آخرین نگاه


یادداشت |

 

■ س. نژادمُجنی

عطر بهار نارنج در فضای كوچه و محله پيچيده بود، بن بست كوچه باغي بود كه درش هميشه باز بود. همه همسايه ها براي جمع كردن بهارهاي نارنج آمده بودند. من هم نخ و سوزن  آورده بودم تا برای داداش سینا گردنبند درست کنم. آخرین نگاهش تنها خاطره من بود. می دانستم وقتي داداش از جبهه برگردد مامان حالش بهتر می شود. همیشه در تنهایی به فکر فرو رفته و ناراحت بود. از حرف های بزرگترها احساس می کردم، بعضي ها كه جبهه می روند شهید می شوند و همه به اوحسودي مي كنند. چون مي گفتند:

- خوش به سعادتش ، خوش به حالش!

چند وقتي بود از سينا دير به دير خبر مي رسيد. مامان اصلا حالش خوب نبود. حتي حوصله من را نداشت. به گوشه اي پناه مي برد و دستش را حمايل سرش مي كرد. به آشپزخانه رفتم. مادر با چنگال بادمجان های سرخ شده را پشت و رو می کرد. دلم مي خواست حرفي بزنم كه مامان را خوشحال  كنم. پرسيدم:

- مامان داداش سينا كي مياد؟ مامان آهي كشيد و گفت:

- نميدانم دخترم. 

به چهره اش نگاه انداختم. مي دانستم الان فقط به سينا فكر مي كند و خيلي دلتنگش است. ياد حرف هاي بزرگترها افتادم كه به دوستان داداش مي گفتند خوش بحالش! به مامان گفتم: 

- خدا كنه داداش سينا شهيد بشه، آنوقت شما و همه خوشحال بشين.

ناگهان مامان اعصابش به هم ريخت و چهره اش سرخ شد. ابرو در هم كشيده  دستش را زير چانه ام گذاشت وگفت:

- مي فهمي چي ميگي. مي دوني شهيد يعني چي؟ دوست داري داداشت بميره؟ اگه براش اتفاقي بيفته، دستتو داغ مي كنم. ديگه نشنوم از اين حرفا بزني ها!

خيلي ترسيدم. اولين بار بود كه مامان را اين طور می ديدم. حال مادرم را بدتر كرده بودم. تازه فهميدم شهادت يعني چي. مادرم طوري برایم معنيش كرد كه شوكه شدم. حالا اضطراب و نگراني من بيشتر از مادرم شده بود. هاج و واج به مامان خيره شدم و اشك در چشمانم حلقه زد. مامان بغضش تركيد. محكم بغلم كرد و گفت:

- دخترم تو هنوز خيلي كوچكي. نمي خواستم ذهنت درگير اين موضوع ها بشه. دعا كن داداشت سالم برگرده! باشه! 

با تکان دادن سر تایید کرد، اما فكرم بيشتر مشغول شده بود. هر روز كشيك مي دادم پستچي خبري از سينا بياورد. بابا هر شب از خبرهاي جنگ ناراحت مي شد، منم از قيافه آنها مي فهميدم اوضاع خوب نيست. شب ها كابوس مي ديدم. با اينكه مامان ديگر قضيه را به يادم نياورد اما دلشوره داشتم. ديگه اصلا محبت مامان برایم مهم نبود. تازه درك مي كردم كه مامان چرا نگران بود. جنگ چيه و شهادت يعني چي؟ دلواپسي من حالا بيشتر از آن ها بود و قلب كوچكم گنجايش درك اين موضوع را نداشت. بعدازظهر تابستان بود. بابا و عمو محسن از صبح  تا به حال هنوز برنگشته بودند. انگار خبرهايي بود. مامان بي تابانه منتظر خبري از بابا بود. خاله دلداری اَش می داد و مي گفت:

- حتما شايعه است. ان شاا... چيزي نيست. احساس كردم كابوسي كه ازش مي ترسيدم اتفاق افتاده. به سمت كوچه دويدم. جلوي حياط، همسايه ها ايستاده و پچ پچ مي كردند. دل كوچكم در سينه ام تندتند مي تپيد. به لب هاي آنان خيره شده بودم. پدر و عمو محسن از راه رسیده و همه دورشان جمع شدند. بابا رو به عمو با صداي گرفته گفت: 

- حالا چجوري به مادرش خبر بدهم. شانه هايش لرزيد و دستش را جلوي چشمانش گرفت. اولين بار بود گريه بابا را مي ديدم. صداي يكي از همسايه ها را شنيدم كه گفت:

- خوشا به سعادتش.

 دلم لرزيد. بغض سنگيني راه گلویم را بسته بود. هيجاني غم آلود بدنم را فرا گرفت. با شتاب به سمت حياط دويدم. داخل حال، جلوي پاي مادرم دوزانو نشستم.  نفس نفس زنان دستم را به طرفش دراز كردم و با صداي بريده در ميان هق هق و بغض نتركيده گفتم:

- مامان، داغم كن!