقطه، خیالی تر از من است
از عشق در دلش؟ نه، که خالی تر از من است!
من حدس می زنم که دلش سنگ آسیاست
او حدس می زند که سفالی تر از من است
او اعتقاد دارد با اینهمه غرور
در پیشگاه عشق هلالی تر از من است
با آنکه من شبیه ترین غربتم به شب
دلخوش شده به اینکه مثالی تر از من است
هر چند با کویر نگاهش برابر است
حس می کند همیشه شمالی تر از من است
خب نوبت تو شد که تمامش کنی بیا
شد نوبت کسی،که خیالی تر از من است
از مجموعه شعر «شروع لحظه شیدایی»
ندا جلالی