سنجاب غمگین


کودک و نوجوان |

 

■  ویانا روح افزایی. کلاس سومیکی بود یکی نبود. در یک جنگل زیبا و سرسبز سنجاب  غمگینی بود. سنجاب کوچولوی قصه ما اسمش دانا بود. از دست دوستش کرم ‌شبتاب ناراحت بود. کرم شب تاب نزد سنجابی یعنی دانا رفت و به او گفت: «داناجان! چرا با من قهر کردی»؟ دانا گفت: «تو هر وقت با ما بازی می کنی، تو رئیس بازی هستی»! کرم شب تاب خندید و گفت: «دانا تو بخاطر این با من قهر کردی؟ خب زودتر میگفتی»! دانا گفت: «یعنی این دفعه من رئیس بازی هستم»؟ کرم شب تاب گفت: «معلومه که تو هستی»! اما دانا باز هم با کرم شب آشتی نکرد که نکرد. کرم شب تاب گفت: «باز چی شده»؟ دانا گفت: «چه بازی انجام بدیم»؟ شبتاب خندید و به دانا گفت: «دانا تو چه سوالهای خنده داری میپرسی خب بازی های همیشگی دیگه»! دانا بلند شد و بالا پایین پرید و گفت: «من فکر کردم که این بازی که من تا حالا تو عمرم نکردم» بعد از چند دقیقه به فکر فرو رفت و به شب تاب گفت: «بازی های همیشگی مثلثی»! شب تاب گفت: «هر چی خودت دوست داری»! دانا گفت: «قایم موشک»! شب تاب گفت: «فکر خوبیه من هم با قایم موشک بازی موافقم». دانا گفت: «چه بهتر ترس داشتم که تو قایم موشک بازی دوست نداشته باشی و من و تو خودمون تنهایی برای اولین بار نتونیم قایم موشک بازی کنیم». دانا و شب تاب نگاه کردند و خندیدند و دانا هم رئیس بازی شد و آنها هیچ وقت هیچ وقت سر مسایل های الکی دعوا نکردند.