قطره قطره آب؛ لحظه لحظه زندگی
خبر |
■ گوهر کر. پایه ی نهم
بگذار آن زلف پریشانت به همهمه ای بی هیاهو دل دهد؛ به آرامش روحم، جان دهد؛ به جریان حیاتم، راه. بگذار این دل بی درمان مست را به فریادی تبدیل کنم چون شیون غمگین ترین مرگ دنیا. جرعه ای از عطر دل انگیز تو را می طلبد در قاب بی رقص زمان، آنگاه که مرد از درون می سوزد و می گوید: فراوانی آب تنها یک توهم است. گویی آوندهای مزرعه جانمان، با حلاوت نیایش، خواستار بارش ابر کرامت بر کویر تشنه ی وجود هستند. «در این خاک، در این خاک در این مزرعه پاک، به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم»! کدام خاک؟! کدامین مزرعه پاک ؟! همان که تکه تکه بر بالین دل زمین رها گشته؟ همان که بغض، گلویش را پاره پاره به تاب انداخته تا فوران کند آن آهنگ شورانگیز اما ...کجاست؟ آن پرورش دهنده ی روح بشر! آدمک سر به زیر دارد ولی در دلش غوغای پنهانی است همین! گام به گام، قدم به قدم می گذارد پاهای خود را بر دل زمین به امید تبسم های او، به امید دیدن انقلابی زیبا، با شکوه، با وقار. اما باز می گردد با جسمی سبکبال، پاهایی که به جای بوسه زمین، بلعیدند آن را. رد پای قدم هایش شاخه برگی شده است پژمرده و تشنه. آدمک را می کشد به سوی خود تا که التماس کند به یگانه الماس پیدایش خویش. تا بگوید دلم تنگ است به شبنم روی پریچهر گونه ام، به تک رنگ نسیان رفته ام. این بار آدمک تنها نیست! بال و پری می بیند در بام آسمان، فرشی می نگارد در زیر پا پا، آری! صبرکنید. به راستی که روزنه های امید از لابه لای تاریکی و خشکی دل ها در حال طلوع است که ناگهان، سراب به آب می رود و آنگاه شقایق عشق، معشوقه اش را در بیابانی تشنه می یابد! «هرچه آید به سرم، باز بگویم گذرد/ وای از این عمر که با می گذرد، می گذرد»/ اما این جاده کمال گذری است ابدی، که دیگر گذری را در خود نمی بیند! پس ای آدم! بدان که آب نبض زندگی است. بیایید با اسراف، آهنگ آن را کند نسازیم!