تأملی بر وجوه ارتباط اخلاق و سیاست
تحلیل |
■ دکترسیدعلی میرموسوی
5-2) تحلیل اخلاقی پدیدههای سیاسی
سطح پنجم، تحلیل رفتارها و پدیدههای سیاسی بر اساس اصول اخلاقی است. در این سطح، بحث بر سر تعیین جایگاه و نقش انگیزهها و برداشتهای اخلاقی در پدید آمدن رفتارها و پدیدههای سیاسی است و نخست این پرسش طرح میشود که سهم انگیزههای اخلاقی در پدید آمدن یک رفتار یا رخداد سیاسی چیست؟ و در مرحله بعد اینکه چگونه میتوان پدیدهها و رفتارهای سیاسی را بر اساس انگیزهها و اصول اخلاقی تحلیل کرد؟ بدون تردید انگیزههای اخلاقی هم میتواند در پدید آمدن رفتارها و رخدادهای سیاسی موثر باشد، ازاینرو در ابتدا میتوان میزان و گونههای این تاثیر را بررسی کرد، سپس به بحث درباره اعتبار و نیز چگونگی تحلیل رفتارها و پدیدهها بر اساس انگیزهها و اصول اخلاقی پرداخت.
درباره سهم انگیزههای اخلاقی در رفتار سیاستمداران، دست کم دو دیدگاه امکان طرح دارد: دیدگاه نخست با نگاهی بدبینانه، نقش اصول اخلاقی را در پدید آوردن اعمال سیاستپیشگان به کلی نفی میکند. بر این اساس، ادعای سیاستپیشگان دربارة انگیزههای اخلاقی کنشهایشان را تنها به عنوان توجیهی ظاهری میتوان قلمداد کرد. ازاینرو، لازم نیست برای تبیین و تحلیلی که از رفتارشان به عمل میآوریم به این اصول توجه کنیم. دیدگاه دوم، اما با نگاهی خوشبینانه سهم اصول اخلاقی را در کنشهای سیاسی میپذیرد. از این دیدگاه «اگر کسی اعتراف کند که برای خاطر یک اصل اخلاقی دست به عمل میزند و اگر آن اصل حقیقتاً انگیزه او برای عمل کردن باشد، آنگاه بدیهی است که آن اصل، تأثیری بر عمل او دارد و در هر کوششی برای تبیین آن لازم است که به آن استناد شود».
6-2) ارزیابی اخلاقی رفتارهای سیاسی
سطح ششم، سنجش و ارزیابی کنشها و رفتارهای سیاسی بر اساس اصول اخلاقی است. در اینجا رفتار سیاسی خاصی از دیدگاه انطباق یا عدم انطباق آن با اصول اخلاقی مورد ارزیابی قرار میگیرد و پرسش این است که چگونه و بر اساس چه معیارهایی میتوان کنشها و رفتارهای سیاسی را از نظر اخلاقی داوری کرد؟ این بحث، هم پیش از انجام دادنِ یک رفتار سیاسی و هم پس ازآن امکان طرح دارد؛ برای مثال میتوان پیش از اقدام یک فرد برای نامزد شدن در انتخابات، آن را از نظر اخلاقی ارزیابیکرد و به طرح این پرسش پرداخت که آیا این اقدام از نظر اخلاقی درست است یانه؟ سپس بر اساس آن تصمیم گرفت. همچنین میتوان اقدام یک رهبرسیاسی در محدود کردن آزادی های سیاسی و آزادی بیان را پس از انجام آن از نظر اخلاقی ارزیابی کرد. در هر دو وضعیت، پرسش اصلی این است که آیا ارزیابی اخلاقی رفتار سیاسی همچون سایر رفتارهای فردی است یا در گرو توجه به مقدمات دیگری است؟ آیا میتوان بدون داشتن تحلیلی از اوضاع و احوال سیاسی، وظیفه اخلاقی یک فرد را در عرصه سیاسی تعیین کرد و او را به اقدامی ترغیب نمود یا از آن بازداشت؟ و آیا ارزیابی اقدامات سیاسی بر اساس همان اصول اخلاقی حاکم بر رفتارهای فردی امکانپذیر است یا اینکه در گرو بررسی نسبت آن با یک هدف کلی دیگری همچون مصلحت عمومی یا منافع ملی و مانند آن است؟ پاسخ ماکیاولی به بخش نخست این پرسش منفی بود و اعتقاد داشت هر چند اقداماتی مانند دروغ گفتن و پیمانشکنی از نظر فردی بد و نادرست ارزیابی میشوند ولی در عرصه سیاسی با توجه به نقشی که درتأمین مصلحت نظام دارد، خوب قلمداد شود. دیدگاه ماکیاولی در آینده با تفصیلی بیشتر بررسی خواهد شد.
7-2) رابطه دانش اخلاق و دانش سیاست
آخرین سطح به بررسی نسبت دانش اخلاق و دانش سیاست مربوط است. با توجه به اینکه اخلاق و سیاست از ابعاد گوناگونی قابل بررسیاند و از هر بعدی موضوع دانشی ویژه هستند، بحث در مورد نسبت دانشهای مرتبط با آنها نیز چند بعدی است. ازاینرو در این سطح نسبت فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی، علم اخلاق و علم سیاست، فلسفه اخلاق و فقه سیاسی به شکل جداگانه قابل بررسی میباشد. در این سطح نه تنها مرزهای این دانشها با یکدیگر بلکه خدمات و وابستگیهای متقابل آن ها با هم بررسی میشوند.
پرسشهایی که در هر یک از این سطوح مطرح میشود به وجهی از رابطه اخلاق و سیاست مربوط و با یکدیگر متفاوت است. توجه به این تفاوت و جدا کردن سطح تحلیل، گامی بایسته در بررسی رابطه اخلاق و سیاست است، زیرا بیتوجهی به این تفاوت، سبب درآمیختنِ سطوح تحلیل و آشفتگی بحث خواهد شد. این آمیختگی بهویژه در مورد سطحهای دوم و پنجم و همچنین بین سطحهای پنجم و ششم بیشتر امکان دارد. ازاینرو با وجود آنکه ترسیم اهداف و الزامات اخلاقی برای سیاست و دولت از تحلیل علمی پدیدهها و رفتارهای سیاسی متمایز است، چه بسا این تفاوت مورد توجه قرار نگیرد. از سوی دیگر با وجود آن که تحلیل علمی یک پدیده یا رفتار سیاسی از ارزیابی اخلاقی آن متمایز است، چهبسا به جای تحلیل علمی آن به ارزیابی اخلاقی آن پرداخته شود. با توجه به اینکه آمیختگی و آشفتگی، به علت عدم توجه دقیق به مرزها و تفاوتهای این سطوح رخ میدهد، در ادامه به بررسی بیشتر دیدگاههای مطرح در سطح دوم و چهارم خواهیم پرداخت. در این راستا نگاهی به تحول در رابطة اخلاق و سیاست در اندیشه دوران مدرن لازم به نظر میرسد.
3. رابطه اخلاق و سیاست در اندیشه مدرن
همچنان که پیشتر اشاره شد، نگرش اندیشوران کلاسیک به سیاست، در جهان غرب و جهان اسلام، اخلاقی بود. از این دیدگاه، زندگی سیاسی دارای یک غایت اخلاقی قلمداد و حسن و قبح و مطلوب و نامطلوب بودن سیاست بر اساس نسبتی که با این غایت دارد، تعیین میشد. غایت سیاست که افلاطون آن را خیر برین و ارسطو آن را برترین غایات میدانست، نیکبختی و سعادت است که از راه فضایل اخلاقی بهدست میآید. ارسطو معتقد بود از آنجا که سرشت انسان مدنی و آدمی جانداری سیاسی است فضایل او نه در گریز از اجتماع بلکه در سایة همزیستی با دیگران در مدینه و شهر بهدست میآید. از نظر او سیاست ناظر به ساحتی از زندگی انسان است که در آن آدمی با همیاری و همزیستی دیگران به فضایل دست مییابد. بر این اساس سیاست، ابزاری برای تحقق فضایل اخلاقی در زندگی انسان است و تمامی آنچه به لحاظ اخلاقی برای فرد انسان خوب و شایسته قلمداد شود، در عرصه سیاسی نیز شایسته است. به بیان دیگر، حسن و قبح کنشها و رفتارهای انسانی در عرصه فردی و سیاسی یکسان است. هر یک از کنشهای انسان که بر اساس اصول اخلاقی قابل توجیه باشد، در زندگی سیاسی نیز انجام آن فعل موجه است، ازاینرو زمامداران و کارگزاران سیاسی موظف به رعایت اصول اخلاقیاند. بنابراین، عرصه سیاست از اخلاق تفکیکپذیر نیست و قواعد اخلاقی در همه عرصههای زندگی انسان معنادار و الزامیاند. در پرتو این نگرش، دانش اخلاق و دانش سیاسی ارتباطی بسیار تنگاتنگ مییابند و اولی مقدمه دومی قلمداد میشود. ارسطو نیز بر پایه همین نگرگاه، نگارش اخلاق را بر سیاست مقدم داشت و «اخلاق نیکوماخوس» را به عنوان مقدمهای برای «سیاست» نگاشت. علم سیاست از این دیدگاه، دانشی است که در آن شیوة اداره و ساماندهی جامعه را به منظور بهزیستن افراد بررسی میکند و علمی فضیلتمدار است. همانگونه که اندیشوران مسلمان نیز معادل یونانی دانش سیاست؛ یعنی politique را به درستی به «علم مدنی» ترجمه کردهاند. این دانش میکوشد، نخست از حیث نظری فضایلی را بشناسد، که انسان را به نیکبختی میرسانند و در مرحله بعد شیوه تحقق آن در فرد و جامعه را نیز شناسایی کند. فیلسوفان سیاسی مسلمان مانند فارابی و پیروان او همچون اسلاف یونانی خود، به سیاست از دریچه اخلاق می نگریستند و سعادت را غایت سیاست میدانستند. از دیدگاه آنان نیز دانش اخلاق و دانش سیاست به عنوان دو شاخه اصلی علم مدنی و حکمت عملی با یکدیگر ارتباط متقابل دارند.دورانِ جدیدِ اندیشة سیاسی غرب با نقد این نگرش و چرخش نسبت به آن آغاز شد و با تفکیک و جدا سازی سیاست از اخلاق، مسیری متفاوت با گذشته را طی کرد. ماکیاولی نخستین اندیشمندی بود که به طور جدی این اندیشه را طرح و ادعا کرد که آنچه از نظر اخلاقی برای فرد مطلوب قلمداد میشود، لزوما در عرصه سیاسی مطلوب نیست. او در بررسی تاریخ رم باستان به مواردی برخورد که با وجود آنکه از نظر اخلاقی ناپسند قلمداد میشوند، ولی ارتکاب آن سبب اعتلا و شکوه امپراتوری رم شده و بر عکس، التزام به برخی از قواعد اخلاقی و انجام برخی از کارهای نیکِ اخلاقی سبب زوال و انحطاط شده است. در پرتو این بررسی، ماکیاولی دریافت که خوبی و بدیهای اخلاقی با خوبی و بدیهای سیاسی همواره انطباق ندارد و در سیاست نمیتوان از حسن و قبح ذاتی افعال سخن گفت.همچنان که طباطبائی به درستی بیان کرده است، این دریافت، ماکیاولی را به این نتیجه رساند که در بررسی و فهم سیاست نباید اصول اخلاقی را، که اعتباریاند، دنبال کرد، بلکه باید حقیقت موثر امر واقع را پی گرفت. حقیقت موثر امر واقع؛ یعنی «هر عمل و نیرویی که نقشی موثر در آرایش نیروها و دگرگونی آنها داشته باشد». از این دیدگاه، پدیدة محوری در سیاست، قدرت است و به دست آوردن و افزایش قدرت، موفقیت و از دست دادن آن شکست میباشد. این موفقیت و شکست از قواعد خاصی پیروی میکند که از قواعد و اصول اخلاق مستقل است و دانش سیاست متکفل بررسی و شناسایی این قواعد میباشد. ازاینرو نه تنها سیاست قلمرویی مستقل از اخلاق دارد، بلکه دانش سیاست نیز از دانش اخلاق جداست.دانش جدید سیاست بر این اساس تأسیس شد و بر خلاف گذشته، که به دنبال یافتن الگوی اخلاقی مطلوب برای نظام سیاسی بود، در صدد برآمد تا قواعد و اصول حاکم بر روابط سیاسی و آنچه را سبب افزایش قدرت و شکوفایی دولت است بررسی کند. تأسیس این دانش همچنان که «اشتراووس» گفته است همچون اکتشاف یک قاره جدید بود و اندیشوران سیاسی را به شناخت بیشتر خود فراخواند. فلسفه سیاسی جدید نیز در پی این اکتشاف از دغدغه فضیلت به معنای کلاسیک آن رهایییافت و در جستجوی بنیادی نظری برای تأسیس دولتی کارآمد و مبتنی بر حقوق انسان برآمد و آزادی را جایگزین فضیلت کرد. ازاینرو مسئلة بنیادین فلسفه سیاسی جدید، رابطه و چگونگی جمع بین آزادی فرد و اقتدار دولت است. این برداشت البته به معنای انکار وجه اخلاقی فلسفه سیاسی جدید نیست، بلکه به معنای چرخش در نوع نگرش به اخلاق است.
■ استاد دانشگاه