سنگینتر از برف هزاران سال
یادداشت |
روباه پیر غمگین بود. پیش خدا رفت و گریست: «خدایا پشیمانم. از تمام مکرهایم… از تمام روزهای بیتو…» و روباه گریه کرد... آرامآرام…بلندبلند…
«ایکاش اجدادم هزاران سال پیش مکرها را تبعید کرده بودند. به هرجایی که میشد… به سیاهچال فراموشی! ایکاش روباه نبودم. پرندهای بودم زیبا و شاد، رها در آبی آسمان… رها از روزمرگیهای سیاه زمین…» و باز هم گریست… ناگهان خدا گفت: «تو بسیار زیبایی!» روباه سکوت کرد. عطر لطیف آشنایی به جانش نشست. آهی کشید و گفت: «خدای مهربان، توبه گرگ همیشه مرگ نیست.» خدا خندید و چقدر آشنا خندید و چقدر زیباتر از آن آشنا خندید. روباه گفت: «چقدر لبخندت زیباست. حتی زیباتر از لبخند مادرم .» خدا گفت: «زیرا بیشتر از مادرت دوستت دارم.» روباه پیر آرام شد. روی زمین نشست. خدا نوازشش کرد. آرام آرام... و او خوابید. خوابی سنگینتر از برف هزاران سال و زلالتر از آب هزاران رود. خدا آغوشش را باز کرد. پرندهای سپید از زمین به دورترین نقطه ی آسمان پرواز کرد