فاطمه زهرا قلندرایش. کلاس اول
خبر |
روزی روزگاری سه اسب باهم دوست بودند. وآنهاباهم خوب و مهربان بودند وهمدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها یک روز به گردش رفته بودند، صدای جیغ و داد دختری را شنیده وبه سمت صدای دختر رفتند و آن دخترپدرومادرش را گم کرده بود. گریه وزاری می کرد.اسبهای مهربان وقتی به طرف دختر رفتند و از دختر پرسیدند: «چراگریه میکنی»؟ دختر به آنهاجواب داد که: «من پدرومادرم رو گم کردم واونهاروپیدانمی کنم ونمیدونم کجاهستن؟ آیااونهامنوتنهاگذاشتن؟یعنی دخترشون رو دوست ندارن»؟اسبهای مهربان گفتند: «پدر مادری از بچه شون ناراضی نیستن واونهارودوست دارن».اسبهای مهربان به دخترمهربان گفتند: «بیاباهم بریم دنبال پدرومادرتون. تا اونهاروپیداکنیم». دخترک خوشحال شد وسواربر یکی از اسبها شد.وباهم رفتند ورفتند تابه پدرومادر رسیدند.ودخترک باخوشحالی به آغوش پدرومادر رفت. وپدرومادرازاسبهای مهربان تشکرکرد. ودخترک به پدر مادرش قول دادکه دیگردست آن ها را رها نکند و گم نشود.