■ فاطمه ریاحی
شعر و ادب |
شبانگاه بود؛ که شنیدم خرمی شهری به تاراج رفت. دلم آشوب شد. با خودم گفتم حتما درختان نخل تنومند و جنگجوی مبارز خوابشان برده! حتما راه آبی را برویشان بسته اند! وگرنه نخلهای سر به فلک کشیده ی خرمشهر نمیگذارند شهرشان به اسارت رود. اینطور بود که از عطش؛ آهشان بلند شد و خداوند خرمشهر را آزاد کرد.