سمیه زاهد. نقاش و مدرس دانشگاه
یادداشت |
یکی بود یکی نبود در یک جنگل زیبا کنار رودخانه درخت بزرگی بود که روی درخت کبوتر زرنگی لانه داشت. در نزدیکی کبوتر، گرگی گرسنه زندگی می کرد و هر روز برای خوردن کبوتر نقشه می کشید. یک روز گرگ گرسنه به روستا رفت و لباس مرد کشاورز را دزدید. به جنگل آمد و تبر مرد جنگلبان را برداشت. فردای آن روز لباس کشاورز را پوشید، تبر را به دست گرفت و به پای درختی که کبوتر لانه داشت رفت و با تبر به تنه درخت کوبید. کبوتر از لانه بیرون آمد و دید مردی با تبر به درخت می زند. گفت: من روی این درخت لانه دارم. این کار را نکن! گرگ که تبر جنگلبان را در دست داشت، گفت: من جنگلبانم و این درخت مال من است. کبوتر زرنگ گرگ را شناخت و گفت: جنگلبان درخت سبز را دوست دارد. تو جنگلبان نیستی و فریاد زد ای مردم به دادم برسید! گرگ دارد لانه ام را خراب می کند. مردم روستا به کمک کبوتر آمدند و گرگ را کتک زدند و از جنگل بیرون کردند.