کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
زرد من
■ فاطمه سنچولی . 18ساله
بعد بیست و چند سال پیداش کردم. هنوز هم مثل همون موقع ها موهاشو از وسط گیره میزنه یا پشت گوشش میذاره. هنوزم وقتی نگام میکنه صورتش از خجالت قرمز میشه. وقتی میخواد بهم یه دوست دارم ساده بگه ده بار حرفشو عوض میکنه و حرفشو میخوره. هنوزم مثل همون بچگی هاش با چیزای کوچیک خوشحال میشه و بغض میکنه. هنوزم سرشو پایین میندازه و چشماشو ازم میدزده. برای اینکه یه لحظه دستاشو بگیرم کلی براش با عشق حرف میزنم آخرشم هول میشه و سریع میگه باشه باشه حالا من برم چایی بریزم. گاهی وقتها غذا هاشو میسوزونه. بعضی وقت ها هم دست و پاشو گم میکنه و نمیتونه بهم بگه عاشقمه. همه اینا تقصیر من بود اگه همون موقع بهش میگفتم اگه این عشقو پنهون نمیکردم اگه اگه. هزار اما و اگر و شاید. تو تموم این سالها تاوان دادم. هی به خودم میگفتم مرد حسابی تو رو چه به این عشق و عاشقی. میگفتم کوتاه بیا یه مرد قوی تر از این حرفاست. اما بالشتم شبا با خاطرش خیس میشد. مثل یه پسر بچه پنج ساله بودم که زنجیر دوچرخه اشخراب شده بود و بهونه میگرفت. همونقدر بی صبر و بهونه گیر برای عشقش بودم. اما پیداش کردم بغضمو قورت دادم و گفتم. سرخی رو گونه هاتو دوس دارم. گفتم بیست و چند ساله تو چشمات زندگی کردم. گفتم دستاتو گم کردم دلم بهونه میگیره و بی قراره. التماس میکنم دستاتو بده. گفتم عاشق همون دوست دارم های نصف و نیمه هاتم گفتم فقط باش خب؟! آره وقتی عاشق بشی همه چیزش برات قشنگ میشه حتی غذاهای سوختش مزه ی عسل برات میده. جونت در میره واسه اون لحظه ای که با مِن و مِن میگه دوست دارم. قلبت محکم تو سینت میکوبه وقتی دستاتو میگیره دستاش میلرزه و از خجالت سرشو پایین میندازه آره عشق خیلی قشنگه. شبا همیشه اینو تو گوشش میگم ولی میترسم از اینکه بیدار بشم و ببینم بالشتم خیسه و خواب بودم. میترسم شاید در حقش دارم ظلم میکنم شاید اون گناه کناره و شاید این عشق اشتباست. میترسم ولی سرمو رو شونه هاش میذارم و تو گوشش زمزمه میکنم: «بهانه ی من/ بغض خانه ی من/ گرفته دلم گریه میخواهم/ خیال خوش عاشقانه ی من/ همیشه تویی آخرین راهم...»
■ سارا مقصودلو. 16 ساله. گرگان
یدونی من فکر میکنم اگر تو در جهان دیگه ای، در زمان دیگه ای درخت نارنج زاده میشدی من باز هم هنگام عبور از کنار تو حس میکردم که چیزی در وجودت بسیار به من نزدیک است. من فکر میکنم که ما خیلی خوشبختیم. حداقل من خیلی خوشبختم بابت وجودت و میخوام که امشب به خودمون افتخار کنم. معدود افرادی هستند در جهان مثل من یا تو که تا این حد در عمق با هم رفاقت میکنند که بهم وصل شده باشند، همانطور که تو غم و نگرانی من رو حس میکنی و چیز عجیبی باعث میشه بهم زنگ بزنی و یا خبری ازم بگیری، بعضی ها بهش میگن حس ششم یا تله پاتی ولی من بهش میگم «صداقت». آنچه از دل برآید رفیق عزیزم، قطعا خوش آید. برات بهترین هارو آرزو میکنم و فراموش نکن که بهترین گنج ها در سخت ترین رنج ها پنهان شده اند. پس قوی باش و بدان که من همیشه از «اعماق وجودم» کنارت هستم.
لیوان خال خالی
■ ویانا روح افزایی
یکی بود یکی نبود. دو بچه گربه کوچولو خیلی قشنگ و نازی با ستاره زندگی می کردند. ستاره آنها را دوست داشت و با آنها بازی می کرد. یک روز تصمیم گرفت که واسه بچه گربه هایش یک لیوان مشترک بگیرد. ستاره آن روز به فروشگاه محل رفت و یک لیوان خالی زیبا و قشنگ خرید. لیوان وقتی به خانه ستاره رفت خیلی خوشحال بود. با خودش فکر می کرد که من هم به حیوانات علاقهداشتم؛ چون خیلی دوست داشتنی هستند. ستاره شیر را داخل من یعنی خالی می ریخت و بچه گربه ها با لذت تمام شیر را می خوردند و خیلی از دیدن آنها لذت می بردم و از اینکه آنها مرا دوست داشتند، خوشحال بودم. آنها با من بازی میکردند و وای چه روزهای خوبی داشتیم. تا اینکه بچه گربه ها بزرگ و بزرگتر می شدند و شیطون و شیطون تر دیگر از بازی های آنها خوشحال نمی شدم. خیلی با هم دعوا می کردند و منو به این طرف و آن طرف پرت می کردند. بارها با هل دادن آنها من می مردم و زنده می شدم. هی به خودم می گفتم الان منو میزنند به جایی و من شیر و خاکشیر میشم. وای چه حس بدی داره که با ترس زندگی کنی. خلاصه روزی از روزها که من خیلی با آرامش تمام از پنجره به بیرون نگاه میکردم و به گلهای زیبای حیات خیره شده بودم، یکهو بچه گربه ها با تمام قدرت من را به دیوار کوباندند، دیگر جایی را نمی دیدم. دیگر چیزی یادم نمیآمد وای چه کار کردهاید با من منی که تنم با خال خال های زیبا نقاشی شده. منی که خیلی ظریف هستم. وای خدای من من چی شدم! نابود شدم! دیگه نمیتونم چشمانم را باز کنم تو فکر بودم که حس کردم دست مهربونی من را گرفت و با خودش دارد به جایی میبرد تا چشمامو باز کردم دیدم ستاره داره تیکه های منو به هم وصل میکنه من نگران این بودم که بازم میخواهد پیش بچه گربهها برگردم. فقط منتظر ماند تا سرنوشت خودم را ببینم ستاره گل شمعدانی قشنگی آورد من چه چقدر از این گل خوشم می آمد. ستاره توی من خاک ریخت و آن گل زیبا را داد در درونم کاشت چه حس خوبی که ستاره منو دور ننداخت و من را بعنوان گلدان اتاقش انتخاب کرد.