این غریبه که بود؟
یادداشت |
«چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ حرف بزن بگو چی شده میخائیل؟ »کشیش قادر به تکلم نبود. زانوهایش کمی به جلو خم شده بود. دستهایش هنوز مقابل سینهاش بود و کمی میلرزید. ایرینا دستهای او را گرفت و گفت: «خدای من! چرا این شکلی شدهای؟ مگر جنزده شدهای؟ بروم برایت یک لیوان آبخنک بیاورم.» ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشه آب را برداشت و بدون اینکه به فکر برداشتن لیوان باشد، سراسیمه به اتاق برگشت. کشیش تکیه به میز داده و روی زمین نشسته بود. پاهایش کاملاً از هم باز و گردنش رو به کتف سمت راستش خم شده بود. ایرینا شیشهی آب را رویمیز گذاشت و کنارش زانو زد. لبهای کشش میلرزید. انگار میخواست چیزی بگوید. ایرینا گفت: «نگران نباش عزیزم،باید فشار خونت بالا رفته باشد. الان قرصت را میآورم.» خواست بلند شود که کشیش بازویش را گرفت و با صدایی که بهسختی به گوشش میرسید گفت: «نه بنشین.» ایرینا خودش را به کشیش نزدیکتر کرد. کشیش با چشمان از حدقه بیرونزده به او خیره شده بود. ایرینا پرسید: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمیزنی؟» کشیش پرسید: «این غریبه که بود؟» ایرینا گفت: «کدام غریبه؟ غیر از من و تو کسی در منزل نیست.» کشیش به دستهایش نگاه کرد. پنجههایش را آرام تکان داد. سپس رو به ایرینا گفت: «الان یک مرد غریبه اینجا بود. گفت که من عیسی بن مریم هستم» ایرینا گفت: «خدای من! تو دچار کابوس شدهای!» کشیش گفت: «و یک نوزاد پسر به من داد و گفت که من کودکم را به تو میسپارم. از او بهخوبی مراقبت کن.» ایرینا شانهی کشیش را نوازش کرد و گفت: «تو خستهای عزیزم. دچار توهم شدهای. هیچکس وارد اتاقش نشده. تو باید بیشتر استراحت کنی.» کشیش گفت: «اما من او را دیدم. شبیه مسیح بود. درست شبیه تابلویی که توی سالن به دیوار زدهایم.» ایرینا عرق پیشانی او را پاک کرد و گفت: «فردا دراینباره صحبت میکنیم. الان تو باید استراحت کنی. بلند شو به اتاقخواب برویم. تو خستهای عزیزم.»
کتاب ناقوسها به صدا درمیآیند
نوشته ابراهیم حسنبیگی