کتاب طنز هستم


طنز |

 

■ صفورا یوسفی. پایه نهم

جلو نیا!  خواهش می کنم ای وای نه! نه! نه! نه!بوم. آخ اوخ ایخ اَخ آه، وای سرم، وای بدنم. -«وای  لباس قشنگم هم که پاره شد. ای وای تو چرا اینجا افتادی؟ از دست این امیر! حتما تو رو اینجا پرتاب کرده و رفته. وای جلدتم که پاره شده فعلا تو قفسه باش! بعدا خودم جلدتو درست میکنم. یکی بود یکی نبود در روزگاران نه چندان دور در روستایی زیبا و دور خانه ایی وجود داشت که کتابی بو . هم نمای بیرونی خانه کتابی هم درون خانه پر از کتاب بود. در کتابی، پنجره کتابی، تابلوهای کتابی، ساعت کتابی و ...؛ چه از کتابی بودنش بگویم کم گفتم. این خانه زیبا و کتابی متعلق به پیرمردی کتاب خوان بود. او عاشق کتاب بود و همیشه و در همه جا مشغول خواندن کتاب بود». -«آقای راوی بیا این طرف! بله، اینجا من را ببین قرار بر این بود که راجع به من بگی، نه خانه پيرمرد کتاب خوان»! 

«بله! بله! حق با شماست! ایشون آقای کوتوبی هستند و یک کتاب هستند با موضوعات طنز، امروز هم نوه آقای کتابخوان او را پرتاب کرد و او زخمی شده کافیه»! «خیر آقای راوی من خودم می خواهم خودم را معرفی کنم: به نام خدا، سلام! کوتوبی هستم. کتابی در کتابخانه ویژه خانه کتابی. کتابی طنز هستم که لبخند را به همه هدیه میدهم. یکی از لطیفه های من: آب دوغ خیار چیست؟  فست فود مخصوص ایرانیان که در فصل تابستان از نظر خاصیت با خاویار برابری میکند و اهل منزل پس از خوردن آن با گفتن جمله ی ای خدا ترکیدم.  از خدا تشکر می کنند» -«ممنون کوتوبی جان! داشتم می گفتم: پیرمرد کتابخوان همیشه در حال مطالعه بود. او علاقه ی ویژه ای به کتاب های علمی و تاریخی داشت و علاقه ایی به کتاب های طنز نداشت. شبی از شب ها  سخت باران می آمد و او در کنار شومینه در حال خواندن کتاب بود که ناگهان چیزی محکم به در خانه کتابی اش خورد و ریسمان های فکری اش را از هم گسیخت.  بلند شد و در را باز کرد و چیزی ندید ناگهان چشمم به زمین افتاد و دید کتابی خیس و پاره دم در افتاده . ناراحت شد و آن کتاب را برداشت و روی تاقچه ای که بالای شومینه قرار داشت، گذاشت تا خشک شود. -«بله آن کتاب خیس شده من بودم، اگر اجازه بدهید من ادامه می دهم: فردا صبح او مرا برداشت و به یک صحافی برد و من را به دستان سازنده صحاف سپرد. آقای صحاف با کمال آرامش و با لبخندی برلب شروع به صحافی کرد . او مانند پزشکی بود که در حال درمان بیمارش است. او بیمارش را به خوبی درمان کرد و به دست صاحبش داد. پیرمرد  مرا گرفت و تشکر کرد و از صحافی بیرون آمد و من را باز کرد ناگهان دیدم اخم هایش درهم آمد. معلوم بود که فهمیده من کتاب طنز هستم. چند صفحه ورق زد که ناگهان چشمش به این لطیفه افتاد: جمشید از دوستش پرسید: کجا به دنیا آمدی؟  دوستش پاسخ داد: در بیمارستان. جمشید گفت: آخی مریض بودی؟  او همین که این لطیفه را خواند، خندید و از من خوشش آمد. چقدر آن روزها خوب بود او هر روز من را برمی داشت و مطالب درونم را می خواند و من را در قفسه ویژه اش گذاشته بود. اما چه زود گذشت و او از میانمان رفت و ما را به دست فرزندان و نوه هایش سپرد. خب کوتوبی بهتره داستان را غمگین نکنیم.