شعر
شعر و ادب |
دیوار بافی مانده ی آوار را بردار
ته مانده ی این کاخ بی معمار را بردار
گفتم بگو با من دلت عهدی دگر دارد
این صفحه ی بی معنی انکار را بردار
تا چشمهایت راز دل را می کند افشا
مفهوم بد رنگ شب و دیوار را بردار
بگذار تا رازی نماند بین ما دیگر
راحت بگویم پرده ی اسرار را بردار
هی قصه میبافی که دنیایم بسوزانی
این قصه ی درد آور تکرار را بردار
مُردَم ببین جانی نمانده تا بگیری تو
از گور من این چوبه های دار را بردار
دستی بیاور تا نمانم یکه و تنها
این یوسف ته مانده ی بازار را بردار
دیگر نمی گویم که دلدارم بمان اما
این خستهّ جا مانده ی بیمار را بردار
گفتم که ققنوسم میان آتش و دودم
سیمرغ شو این مرغ بوتیمار را بردار
■ گلی دیلم کتولی
هنوز منتظریم
به من که یوسف مصرم ، به چاه در به دری
ز روی لطف و محبت، تو باز می نگری
چو بر خیال تو بستم، مسیر آمد و شُد
به درد وهم دچارم، امان ز خیره سری
نه شوق روی تو دارند، این جماعث گُنگ
نه من زبان که بگویم، چقدر پُر ثمری
حکایت تو و دنیا، برای اهل نظر
شبی سیاه به صحرا و تابش قمری
نبود یوسف اگر، مصر در بلا گُم بود
که عشق چاره درد است، وقت هر خطری
به تلخکامی ما رحم کن، عزیز دلم
بیا که از لب لعل تو می چکد، شکری
همین که نام تو بُردم، صبا به گوشم گفت:
« چقدر غافلی از او، چقدر بی هُنری »
اگر نبود که لطفت، همیشه شامل ماست
زمان به فتنه دچار و زمین به شور و شری
به افتخار تو دادند، جان به خورشید و
هزار حیف که در پُشت ابر ، در گذری
چه نسل ها که پیاپی، به داغ وصلت سوخت
هنوز منتظِریم و هنوز منتظری
فکنده لرزه بر اندام دشمنان، نامت
چراغ راه جهانی و بر بلا سِپری
« نوید بخش عدالت، ظهور قائم ماست »
حدیث شأن شما و به آن تو مُفتخری
قسم به وعده ی دیدار، صبر خواهم کرد
شنیده ام که می آیی و مُنجی بشری
دُعا و ذکر و توسًل ، چو چاره ی کار است
دعای نیمه شبم هست و سجده ی سحری
■ محمد دیلم کتولی