قصه پروانه کوچولو زهرا  مازندرانی- پنج ساله


کودک و نوجوان |

 

 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود. یه روزی یه پروانه کوچولویی بود قرمز، خالهای سفید داشت. خیلی تک و تنها بود و میخواست بره پیش مامان و باباش و خواهر و برادرهایش. اونجایی که پروانه کوچولوی ما بود، هیچ پروانه‌ای شبیه اون نبود خیلی ناراحت بود چون که اون بال های قرمزش، خال های سفید داشت. هیچ پروانه ای شبیه اون نبود دوست داشت پیش مامان بابا باشه؛ پیش خواهر برادرش باشه. یه روز که رفت کنار رودخونه آب بخوره لاک پشت سرش را از آب آورد بیرون و گفت: «پروانه کوچولو برای چی آنقدر ناراحتی»؟ گفت: «من دوست دارم، پیش مامان و بابام باشم اینجا هیچ کس شبیه من نیست». لاک پشت گفت: من اون جایی که قبلا زندگی میکردم پروانه هاش قرمز بود. خالهای سفید داشتند. تو باید بری پیش جغد دانا که اون تویِ درخت پیر زندگی میکنه اونجا بهت میگه. بعد رفت و رفت رفت از همه حیوان ها پرسید. از شیر، زرافه و ببئی. آخرش صداش کرد و گفت: «جغد دانا! جغد دانا! جغد دانا»!  جغد دانا گفت: «کسی منو صدا زده»؟! پروانه گفت: «آره». گفت: «لاک پشت گفته تو میدونی من باید کجا برم که پروانه های قرمز با خال های سفید هستند»؟ گفت: «من یه یکمش رو بهت میگم بقیه اش و باید سنجاب کوچولو بگه». بعد راهنمایش کرد و پروانه رفت و  رسید به سنجاب. اون هم که راهنمایی کرد؛ پروانه کوچولو رسید به مامان و باباش و خواهر و برادر خیلی خوشحال شد. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

امیدوارم از غصه من خوشتون بیاد. 

بوس بوس.