■  زهرا خمر دهم انسانی


کودک و نوجوان |

 

«وفاداری» یک نمونه بارز از اعتماد است که نباید نسبت به هرکسی داشته باشیم. وفاداری یکی از مهم ترین دلایل دوستی است که اگر نسبت به هم وفادار نباشند؛ نمی توانند دوستی داشته باشند.

باید پیمان خواهری یا برادری داشته باشند. مانند یک خواهر وفادار و مثل یه برادر وفادار فرقی نمی کند، خواهران خونی و تنی باشند. مهم این  است که وفادار باشند. به هم خیانت نکنند. به حرف های دروغ دیگران در مورد دوستشان گوش ندهند. آن موقع وفاداری خودشان را ثابت کردند و این است راز موفقیت آزادیِ «خرمشهر».

 

شهید 

زمان جنگ بود. صدای توپ و تانک و موشک امان همه را بریده بود. ترس کل شهر را فرا گرفته بود. کوچه و خیابان ها آنقدر ترسیده بودند که برخلاف همیشه ساکتِ ساکت بودند. پرنده ها آنقدر ترس به جانشان افتاده بود که دیگر مثل همیشه سراسر شهری مثل خرمشهر نمی خواندند و پرواز نمی کردند. صدای از جلو نظام بچه های مدرسه که با فریاد از ته دل می گفتند به طوری که تا چند کوچه دورتر هم همه را بیدار کنند. محمد پسر ۱۶ ساله ای بود که قرار بود همراه مادر و خواهرش به تهران برود تا همه چیز به حالت اول برگردد و آن ها نیز به شهرشان برگردند. همان شب محمد نتوانست بخوابد دوستانش را می دید که در جنگ دلاورانه می جنگیدند. آنها از جانشان گذشته بودند. می خواستند هرطور که می شود شهرشان را از چنگ عراقی ها نجات دهند. محمد هم می خواست در کنار آن ها بجنگد در کنار دوستانش در کنار پدرش. اما محمد مشکلی داشت. مادرش بیماری بدی داشت و برایش استرس مضر بود. اگر محمد به جنگ می رفت مادرش مجبور می شد در این شهر بماند و هرروز صبر کند که آیا خبر سلامتی پسرش و همسرش را به او می دهند یا خبر شهادتشان. صبح آن روز پدربزرگ محمد به دنبالشان آمد و همه سوار ماشین شدند که ‌ناگهان مادر محمد فریاد زد: «محمد کجاست؟ پسرم کجاست»؟ محمد طلوع آفتاب را که دیده بود به سمت پدرش و محل جنگ رفت. او وقتی به پدرش رسید، شروع کرد به خواهش و تمنا که پدر جان من اگر از اینجا بروم هرگز خودم را نمی بخشم، من نمی خواهم شما را اینجا تنها بگذارم. کدام پسری پدرش را تنها می گذارد و می رود برای امان خودش؟ پدرش هم سر محمد را بوسید و به او گفت دوستان تو اینجا دارند می جنگند و از شهرشان دفاع می کنند و امکان شهید شدن برای هر کسی که در اینجاست، وجود دارد. تو نمی ترسی پدرجان؟ محمد سرش را تکان و داد و به سمت تفنگ رفت. مادر و خواهر محمد مجبور شدند، بروند. چون آنها باید برای مداوای مادر محمد هر جور شده به تهران می رفتند. مادر محمد در راه آن قدر گریه می کرد که پدرش و دخترش را هم مانند خودش غمگین کرد. محمد مانند بقیه همرزمانش در جنگ دلاوری های زیادی کرد. ولی دوستش را در میان عراقی ها دید که تیر به کمرش اصابت کرده و نمی تواند بلند شود و عراقی ها به او می خندند و می گویند تو بچه ای بیش‌نیستی. شما بچه ها می خواهید درمقابل ما با این همه تجهیزات چه کار کنید؟ محمد خشمگین شد و با آر پی جی که داشت به سمت آنها دوید و ماشین عراقی را منفجر کرد و دست دوست نزدیک تر از برادرش را گرفت و با هم به طرف بیمارستان دویدند که ناگهان تیری به قلب محمد خورد و به زمین افتاد چشمانش سیاهی رفت و با صدای لرزان به دوستش گفت خود را به بیمارستان برسان، دوستش به سمت پدر محمد رفت و با چشمان پر از اشک به او گفت عمو بیا محمد حالش خوب نیست پدر محمد که ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود به سمت محمد شتافت اما محمد دیگر نفس نمی کشید. یک هفته بعد وقتی مادر محمد بعد از عملش خبر شهادت پسرش را شنید به خرمشهر برگشت و رو به روی در خانه اش دوست محمد و مادرش را دید. آنها وقتی مادر محمد را دیدند شروع به گریه کردند. دوست محمد گفت او بخاطر نجات من به این روز افتاد. مادر محمد که نمی توانست اشک خود را جمع کند دوست محمد را درآغوش گرفت و گفت پسر من بخاطر تو و بخاطر خودش و هم وطنانش که نمی خواست میان عراقیان مورد تمسخر قرار گیرند این کار را کرد، من میدانستم او به جنگ برود دیگر کاری از دست کسی برنمی آید. رو به آسمان کرد و با صدای گرفته اش گفت خدایا مواظب پسرم باش که تنها امیدم تویی!