زندان درون 


یادداشت |

 

■  علی اصغر امامی. کلاس یازدهم

امروز بیشتر از گذشته درونم به زندانی مانند است. پر از زندانیانی که حرف های زیادی برای گفتن دارند؛ ولی جرأت بیان نه. امروز بیشتر از گذشته زندان درونم فعال است. برای بیان و سخن دیگر رمقی نمانده تا در ادامه راه گام بردارم. ایامی تکراری و پر از آشوب،دیگر زندانیان نیز رمقی ندارند، بعضی از این زندانیان حتی صدایشان به گوش نمی رسد. بیش از این زندان درونم گنجایش زندانیان جدید را ندارد. زندانیان اسیر شده در من نزد که سخن بگویند؟ سخنانی تلخ همچون روزگارشان. با این وضع زندان بانی دیگر نمی شود جلوی زندانیان را گرفت. زندانیان سیاسی در انفرادی هایی هستند که دور تا دور آن ها هیچ روزنه ای وجود ندارد که از آن صدایی خارج شود. زندانیان عاشق از عشق خود می نویسند و شب تا سحر میگریند. نیست کسی اشکهای آنان را ببیند. زندانیانی که به خاطر جرم ناچیز اسیرند گاهی آزاد می‌شوند.زندان درون من مغز من است و زندانیان حرفهایی که در قعر چاه افکارم می‌میرندگه گاه به سیاه چاله ها و انفرادی های سرد و نمور می افتند که نتوانند سخن باز کنند و زندانی که برایم ساخته اند را به جهنم تبدیل کنند. جهنمی که کسی به من و زندانم اهمیت نمی‌دهد چون در زندان اسیرم. زندگی ما نیز مانند زندان است و ما زندانیان آن؛ فساد زندان بانان نیز آشکار است و زندانیان با چشم خویش می بینند فساد آن را. زندانیان نیز گاهی درگیر فساد می شوند ولی فساد زندانبانان بیشتر است. با این حال زندان درون من عمیق تر است. نهفته در زندان درون رازهایی که هیچکس از آن با خبر نیست. رازهایی که از قلب خویش سر چشمه می گیرد و گلی از گلزار روزگار می چیند و با خود می برد به چشمه ای که پر از گلهای زشت و زیباست که در نهایت با پایان عمرم خشک می گردد و اثری از آن باقی نمی ماند و همچنان یک راز باقی می‌ماند .رازی که بر ملایی آن چهره واقعی من را نشان می‌دهد، عشق واقعی ام را عشقی که روزگارم با آن نوشته شده است و چون عضوی از این بدن در نوشته هایم یاد  میشود. فشاری که بر من وارد می شود برای به دست آوردن آرزوهایی در دست بی تخیلان است، چون آنان همه چیز دارند و من از همه چیز آن همه را کم دارم، من با افکار پخته ام که در اجاق مغزم با کلمات سنگین و تلخ طبخ می‌شود، غذایی برای زندانیان درونم سرو می کنم که راضی از پنهان سازی این راز باشند که در نهایت باعث خشکسالی چشمه قلبم نگردد که مرا خموش زین دنیای تهی سازد.امیدوارم که رازهای زندان درون من در جایی نوشته شود و زندگی نامه ام را کامل سازد که عالم بداند در جایی از این جهان زشت و زیبا زندانیانی اسیر در زندان خویش منتظر در دستان صعودکنندگان هستند. ما همچنان اسیر موجودیتی هستیم که هیچ موجودی از آن باخبر نیست. در تخیلاتمان می اندیشیم کهوجود دارد شاید به خود تلقین می کردیم که در نهان ها چیزی یا کسی پنهان است ولی فقط گمانی بیش نبود و در واقع موجودیتی پوچ، پوچ تر از تخیلات میلیون ها انسان بی گناه و اسیرکه سعادت خویش را در اطاعت از پوچ می نگرند. فکر بباید تا پیشرفتی حاصل شود و گرنه مترسکان مزرعه خود صاحبان زمین بودند. در دنیای پنهان درونم شهری بنا کردند که مردم آن متحول گردیدند بعد از سال‌ها و خود را یافتند. خودِ خودِ واقعی خود را. کسی که بودند و کسی که باید می شدند. کمی مبهم است که دنیای درون ما انسانها، دنیایی که ظاهر آن با باطن آن متفاوت است، دنیای پر از رعب و وحشت و شاید دنیای پر از آرامش. دنیای درونمان دنیایی عجیب پر از شادی هایی که فقط به ظاهر شاد بدل می‌شوند مانند دلقک ها. ما هنوز به شادی ابدی دست نیافتیم شادی ابدی فقط و فقط دست یابی به آرزوهایی است که در تلاش دستیابی به آنانیم. درونمان پر از راز هایی است که از همه پوشیده شده است و پر از حرف هایی که پنهانی رشد می کنند و بزرگ می‌شوند و در نهایت از زندان درونمان راه رهایی خویشرا پیدا می کنند و آزاد می شوند. ما از درون خود با خود سخن می گوییم درونی که پر از راز های عجیب و عجایبی پر از سوال.