گفت و گو با خواهرم
کودک و نوجوان |
■ الناز کوهکن. یازدهم
با صبحی پر از نشاط و شادابی روزم را آغاز کردم. خواهرم هنوز درکنارم خواب بود. او را نگاه کردم و قلبم ناگهان تیره شد. او هنوز سه سال دارد که دچار بیماری شده است. یاد خاطره ی آن روز افتادم که باهم گفتگوی بدی داشتیم. اعصابم را بدجور بهم ریخت.آن روز امتحان داشتم. به فاطمه گفتم از اتاق برو بیرون من فردا درس دارم. گفت: «نمیشود، من میخواهم بازی کنم، تو از این اتاق برو بیرون»! گفتم: «این اتاق از اول برای من بوده، نه برای تو». گفت: «نه، این اتاق مال منه. مامان جون دیروز بهم گفتش که مال تو»! نیشخندی زدم و گفتم: «اون دلش برای تو سوخته که چنین حرفی زده». فاطمه جیغ کشید و گفت:«نه این اتاق مال منه با همه ی وسیله هایش»یکدفعه از عصبانیت شدید جیغ کشیدم و با فریاد گفتم: «آخه تو بیمار هستی معلوم نیست تا کی زنده بمانی شاید همین لحظه بمیری»! یکدفعه به خودم آمدم که چی گفتم. فاطمه همانطور مرا نگاه می کرد. گفتم ببخشید آبجی من منظور بدی نداشتم و اشتباهی گفتم. فاطمه بغض کرد و گفت:«من تو را هیچوقت دوست ندارم». زمان طولانی گذشت که بامن آشتی کرد. این گفتگو با خواهرم را هیچ وقت فراموش نمیکنم.