سوسن خانم ملکه و گوزن
کودک و نوجوان |
■ نیایش خادمیان ۹ ساله
در جنگلی سبز ملکه مهربانی به نام سوسن زندگی می کرد که به تمام حیوانات جنگل محبت می ورزید. یک روز مادرش مریض شد و مرد. سوسن خانوم خیلی ناراحت و تنها شد اما پدرش بعد از مدتی با یک جادوگر که خود را به شکل ملکه ی زیبایی در آورده بود، ازدواج کرد. یک روز صبح بهاری سوسن خانم به جنگل رفت تا زیر سایه درخت بنشیند و کتاب بخواند. اما جادوگر کاری کرد تا او روز و شب بخوابد. روزی ماه گرفتگی شد و سوسن از خواب بیدار شد و همه چیز را به خاطر آورد و طلسم باطل شد. در این لحظه سوسن یادش افتاد که جادوگر مادرش را کشت و پدرش را به شکل شیر در آورد تا خودش فرمانروای قصر شود. او با کمک حیوانات جادوگر را شکست داد و با شاهزاده شهر همسایه ازدواج کرد و جنگل و مردم به آرامش رسیدند.
خدایا شکرت
که من دخترم
■ دلارام دوستی
9 ساله ازتهران
خدای مهربونم شکرت که من یک دختر به دنیا آمدم و به دختر بودنم افتخار میکنم. من دخترها را خیلی دوست دارم چون همه دخترها دلشون پاک است. من عاشق لحظه ی عصبانی شدن دخترها هستم چون خیلی بامزه می شوند. خدایا شکرت! دختر چه بزرگ باشد و چه کوچک، برای همه ناز وشیرین است و همه ی دخترها عاشق رنگ صورتی هستند و می خواهند دکتر یا معلم شوند و همه ی آنها هدف های بزرگی دارند. خدایا همیشه پشت وپناه دخترها باش! و به آنها کمک کن تا به هدف هایشان برسند و من روز دختر را خیلی دوست دارم چون مصادف با روز تولد حضرت معصومه(س) است. من این روز بزرگ را به تمام دخترهای صورتی جهان تبریک وتهنیت عرض می نمایم.
جنگل سبز بزرگ
■ ویانا روح افزایی. کلاس سوم
رودخانه خروشانی در حال عبور بود. او همیشه شاد بود و با عبور کردن آواز زیبای میخواند و همه دوستانش از صدای شرشر آب لذت می بردند. تا این که یک روز رودخانه که خیلی آرام و بی صدا از جنگل عبور می کرد، درختان جنگل با تعجب به او نگاه می کردند و به خود گفتند چرا این رود خوش حال آنقدر ناراحت است؟ از او بپرسیم ببینم مشکلش چیست. او را صدا کردند و از او پرسیدند که: «رود خانه چرا آنقدر ناراحتی»؟ او گفت: «مردم به جنگل می آیند که از هوای پاک و رودخانه زلال لذت ببرند، اما نمی دانم چرا گردششان تمام که میشود کنار درختان و داخل رودخانه ها زباله می ریزند. من دوست دارم همیشه پاک و تمیز باشم. اما انسان ها با زباله هایی که در آب می ریزند، زندگی تمام ماهی های رودخانه را دچار مشکل می کنند». درخت ها با صحبت رود ناراحت شدند و با خودشان گفتند باید یک راهی پیدا کنیم.
■ الینا سرخانی کلاس پنجم
در تئاتر با موضوع محرم بازی می کردم. مجبور بودم برای اجرای نقشم حتما باشم. پدر بزرگ حالش خوب نبود، باید سریعتر میرفتم و میدیدمش. رفتم و دیدمش. پیر و رنجورتر ولی با همان ابهت مردانه اش دراز کشیده بود روی تخت، من تب کرده بودم، در اتاق دیگری خوابیده بود. مادرم بیدارم کرد و گفت: «دخترم! حاجی رو دوست داری»؟ گفتم: «بله». گفت: «پس همیشه دوستش داشته باش! چون الان دیگه حاجی نیست، الان دیگه پدر بزرگ نداری». چقدر سخت بود شنیدن صحبت های مادرم. گریه کردم. بلند شدم و رفتم اتاق حاجی، دیگر نبود. تختش خالی بود. خانه بوی غم داشت. ستون های خانه دلتنگ بودند. پارچه های مشکی بالای در نشان از غم بزرگی داشت و من پدر بزرگ را از دست داده بودم. باورش برایم سخت بود، خیلی سخت. کاش آدم ها را قبل اینکه از دست بدهیم، یادآوری کنیم چقدر با ارزشند. چقدر دوستشان داریم. به همه عزیزانمان بلند بگوییم قبل اینکه از دستشان بدهیم و مجبور شویم بر مزار گریه کنیم به خاطر اینکه زودتر نگفتیم، نشد، خجالت کشیدیم که بگوییم دوست داریم. شرمنده باشیم از خودمان.