شعر
شعر و ادب |
پیکری سایبان آن،نیزه
دید باریده عَصر عاشورا،
از زمین سنگ و آسمان نیزه
هرکسی هَرچه داشت می اَنداخت
پیرها سنگ و آن جوان نیزه
کاش خواهر نباشد و بیند،
بَر برادر چه زَخم ها زده اند
روی سینه نشسته شِمرلَعین،
خَنجرازاین و دیگران نیزه
خیمه ها غَرق آتش و دود
مَرد بیمار در خطر هست و
کودکان سَر نَهاده بَر صَحرا
بَدرقه خیزران، کَمان نیزه
اسب ها را دوباره نَعل زَدند
تاخته بر جنازه هایی که
اِرباً اِربا شدند از شمشیر
هَمه سَرها بر آسمان نیزه
هَرسِتاره به نیزه ای بود و
شُده خورشید پیشتاز هَمه
اَز زَمین چِشمه های خون جوشید
پیکری سایبان آن،نیزه
دُختر بوتراب تَنها ماند
غُل و زَنجیر، دست و پایش بود
اینهمه طِفل و هَمسران شَهید
هَمه سَرهابه بیکران نیزه
پِسر فاطمه حُسین غریب
نور چَشم رسول خاتم بود
بی کفن مانده روی زمین
این بَدن ناز و ارغوان نیزه
لَحظاتی است دِلهره آور
داستان غروب عاشورا
بازخوانی نمود این خواهر
کاروان رَفت و شُد رَوان نیزه
شَهر آراسته به جَشن و سُرور
کوچه ها غَرق نور و رنگ و صِدا
دُهل و طَبل می زَدند اَشرار
سَهم زینب در این میان نیزه
صوت قُرآن شنیده شُد از سَر
آیه کَهف و وَالرّقیم بِخواند
ای هِلالم سکوت کُن جانم
کوفه، قُرآن ؟ چه مِهربان نیزه
زده از پُشت بام ها سَنگ و
رفته از روی دُختران رَنگ و
سَر به مَحمل زَدست خواهر تا
در اَمان باشَد این زَمان، نیزه
سفری چهل روزه خواهد رَفت
سوی دارالخِلافه خواهد رَفت
شام هَم غرق عیش و عِشرت بود
هِدیه سَرها و اَرمغان نیزه
پِسر هِند، اَز جِگر می گفت
شِعر و مَشروب را بِهم می سُفت
خیزران بَر لَب و دَهان حُسین
بَدر و خیبر وَ یک جَهان نیزه
باز سَر روی نیزه قُرآن خواند
وَلی این بار، آیه تَطهیر
خُرد گَشته سُتون کاخ یَزید
خُطبه سَجّاد و جاودان نیزه
شَرح این قصّه، جان مَن سوزاند
داغ نیزه به شیعه خواهَد ماند
کاروان رفت و غُصّه هایَش ماند
هَمه سَرها و بیکران نیزه
■ محمد دیلم کتولی