پایان


یادداشت |

 

جل‌الخالق این دیگر چه بود؟ سردی اسلحه را روی شقیقه ام حس نمی‌کردم. چون خودم به‌اندازه کافی یخ کرده بودم. گفت: «پایین!» فرصت نداد به دستورش عمل کنم. پلیس دیگری آمد و در ماشین را باز کرد. یقه‌ام را گرفت و کشیدم بیرون. انگار داشتم خواب می‌دیدم. این دیگر چه بود؟ تا به خودم بیایم و بفهمم چی به چی است. چسباندنم به ماشین و شروع کردند به بازدید بدنی. آن‌قدر ترسیده بودم که حتی نپرسیده بودم چه شده‌است و با من چه کار دارند. وقتی به خودم آمدم که دستبندی زدند به دستم. دهانم آن‌قدر خشک‌شده بود که به‌سختی تکانی به لب‌هایم دادم و پرسیدم: «چی شده جناب سروان؟ من که کاری نکردم!» پلیسی که سروان نبود و درجه گروهبانی داشت گفت: «خفه. حرف نباشد.» خفه شدن توی آن شرایط کار درستی نبود. آن‌هم برای آدمی مثل من که دست از پا خطا نکرده بود: «آخه من که کاری نکردم جناب سروان. اشتباه گرفته‌اید.» مطمئن بودم که همین‌طور است و با یک عذرخواهی می‌روند پی کارشان اما زهی خیال باطل. دو پلیس از توی خانه آمدند بیرون. بینشان همان مردک بود که بعدها فهمیدم اسمش هوشنگ است و فروشنده مواد مخدر. این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و من هم شده بودم شریک جرم و شاید بدتر که خودم نیز به‌اندازه کافی در جرگه معتادان و کشندگان تریاک بودم. توی کلانتری بود که فهمیدم چه خاکی به سرم شده‌است و بی‌گناه توی چه منجلابی افتاده ام. من و هوشنگ را نشاندند روی دوتا صندلی کنار هم در یک اتاق نمور و تقریباً خالی. سروان میان‌سال و پرمو و بداخلاقی ایستاد جلومان. دو برگه کاغذی را که قبلاً مشخصاتمان را توی آن نوشته بودیم جلو صورتش گرفت. بعد به من نگاه کرد و پرسید: «چند وقت است این کاره ایی؟» با اطمینان گفتم: «من این‌کاره نیستم جناب سروان!» خواستم بگویم پاک پاکم. تا این لحظه حتی پایم به کلانتری باز نشده که امانم نداد. با کف دست راست کوبید به سمت چپ صورتم. انتظار هرچیزی را داشتم جز این سیلی محکمی که مزه شور خون را توی دهانم پراکند. باید چند لحظه به‌تندی می‌گذشت و به خودم بیایم. گفتم: «چرا می‌زنی جناب سروان؟ مگر من چه کار غلطی کرده‌ام؟» با خون‌سردی زل زده بود به چشم‌هایم. گفتم: «به همکارتون هم گفتم که من مسافر کشم. این آقا را دربست آوردم این‌جا. قرار هم بود برش گردانند به تهران. اینکار جرم است؟» کنارم ایستاد. موهای سرم را چنگ زد و سرم را پیچاند به عقب: «مردکه مفنگی! بوی گند تریاک می‌دهی. آن‌وقت برای من جانماز آب می‌کشی؟» سرم را ول کرد و جلوم ایستاد: «به پیر، به پیغمبر که من موادفروش نیستم. باور نمی‌کنید از این آقا بپرسید.» پوزخندی زد و گفت: «همان مثال همیشگی. به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم.» هوشنگ گفت: «راست می‌گوید جناب سروان. این بنده خدا با ما نیست. از چیزی خبر ندارد.» خدا پدر این مردک را بیامرزد که باز راستش را گفته بود. اما کو گوش شنوا: «این شگردها برای ما کهنه‌شده بچه جان. نمی‌توانی هم دستت را بفرستی سراغ بقیه موادها. هرچی هرکجا که باشد پیدایش می‌کنیم. جایشان را شما دوتا باید بگویید.» باز افتادم به التماس و قسم خدا و پیغمبر. باز زد توی گوشم. باز درد سیلی‌هایش را تحمل کردم و التماس و خواهش که حرفم را باور کند. دست از سرم بردارد و بروم پی کارم و همان دوتا ساندویچ را بخرم برای زلیخا و مامان عفت که حالا چشم به‌در نشسته بودند و گوش‌به‌زنگ. اما معلوم نبود این پلیس‌ها از چه قماشی بودند. حرف راست سرشان نمی‌شد. مگر می‌شود آدم این‌همه بدقلق باشد و دست بزن داشته باشد. مرا کمتر می‌زدند. البته کمتر از هوشنگ که لبش پاره‌شده بود و خون شره کرده بود روی چانه‌اش. این جناب سروان هیچ جوری به هیچ صراط خدا مستقیم نمی‌شد. ماجرای خرید داروی مامان عفت و گرفتن شام را گفتم. باور که نکرد هیچ، تازه فکر می‌کرد داستان حسین کرد شبستری را می‌گویم. من تا حالا اسم این مردک کرد شبستری را هم نشنیده بودم و نمی‌دانستم سردسته کدام باند قاچاق مواد مخدر است. جناب سروان فکر کرد اگر مدتی تنها باشیم ممکن است مقر بیاییم و حرف بزنیم و از اتاق رفت بیرون. با عصبانیت به هوشنگ نگاه کردم گفتم: «چرا نگفتی موادفروشی؟ چرا مرا به این روز سیاه انداختی؟ مادرم الان چشم‌انتظار من است. باید داروهایش را برایش می‌خریدم.» مردک سرش را انداخت زیر و جوابم را نداد. گفتم: «کاش ماشین دزد بودی و این پراید لکنتی ام را می‌دزدیدی و این‌جوری بیچاره‌ام نمی‌کردی.» گفتم: «حالا من باید چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ زن و بچه‌ام چه می‌شوند؟ من باید از این‌جا بروم.» نگاهش ترحم‌آمیز بود. گفت: «معلوم می‌شود بار اولت است. تا ازت حرف نکشند ولت نمی‌کنند.» گفتم: «چه حرفی؟ چیزی ندارم که بگویم. هر چه بود گفتم.» گفت: «من شرمنده توام به خدا. کاری از دستم ساخته نیست. نمی‌دانستم که این‌جا کمین کرده‌اند. حالا هم هر چه بگویم باور نمی‌کنند.» پرسیدم: «بالاخره تکلیف من چه می‌شود؟» گفت: «تا آن‌چیزی را که از تو می‌خواهند نشنوند ولت نمی‌کنند. آن‌قدر می‌زنند که مجبور بشوی دروغ بگویی. بهتر است از همین حالا دروغ بگویی و خودت را نجات بدهی.» نگاهش کردم و با تعجب گفتم: «خودم را نجات بدهم؟ از چی؟ بگویم موادفروشم و خودم را نجات بدهم؟ اصلا تو می‌فهمی چه می‌گویی؟» بعدها فهمیدم او خوب می‌دانست که چه می‌گوید. تجربه‌اش را داشت. گفت: «تجربه‌اش را نداری. معتاد هم که هستی. چه دروغ بگویی و اقرار کنی و چه راست بگویی و باب میلشان حرف نزنی حالاحالاها گیری. حداقل چند سال زندان روی شاخش است. اما اگر دلت کتک نمی‌خواهد دروغی بگو و خودت را خلاص کن.» می‌دانستم که نباید به حرفش گوش بدهم. مردک دنبال شریک جرم برای خودش می‌گردید. کدام آدم بی‌گناه سرش روی دار رفته‌است که من دومیش باشم. اصلا چه معنی داشت که بگویم مواد فروشم. تا آخرش دروغ نگفتم. جناب سروان دستور داد مرا به بازداشتگاه ببرند. تا فردا به دادگاه برویم و حکم زندانمان را از قاضی بگیریم. گفتم: «باید زنگی به مادر و زنم بزنم.» سربازی که کنار جناب سروان ایستاده بود گفت. «مگر این‌جا خانه خاله است؟! پاشو بریم بازداشتگاه.» خواستم دست به دامن جناب سروان بشوم که رو به سرباز گفت: «موبایلش را بده زنگ بزند.» و از اتاق بیرون رفت. سرباز موبایلم را آورد. اول زنگ زدم به زلیخا. وقتی شنید چه ‌شده است و کجایم با نگرانی گفت: «باشه الان به عفت خانوم خبر می‌دهم.» گفتم: «نه نه چیزی به او نگو. فقط بگو مسافری به تورش خورده رفته شهرستان و چند روزی نمی‌آید.» پرسید: «تکلیف داروهایش چه می‌شود؟» گفتم: «برو پیش دکتر و بگو داروها را دوباره نسخه کند. آزاد بخر.» گفت: «اما هیچ پولی توی حساب عفت خانوم نیست. نه حاج رسول و نه طیبه خانوم هیچکدام این ماه پولی نریخته‌اند.» از این بدتر نمی‌شد. گفتم: «زنگ بزن به خواهرم بگو. اما حرفی از من نزن. شاید فردا پس‌فردا مرخص شدم.» خیالم از این بابت راحت شد. زنگی هم زدم به زهرا همان دروغ را گفتم. بیچاره خوشحال شد و سفارش کرد که مواظب خودم باشم. بعد رو به سرباز گفتم: «باید بروم دست‌شویی!» توی دست‌شویی وضو گرفتم که نمازم را هم بخوانم. پرسیدم: «نمازخانه کجاست؟» سرباز لاغر بود و رنگ‌پریده. از آن سربازهای حاضر به یراق و آماده خدمت. البته خدمت به مافوق. ما که ته فوقش هم نبودیم. گفت: «مگر نماز هم می‌خوانی؟!» گفتم: «ای بابا ما را چه فرض کرده‌اید شما؟ قاچاقچی مان که کردید. همین مانده بود کافر هم بشویم؟!» گفت: «توی بازداشتگاه مهر هست. همان‌جا نمازت را هم بخوان.» آن شب یکی از بهترین نمازهایم را خواندم. الحق که با دل‌شکسته چه نمازهایی می‌شود خواند! فردایش بردنمان به دادگاهی در کرج. دست‌چپ مرا به دست راست هوشنگ دست‌بند زدند. چقدر خجالت می‌کشیدم. مثل آدمهای گناهکار و جانی شده بودم. فکر می‌کردم همه مردم زل زده‌اند به من. قاضی دادگاه آخوندی بود لاغر و سبزه رو. جوانی کم‌سن‌وسال. هیچ شباهتی به حاج رسول خودمان نداشت. البته تازه‌کار بود و ممکن بود شبیه او هم بشود. به نظرم رسید فعلا آدم خوش‌اخلاقی است. سرش را از روی پرونده‌مان گرفت و به من نگاه کرد. فکر کردم بهتر است از در التماس و خواهش وارد شوم. گفتم: «حاج‌آقا! به اون خدایی که ایمان دارید من بی گناهم. زن و بچه دارم. مادرم مریض و زمین‌گیر است. هیچ سابقه‌ای ندارم. پاک پاکم به مولا.» اعتنایی نکرد. انگارنه‌انگار که التماسش کرده بودم. گفتم: «من از همه‌جا بی‌خبر بودم. برای یک لقمه نان حلال سگ‌دو می‌زنم که مسافری دربستی به تورم خورد.» حرفم را برید و گفت: «فعلا می‌روی بازپروری برای ترک اعتیاد. پاک که شدی عقلت سر جایش می‌آید و اقرار می‌کنی.» ظاهراً با زبان خوش کارم پیش نمی‌رفت. باید از بی‌گناهی خودم دفاع می‌کردم. گفتم: «ولی شما حق ندارید با من چنین کنید. من باید همین امروز برگردم. والا…» جلوی خودم را گرفتم تا نگویم والا هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید. این‌جور حرف زدن کمی تندروی بود. هرچند دلم خوش بود که می‌توانستم از قاضی شکایت کنم. پرسید: «والا چی؟!» به من‌ومن افتادم. راست می‌گفت. والا چی؟ گفتم: «والا می‌سپارمتان به خدا. ما هم خدایی داریم.» قاضی انگار گوشش از این حرف‌ها پر بود. جوابم را نداد و رفت سراغ هوشنگ. او، اما اظهار بی‌گناهی نکرد. حتی به بی‌گناهی من هم شهادت داد. قاضی حرف او را هم‌باور نکرد. انکار باید دروغ می‌گفتم که باور کند. دروغ نگفتم. پای حرف راستم ایستادم و چوبش را هم خوردم. مرکز بازپروری خانه‌ای بود قدیمی. پر از سوسک و مورچه. کسانی که آن‌جا کار می‌کردند مهربان‌تر از آدم‌هایی بودند که این چند روز دیده بودم. باید تریاک را ترک می‌کردم. اولش سخت بود، اما خلاص شدم. خلاصی از تریاک آسان‌تر از خلاصی از زندان بود. اگر زلیخا مجبور نمی‌شد که ماجرا را به طیبه بگوید حالاحالاها باید آب‌خنک می‌خوردم. طیبه دور از چشم شوهرش آمد به زندان قزل‌حصار. وکیلی گرفت که بی‌گناهی‌ام را اثبات کند. این‌که می‌گویند عدو شود سبب خیر همین است. بااینکه جهنمی برایم ساخته شد و یک ماه آزگار پوستم را کندند، اما ترک تریاک لعنتی خودش نعمتی بود که تصمیم گرفتم هیچ‌وقت سراغش نروم، اما امان از دوستان ناباب. امان از دست پول زیاد. دوباره معتاد شدنم خودش حکایتی دارد که اگر لازم شد خواهم گفت. 

 

 

■  کتاب پایان- ابراهیم حسن بیگی