مهربانِ بسیار گرامی
یادداشت |
■ سیدحسین میرکاظمی
ای نامه که می روی به سویش... گفتنی است ژانرنامه، با هر مضمون در زمینه های مختلف و تا اکنون به فرم پیامک نوشتاری، پل ارتباطی و حامل پیامی در انواع متعدد، اثرگذار و پاینده بوده و از این ره گذر هر قلمزنی در پوشه ی عمرش نامه های گویایی دارد که یادگاری از بازتاب تراوش چگونگی زیستی و زندگی شخص است و لاجرم در جای خود سند محسوب و کتاب می شود.
با این اشاره کوتاه، نامه ای از نامه هایم پیش روست:
نامه ی سوم
همیشه و در همه حال، اثر شوق انگیزی پاییز و زمستان روی من می گذارد. با این تاثیر، قلم به دست می شوم تا چیزکی، داستانی و ادبیاتی قلمی کنم. این بار نشد؛ شد نامه ای برای آن مهربان. همین نامه ای که سطرهایش را با سطر زیر می آغازم:با امروزِ زمستان روی در رویم. یال های البرز را نگاه نگاه می کنم. برف! برف! سفیدی کلّه قندی قلّه چه قدر برای من پُر کشش می آید. باید زد به دار و درختِ بی برگی تا چاره ی کار خود باشم و نه با غیر که تنهایی ام را می رُباید. به جاده ی جنگل النگدره پیش پای جاده ی ناهارخوران می پیچم. با پاییزانه ام و فرش برگ های رنگی حظّ دارد. خوش حالی ام با پاییزانه ی رو به زمستان است و نفس سرد شده ای را می بینم. از کتری های جوشان قهوه خانه ی جنگلی، بخار، فواره ای توی هواست. پیاله ای چای داغ و پشت بندش سیگاری آرامش می دهد. دور و بَرَم درخت های عریان و موجاموج سرمای سر زده با یک آسمان گرفته. روی طبله طبله و پُشته پُشته برگ هایِ خیس، جای خالی پاهایی می بینم، جای پا... مگر عمر تا کی می خواهد پُر حساب باشد! سیگار دومی را می گیرانم. در رودَک جنگلی، آب نجیبانه راه می رود. دفعه قبل و میانه ی روز بود. در کنار رودَک پرآب، رفیقی با من بود. آب شنگولانه جوار سفره ی ما بود. حرف و گپِ مشفقانه پایانی نداشت. از درخت، خزه، زمین قهوه ای رنگ، فروزشِ نور از لابلای چله ها و آسمانِ هاشور خورده از شاخ و شاخک ها، هوایی، از زمین کنده شدم پرنده هایی که معلوم نبود کجا قایم بودند، دل خوش آواز می خواندند. آب به سنگ و تخته سنگ می کوبید. هوهو می کشید. انگار همراه ام مرا می پایید. نگرانِ سکوت طولانی و سنگین ام بود. پا شدم و آسوده به آب زدم. هوهوی آب روی تن و جان ام ماسید. وقتی نوازش آب را لمس کنی و آب با تو مهربان باشد چه جهانی را از آنِ خود کرده ای. رفیق همراه چه می داند بر تو چه می گذرد و چه عیشی داری. همراه ام از سرما می لرزید و من از مِهر آب، از داغی سرشار بودم. باور کن چه راحت و سبک از آب بیرون آمدم. آب از لابلای لباس ام، شُره شُره می ریخت.
همراه ام مات اش برده بود. حیرت اش بی هوده بود. پی نبرده بود فقط با مِهر آب می شود پر رؤیا زندگی کرد. با آب پاییزانه و زمستانه جوری دیگر می توان عیش و عشق زنده بودن را یاد گرفت و با درک آن چه که در زندگی ما روی می دهد، زندگی ما توجیه می شود و آرامشی را به دست می آوریم و زندگی مان، نحوه اش عوض می شود.امروز هم می خواهد آسمان ببارد، می گویم بباران! فقط قلمی و تکه کاغذی باید دست رَس ام باشد. مثل این که باید چیزی بنویسم و شاید نقاشی کنم. هیچ کدام از این ها نشد، شد این نامه. و سطری دیگر بنویسم. چاره ام در این هوای سرد، این است که فنجانی شیر داغ بنوشم و نیازی نمی بینم به قواره ی ساختمان های کج و معوج و محتوای شان فکر کنم و به آدم هایی که ذره ای خیال و رؤیایی ندارند، فقط چهره های سه گوش و چهارگوش اند. توی این آدم ها بودن و از قضا زیستن، خودش محشر کبرایی است. شیر داغ وسوسه ام می اندازد. وسوسه ام را به چَنبَره ی خیالی می سپارم. زنگ تلفن!
بدرودی و دیداری