شعر


شعر و ادب |

■ ترانه محمدی

 

بَه بَه چه اتفاقی، افتاده خانه ی ما

بعد از دوسال آمد، مادربزرگم اینجا

او نصف ِشب رسیده، با یک قطار از دور

با دیدنش چه آمد، بر چشم هایمان نور

یک روز چرخ ِ مادر، در رو به روی او بود

با روی خوش نِشستم، من هم ‌کنار او زود

خیاط هست و می دوخت، درز ِ لباس من را

من هم نگاه کردم، پیراهن ِ خودم را

گفتم که می شود من با تو بدوزم؟ آره؟

گفت: این پِدال بِفشار تا کردمَت اشاره

گفتم که دوست دارم باشم مثل تو خیاط

اما نمی گذارد، مامان بدوزم، هیهات

شب شد و رفته بودیم بازار ِگرم اهواز

از یک مغازه آورد، اسباب بازی ناز

آمد و داد دستم چرخ خیاطی با حال

باید با آن بدوزم، شلوار عید امسال

 

 

جوجه کلاغ مشکی

■  برجسته ملکی

 

جوجه کلاغ مشکی 

چکمه داره زرشکی

دلش می خواد پیراشکی

رفته تو آشپز خونه

خمیر گرفته چونه

پیراشکی هاش نمونه

اونا رو برده بازار 

فروخته چندتا هزار

از کار نمیشه بیزار