شعر ادب
شعر و ادب |
■ سوگل بازیاری. 13 ساله
ایران بانو عشق به تو در سرتاسر وجودم موج می زند، اینجا تمام کودکان با عشق تو به دنیا می آیند. تو آنقدر با شکوهی که دنیا عظمتت را می ستاید. ای سرزمین ماندگار، عاشق دشت ها و کوه هایت هستم. دلم می خواهد باد باشم و به گوشه گوشه ات بوزک. گندمزارهایت را تکان دهم، برگهایت را برقصانم، موهایت را به ساحل برسانم، گیسوان دخترانت را پریشان کنم و پرچم سه رنگ و زیبایت را بر بلندای دنیا بیفرازم. آه که چقدر عاشقت هستم، چه دلنشین و غرور انگیز است فرزند تو بودن، به تو، حسین فهمیده می آفریند، عشق به تو احمدی روشن را می آفریند و عشق به تو سردار سلیمانی را به رخ دنیا می کشاند. ایران بانو عشق تو چه ها می کند.
■ نیایش مشکانی. پایه چهارم
روزی بود روزی نبود توی قصه ی ما یک فیلی بود که از همه خجالت می کشید و از همه دوری می کرد و هیچ دوستی نداشت. روزی خرگوشی می خواست برود برای بچه خرگوش هایش دنبال غذا بگردد و بچه خرگوش ها در خانه تنها ماندند و آقا گرگه که منتظر بود مادر بچه خرگوش ها برود و آنها را بخورد؛ وقتی آقا فیله فهمید، خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت بچه خرگوش ها را نجات بدهد. وقتی گرگه می خواست در را بشکند و برود تو و خرگوش ها را بخورد. فیل خیلی ترسیده بود ولی به ترس خود غلبه کرد و رفت گرگ را گرفت و او را به شاخه درختی بست و در رود انداخت. وقتی خرگوش ها اومدن بیرون مادرشون هم در همان لحظه آمد و از آقا فیله تشکر کرد و آن شب خانم خرگوشه با مقداری هویج و سیب زمینی، سوپ بسیار خوشمزه ای درست کرد و از آن شب دیگر آقا فیله از کسی نمی ترسید و خجالت نمی کشید.