کلاغ به خانه اش برسد
یادداشت |
سبا مازندرانی. کلاس هشتم
با صدای آیفون من و داداشم به سمت درحیاط دویدیم ولی تا ما برسیم مامانم از همان اتاق در را باز کرده بود. مهمان ها وارد حیاط شدند. من و داداشم که آنقدر سرعتمان زیاد بود نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و پرت شدیم بغل مهمان ها، همه با هم خندیدیم و با هم وارد خانه شدیم. همه خوشحال بودیم و دور هم بابا با هنداوانه ای در بغلش وارد شد و گفت: «انگار دیر رسیدم».پدر بزرگم با خنده:«انگار نه واقعا دیر رسیدی» باز صدای خنده تمام خانه را فرا گرفت. من از چند روز قبل برنامه ریزی کرده بودم که در این شب غزل برای آنها بخوانم و آنها به من نمره دهند. شروع کردم و در پایان همه تشویقم کردند. نوبت به حافظ بود پدر بزرگم شروع به گرفتن فال کرد وما هم به او گوش می دادیم و سبا مازندرانی. کلاس هشتم تخمه میشکستیم. نوبت به آوردن هنداوانه شد. پدرم شروع به بریدن هندوانه کرد.وقتی هندوانه به دونیم بریده شد همه با تعجب نگاه می کردیم.هندوانه بر عکس سال های قبل قرمز بود. من و داداشم از این بابت خیلی خوشحال شده بودیم.پدر بزرگم شروع به تعریف قصه کرد ولی انگار بقیه قصه را فراموش کرد. وقتی مادربزرگ فهمید که پدربزرگم ادامه قصه را تعریف نمی کند.شروع کرد به تعریف ادامه قصه که او هم یادش رفت. دیگر ساعت از نیمه شب گذشته بود. هر کی جمله ای گفت تا قصه به سر و سامان و کلاغه به خانه اش برسد. شب یلدای خوبی بود و هرچند که با رفتن مهمان ها کمی غصه دار می شدیم ولی آخر قصه خانوادگی ما شیرینی قشنگی بر دل ما گذاشت.