آوای سحرآمیز
کودک و نوجوان |
هانیه یزدانی- شاهرود- کلاس یازدهم
در آن جزیره ی دور افتاده، درست انتهای دهکده مخروبه ای بود که سالها کسی از وجود آن خبر نداشت. تنها داستان هایی از زبان بزرگان و مخصوصا مادر بزرگ ها نقل میشد که آن مخروبه خطرناک هست و هر کس به آن نزدیک شده دیگر در این جزیره دیده نشده است؛ زیرا آنجا اژدهایی در بند بود که حتی نگاهش انسان را از پای در میآورد. اطراف آن مکان، درخت های تنومندی وجود داشت که ظاهر آن را چند برابر ترسناک کرده بود. روزی دختر پنج ساله ای در همان اطراف با دوستانش مشغول بازی بود. توپ را کمی پر قدرت شوت کرد و توپ از نظر پنهان شد. مجبورش کردند حالا که خودش انداخته، خودش هم برود و بیاورد. درست نزدیک همان مخروبه توپ را پیدا کرد، اما کنجکاو شد کمی نزدیک تر برود. نزدیک و نزدیک تر شد که ناگهان در دام اژدها افتاد. با چشمانی ترسیده نگاهی به اژدها انداخت، زبانش بند آمده بود، آرام آرام شروع به حرف زدن کرد و از او خواست بگذارد او به دهکده برگردد و در عوض این کار برایش شروع به نواختن موسیقی کرد؛ با آن فلوتی که همیشه به گردنش آویزان بود.اژدها که از ساز زدن آن دختر بسیار خوشش آمده بود او را رها کرد و دختر کوچک به دهکده برگشت. از فردای آن روز داستان جدیدی بر سر زبان ها افتاد که اژدها هیچ هم ترسناک نیست بلکه او موسیقی هم دوست دارد.