■  ویشکا مهربان


شعر و ادب |

 

 

رهایی! واژه غریبیست یا آشنا؟ تا به حال کنج دلت رهایی داشته ای؟ نمیدانی؟ مگر میشود؟از جنس ایرانی بوده باشی و آزادی را تجربه نکرده باشی؟ و میگفت دلش له له میزد تا بتواند رها بودن را به آغوش خود بکشد. اما رهایی، هم آغوش بودن او را نمی پذیرفت. او ‌میگفت: «سالها برای بدست آوردنش تلاش کرده بود». بغض های روزانه و اشک های شبانه اش چیزی نبودند که خدایش به راحتی از آن بگذرد. او میگفت آرزوی چند ساله اش به دست آوردن همان بود که بسیار بی تاب اوست. او سعی میکرد با بی تابی اش کنار بیاید و تلاش کند برای هم آوایی با او. اما! دلش با او کنار نمی آمد. بی قراری های گاه و بی گاهش دل سنگ را هم آب میکرد. مگر میشود اینگونه معشوق بود؟ او تمام انگیزه اش همان بود. با تمامِ جانش می جنگید؛ اما! چه بگوید از دلی که تنها قدمی به آرزویش مانده بود. اما، جانش به دادش نرسید با او راه نیامد. قبولش نکرد تا هم آوا شود با آزادی زیبایش. اما میگویند او با لبخند دلنشینش به میهمانی با خدا رفت. خوشا به دلش که راضی بود. خوشا به دلش که با خیالی آسوده رفته بود. درود بر شرفش.