■ مرضیه موسوی
یادداشت |
خیلی تلاش میکنم بنویسم اما نمیشود. کسالتی وجودم را گرفته که حال ندارم درباره خاطرات نمکین و جذاب بچگی بنویسم. آخر شور و هیجان خاصی میخواهد این کار. اوضاع این روزهایم هم خیلی نوشتنی نیست. یعنی چیز جالبی ندارد اصلا. چیزی که ارزش نوشتن و خواندن داشته باشد.
اصلا مگر در این هوای گرم آدم میتواند زندگی کند؟ چه برسد به یک زندگی جالب که تویش حرفی برای گفتن و چیزی برای نوشتن باشد. صبح به زحمت از رختخواب کنده شو و خواب آلود نماز بخوان. بعد از نماز با کله برو توی زمین و باز غرق شو در خواب. البته نخوابی هم فرقی ندارد. به هرحال یکی دوساعت دیگر هوا باز گرم میشود. دیگر باید تا دم غروب را چسبیده به کولر سر کنی. زندگی سختی شده. از زور گرما آدم حال ندارد وجود داشته باشد، چه برسد به اینکه به کار و زندگیاش برسد. دوست دارم یک تابلوی بزرگ بدهم خوشنویسی کنند. رویش بنویسند "تابستان خر است". میدانم، میدانم، تابستان هم نعمت خداست. ولی خب قبول کنید خیلی نعمت گرمی است. دارم هلاک میشوم از کلافگی و گرما. گرمای امسال متفاوت با سالهای قبل است. از آن سالهای گرم شده.مثل یک گل سرخ پژمردهام. میتوانید از امروز به بعد از من در چای، مربای گل سرخ، گل قند، روی شلهزرد و سایر مصارف خانگی استفاده کنید. کم کم دارم به فکر مهاجرت می افتم. یک شرایطی که تابستان ها در قم نباشم. مثلا یک تبلیغ تپل و سنگین و طولانی در یکی از استانهای سردسیری... آخ که چه می چسبد در تبریز پتو را تا حلقت بالا بکشی درحالیکه در قم رختخوابهایشان را زیر و رو میکنند تا طرف دیگرش هم تفت داده شود!
البته این که منتفی است. اجازه والدین را میخواهد که... خب پس وصلت با یک چوپان عشایری چطور است؟ همیشه در جاهای خوش آب و هوا زندگی میکند، محصولات طبیعی میخورد و از دود و دم شهر هم دور است. آنتن اینترنت را هم یک کاری می کنیم! اما خب این هم نمی شود. فکر کنم عملا باید با یک گروه لک لک هماهنگ کنم. بلکه با آن ها بتوانم از گرمای شهر دوست داشتنیام فرار کنم. تور خوب و ارزان سراغ ندارید؟