■ فاطمه زهرا زرگری
یادداشت |
■ فاطمه زهرا زرگری
یازدهم انسانی
تا می گویم پدر 3 چیز در ذهنم به وجود می آید. استوار و محکم مانند کوه. هرچه بیشتر به آن فکر می کنم چه کلمات با مفهومی را در خود جای داده است. آنقدر زیاد و زیبا که نمی دانم از کجا شروع کنم. از فداکاری هایی که در حقم کرده ایی بگویم؟ یا از سفید شدن تک تک تار موهایی که از آن خاطر می خواهم کاری کنم تا بتوانم قدری از زحمت هایت را جبران کنم. پدر عزیزم هر آنگه که با لبی خندان به خانه می آیی و هر شب خوش تر از شب قبل، اما از درون خستگی هایت را با آن چهره ی مظلومت به ما می فهمانی. از زانو درد های آخر شبت بگویم که برایم بسیار دردمند است؟ پدرم وقتی که معلم جمله «بابا نان داد» را برایم معنی کرد فهمیدم که نان دادن تو همان فدا کردن زندگی ات در حق فرزندانت است. یا آنگاه که از من درخواست کلمه مترادفی برای پدر داشت و من چیزی در ذهنم نمی گنجید؛ گفتم پدر قشنگ ترین کلمه ای است که نمی توان از آن مترادفی ساخت. می دانی دلم چه می خواهد؟ پدر دوست دارم بیشتر قدرت را بدانم! کاش دست من بود تا زمین و زمان را فدای آن دستان ترک خورده ات کنم که برای خوشبختی من هرکاری از دستت بر می آید را انجام می دهی. بابا یعنی دردهای پنهانی. یعنی اشک های پنهانی. یعنی سعی و تلاش برای اینکه بتواند از صبح تا شب یک لقمه نان حلال بر سر سفره اش ببرد. بابا یعنی نفس تنگی و آه از ته دل. بابا یعنی مستاجر. یعنی لرزش دست های پر از استرس که دخترت فدای آن شود. یعنی دوست داشتنت پدرم.