مدرسه و روزهای پایان سال


خبر |

 

■ سبا مازندرانی. پایه هشتم

 

در کل کلاس های مدرسه فقط کلاس ما تمام دانش آموزانش آمده بودند. بقیه کلاس ها غایب داشتند. دختری در چارچوب درب کلاسمان پیدا شد. با دقت به کلاس ما نگاه میکرد که چقدر صمیمی از  سر و کول هم بالا می رفتیم. بچه ها متوجه آن دختر شدند. قلدر کلاسمان جلو دختر ایستاد و گفت: «به چی نگاه می کنی»؟  دختر گفت: «به صمیمت شماها! میدونید این هفته آخر مدرسه است». با این حرفش کل بچه ها در فکر فرو رفتند و دیگر لبخند نزدند. دختر ادامه داد: «تمام کلاس ها جشن به پا کردن که داره مدارس تعطیل میشه. شما ها چقدر به درس علاقه مندید». با این حرفش تمام بچه ها به او خیره شدند. روبرویش ایستادم و گفتم: «ما به درس علاقه نداریم. ما همدیگر رو دوست داریم و این همه صمیمیت و هیجان را هیچ جا دیگه نمی تونیم پیدا کنیم. با این حرفم دختر از کلاسمون بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و رو به بچه ها گفتم: «فردا مدرسه نیایم  هممون و با هم بیرون بریم». همه قبول کردیم. فردا صبح: از خواب بلند شدم دلم راضی نمی شد امروز مدرسه نروم. آماده شدم و رفتم مدرسه. فکر می کردم هیچ کس الان مدرسه نیست و در کلاس تنها هستم. چون قرار بود بعد ازظهر بیرون برویم. آمدن به مدرسه بنظرم مشکلی نداشت. وارد حیاط شدم .با دیدن بچه ها خشکم زد. همه آمده بودند. با دیدن من خنده هاشان اوج گرفت. من هم  به طرف آنها رفتم و همه با هم به کارمان خندیدیم.